یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

آیه جمال در آینه بهار


جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عیــد در ابــروی یار باید دـید

 

کنون که باد صبا به تهنیت پیر می فروش آمد و ارغوان جام عقیقی به سمن آورد، اینک که نرگس خبر از چشم یار می آورد و از آسمان باران رحمت می بارد، این خمار باده عشق به تمنای فصلی نو ساغری از مهر در جام کرده پیشکش می کند. باشد که بحق صحبت قدیم قدم در قدم نهاده از بحر حادثات خشکیده لباس بیرون شویم.

بزرگ دوستا! سلام بر تو و سلامتی پیشه راهت باد. گل وجودت را زحمت خاری مباد و بهار زندگانیت را آفت خزانی مرساد.

 

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

دلت به وصال گل خوش باد و سرت ز رنج خمار دور. مرغ بخت اسیر دانه خالت و گردن گردنکشان عالم پای بند دامت باد و نیز:

 

هر سر که نشد مطیع رایت

انداخــته باد به زیرپایـت

 

رسم آن بود که ما پیشتر به مبارک می شدیم و دعای خیر بدرقه راهت می کردیم، لیکن دریغ که در سرای عالم غفلت دامنگیر و هوای خانه دلگیر و مرا از تو به صورت جدا افکنده اما

 

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنــان در میان جــان شیــرین منزل است

 

پس عذرم پذیر و جرمم به ذیل کرم بپوش. باشد که در این نوبهار بازهم با تو از تو و با خود راز دل گویم.

 

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیــست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیــست

 

باری! سالی رفت و آنچه در او بود گذشت. چنانکه پیشتر آمدند و رفتند و به غفلت فردی که یک شب از سر صدق تأمل ایام گذشته نکنده و آب دیده به حسرت عمر رفته نیفشاند. مرا و تورا این روزها غنیمتی است تا به درخت و کوه و صحراه بنگریم که از پس رفتن بی شک آمدنی است و آنکه این آیت کفایت حال او نکند در جهل مرکب بماند.

عزیزا! به باغ بیرون شویم و آیه حسن یار در آینه بهار مشاهده کرده به دست مریزاد نماز عشقی به قبله جان خوانیم که گر کس را چشم بصیرت است این سوره از جمال کافی اوست.

 

یار بـی پــرده از در و دیــوار

در تجلی است یا اولی الابصار

 

شاید بعدها اگر از عمر مجالی بود و از بخت توفیقی، دوباره در این بیان رقم زدیم اما اینک همین قدر کافی است که

 

در خانه اگر کس است

              .....یک  حرف بس است

 

سیاوش طلوع

 

                     

به روز حادثه تاوان عشق باید داد

عزیزا! چرخه روزگار و گردش دوران هرگز بر یک منوال نیست. تغییر و تبدیل از خصوصیات عالم ماده است. آدمی یک روز کودک است، روزی جوان و دیگر روز پیر. در کشاکش دهر، یک روز شادی ، یک روز غمگین. یک روز در محنتی و دیگر روز در بلا. امروز غرضم رقم سطوری است در این معنی.

دوستا! شناخت هر چیز بسته به ضد آن است. چون روز و شب که گر روز را بخواهی تصور کنی، معنایی مخالف را از نظر می گذرانی. شادیها و مسرتها نیز پس از چشیدن درد و بلاست که مفهوم می یابند و لذت آب در کشیدن تشنگی است والا که قدر آن معلوم نمی شود. "تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی"[i] را برای همین گفته اند.

شاد بودن هنر است. شاد کردن هنری بالاتر، بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد. شنیده ای داستان آن مردی که از دریا واهمه داشت. در گوشه کشتی نشسته زارزار می گریست و پیوسته ناله می کرد. آنچه تدبیر در سکوتش کردند، مؤثر نیامد. حکیمی در میانه بود، گفت تا وی را به آب افکندند. مرد چون دوباره به کشتی اش آوردند، قرارگرفته ؛ سکوت کرد و تا مقصد هیچ نگفت و از اینجا گفته اند:" قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

عزیز! دردهای دنیا محکی است برای تمییز دوست از دشمن. بسا که در نعمت لاف یکرنگی زنند، لیکن به مجرد هجوم بلا دوستیها از یاد برده دشمن صدساله گردند. این است که حکما گفته اند همیشه دوستیها را بایست به بوته امتحان سپرد تا سره از ناسره معلوم آید و این است که همیشه عشقها را فراق ضرورت است. آنکه ادعای عاشقی کند، در دوری از محبوب و هجران از معشوق به سردی گراید، مهر از دست دهد. لیکن عشاق حقیقی را فراق عشق افزاید.

گفته بودم که معشوق حقیقی حضرت اوست و عالم فرقتکده عشاق. عشاق لحظه لحظه در انتظارند تا یار از در، درآید و این شب تیره هجر به سر. عده ای در همین اولینمرحلت در دوری از او به ظواهر دیگر عادت کرده، عشق را فراموش می کنند. عده ای از این آزمایش جان سالم به در برده، وابسته ظواهر نشوند و هنوز ادعای عاشقی کنند. پس معشوق را آزمایش دیگر باید که حقیقت از مجاز هویدا شود و عشاق  واقعی نمودار. آنگاه بلاها نازل می دارد تا تاب عشقش که آورد؟ و به روز حادثه تاوان عشق باید داد. آنان که خونبهای عاشقی پردازند و در محنت چون نعمت یاد او دارند، صاحب مقامی بالا خواهند بود.

پس تو بر بلا به چشم عذاب منگر که آزمایشی است سهمگین. این موهبت را نیز بر بسیاری عرضه نکنند. بسا که افراد را با ناز و نعمت بسیار فریفته سازند تا یادی از حضرتش نکنند و بسا که غبن آسایش پیش آرامش، عذاب باشد.

سیاوش طلوع

[i]  سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتی      تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی. سعدی

ایکاش ما را رخصت زیر و بمی بود

دیرگاهی است اینجانشسته ام. مدّتها از شیشه این پنجره نیمه باز آسمان خدا را تماشا کرده ام. ساعتها است که قلم به دست آماده ام تا برای تو ای دوست سطری بنگارم اما دریغ که چون می اندیشم و یادت را متصوّر می شوم یکباره هست و نیست در ذهنم زبانه می کشد.

ایکاش مارا رخصت زیر وبمی بود

                                          چون نی به شرح عشق بازیمان دمی بود

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

                                            نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

می دانی؟! نی را لب بر لبش می گذارند و نوازش می کنند و نی حال این عشق بازی را در صوتی حزین برای هر شنونده گزارش می کند. مستمع سری می جنباند و از دل دردمندی می گوید. با او همدرد شده می گرید. اما دف غریب و محزون سیلی ازدستی می خورد تا نوایی برانگیزد و بدان نوا همگان به وجد درآیند و به سماع برخیزند.

مهربان! گوش جان بسپار و اگر دلی در سینه داری خون گریه کن که امروز همه دف معشوقیم. امروز لب بر لب نمی نهند تا صدای عشق برخیزد، آنک سیلی می زنند. عصر ما دوره جلال یار است. سینه را سپر باید کرد. آنک دوره عشقهای جمالی، دوره چشم و خال و خط سپری گشته و هرچه هست نشان زلف اوست؛ زلف او جلودار آمده. آنک دراین برهه گردن عشاق می زنند تا عشقشان بیازمایند.

همسفر!اگر عاشقی اندیشه سر نباید داشت که خواسته معشوق است و هرچه آن خسرو کند شیرین بود و اگر فکر سر داری ازاین بