یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

هدیۀ یک دوست، هرچه هست، آرزوی شادمانی برای توست

دور و بس نزدیک

ری! شادم که به جشن تولدت می آیم! فرسنگها از تو دورم واز شوق با تو بودن سرشار. چه دلیلی بهتر از این... پرواز می کنم.

سفرم را دردل مرغ زرّین بال، که من و تو پیشترها با او دیدار کرده بودیم، آغاز کردم. او دوست بود، مثل همیشه. اما وقتی گفتم ری کوچک بزرگ شده ومن باهدیه ای به جشن تولدش می روم،حیران شد. زمانی دراز در سکوت پرواز کردیم. سرانجام گفت،«حرفت راکم می فهمم و کمتر از همه رفتن تو رابه جشن.»

گفتم، «البته،به جشن می روم.» «فهم چه چیز آن سخت است؟»او خاموش بود. به خانه بوف که رسیدیم گفت،«آیا به راستی، فرسنگها ما را از دوستانمان جدا میکند؟ اگر بخواهی با ری باشی، با او نیستی؟»

به بوف گفتم،«ری کوچک بزرگ می شود ومن با هدیه ای به جشن تولدش می روم.» پس از گفتگو با مرغ زرّین بال، چنین سخن گفتن از رفتن برایم غریب بود. اما چنین گفتم تا بوف دریابد. با او نیز زمانی دراز در سکوت پرواز کردیم. سکوتی دوستانه بود. اما آنگاه که مرا به سلامت به آشیان عقاب رساند گفت، «حرفت را کم می فهمم، و کمتر از همه کوچک خواندن دوستت را.»

گفتم، «البته کوچک است؛ چرا که بزرگ نشده. فهم چه چیز آن سخت است؟» بوف از ژرفای چشمهای زرد کهربائیش نگاهم کرد، لبخنده ای زد و گفت، «به آن بیندش.»

به عقاب گفتم،«ری کوچک بزرگ می شود و من با هدیه ای به جشن تولدش می روم.» پس از گفتگو با مرغ زرّین بال و بوف ، سخن گفتن از رفتن و کوچک برایم غریب بود.اما چنین گفتم تا عقاب دریابد. همراه، فراز کوهساران به گشت آمدیم و از کوهبادها فرارفتیم. سرانجام گفت، «حرفت را کم می فهمم و کمتر از همه این تولد را.»

گفتم، «البته،تولد.»«ما می خواهیم ساعتی را که ری زندگی آغاز کرد و پیش از آن نبود را جشن بگیریم. فهم چه چیز آن سخت است؟» عقاب بالهایش را خماند و شیرجه ای زد و با فرودی نرم بر شنزار نشست.

«زمانی پیش از آغاز زندگی ری؟» «فکر نمی کنی که زندگی ری ازل است؟»

به باز گفتم،«ری کوچک بزرگ می شود و من با هدیه ای به جشن تولدش می روم.»پس از گفتگو با مرغ زرّین بال و بوف و عقاب، سخن گفتن از رفتن، کوچک و تولد برایم غریب بود. اما چنین گفتم تا باز دریابد. پائین، بیابان در گستره جاری بود. سرانجام گفت، «حرفت را کم می فهم و کمتر از همه بزرگ شدن را.»

گفتم، «البته، بزرگ شدن. ری، حالا بزرگتر شده و یکسال دیگر از کودکی دور شده است. فهم چه چیز آن سخت است؟» باز سرانجام بر ساحلی فرود آمد، «یکسال دور شدن از کودکی، به بزرگ شدن نمی ماند.» و در هوا پرید و دور شد.

مرغ دریائی ،می دانستم بسی داناست. در پرواز با او ژرف اندیشیدم و سنجیده سخن گفتم تا بداند که بسیار آموخته ام. سرانجام گفتم، «مرغ دریایی، چرا به دیدن ری همراهیم می کنی؛ تو نیک می دانی که اکنون با او هستم؟»

مرغ دریایی فراز دریاها، تپه ها، کوی و برزنها به پرواز درآمد و با وقار بر بام چون توئی نشست و گفت، «برای تو، دانستن آن حقیقت پربهاست. تا زمانی که آن را نشناسی و بدرستی درنیابی، به صورتی مبهم و با یاری غیر، از ماشین و مردم و پرنده می شناسیش. اما بخاطر بسپار! حقیقت، هرچند ناپیدا، حقیقت است.» و رفته بود.

اکنون زمان آن رسیده است که هدیه ات را بگشائی. هدیه هایی از شیشه و حلب بی دوامند. من هدیه ای بهتر برایت دارم.

این حلقه ایست که در انگشت کنی. می درخشد،درخششی خاص. ربودنی نیست، ازمیان رفتنی نیست. امروز تنها توئی که می بینیش. چنانکه وقتی از آن من بود، تنها من می دیدمش.

حلقه ات به تو نیرویی تازه می بخشد. می توانی با بال همۀ پرندگان به پرواز درآئی، می توانی از دیدگان زرینشان ببینی، می توانی باد را هنگام که در پرهای مخملینشان می خرامد احساس کنی، می توانی سرخوشی گذشتن از جهان و دلبستگی هایش را بشناسی. می توانی مادام که می خواهی در آسمان بمانی؛ پاسی از شب، تا طلوع. و آنگاه که فرود آئی، برای پرسشهایت پاسخی یافته ای و پریشانی ها رخت بسته است.

مثل هر چیز که دست و دیده از احساس و دیدنش ناتوانند، هدیه ات را هر چند بکارگیری جلا می گیرد. در آغاز، شاید در غیر بکارش گیری، خیره در پرندۀ همپروازت. اما نه چندان دیر، نیک که به کارش گرفته باشی، به کار پرندگانی خواهد آمد که       نا دیدنی اند.

و سرانجام خواهی دانست که برای پروازی تنها فراز خامشای ابر،از حلقه و پرنده بی نیازی. آن روز هدیۀ خود را به دیگری بسپار، که از آن نیک بهره می گیرد و می داند که شایستۀ انسان، ساخته های حقیقت و شادی اند، و نه پرداخته های شیشه وحلب.

ری! این آخرین سالروز و جشن قراردادی است که با تو خواهم بود؛ چرا که آموختنیها را از دوستانمان، پرنده ها، آموختم. برای با تو بودن، رفتن ممکن نیست؛ چرا که با تو بوده ام. تو کوچک نیستی، که همیشه بزرگ بوده ای. زندگیت را از سر     می گذرانی، همچون ما، برای لذت حیات.

روز تولد نداری، که همیشه زیسته ای. تو هرگز زاده نشدی و هرگز نخواهی مُرد. تو نه فرزند یک جفت که همسپار آنانی؛ در سفری روشن برای فهم هر آن چه هست.

هدیۀ یک دوست، هرچه هست، آرزوی شادمانی برای توست؛ و این حلقه نیز چنین است.

آزاد و شادمان، فراتر از روزهای تولد،و در جاودانگی پرواز کن و ما هر آینه با هم دیدار میکنیم،در میانۀ جشنی بی پایان.

                                                         ریچارد باخ

"دور و بس نزدیک" در حدود 6 سال پس از شاهکار جاوادانه باخ "جاناتان مرغ دریایی" منتشر شد. باخ با جملاتی کوتاه سعی دارد تا اندیشه اش را درباره پیوند بین انسانها و تأثیر سن و سال بر روی روابطشان توضیح دهد.

این کتابی که در دست من است ،و در بالا خواندید، چاپ انتشارات روشنه (1363) و فکر نکنم که بشود پیدایش کرد. ترجمه کتاب از اسفندیار بهار است اما یک ترجمه دیگر توسط خانم دل آرا قهرمان هم در بازار هست(آن را هم دارم البته) متعلق به انتشارات بهجت (سال 1377). نقاشی های کتاب توسط رون وگان انجام شده است و نام اصلی کتاب there’ no such placeas far awayمی باشد که خانم قهرمان "هیچ راهی دور نیست" ترجمه کرده اند. بد نیست نگاهی هم به مقدمه خانم قهرمان بر این کتاب بیاندازیم:

هیچ راهی دور نیست، در قلب مرغ عشق آغاز می گردد  تا آدمی به جستجوی حقایقی برخیزد که همواره می شناخته است... حقایقی درباره دوستی، عشق و زندگی در این سیاره. این سفر آموزشی می تواند شما را به هرجا که می خواهید و به نزد هر کسی که می خواهید با او باشید، ببرد. آنان که با "جوناتان مرغ دریایی" اثر همین نویسنده سفرکرده اند، اندیشه هایی در این کتاب می یابند که در آنها سهیم خواهند شد.

و برای آن نوع دوستی که به زمان و مکان وابسته نباشد این ارتباط بسیار دوست داشتنی است.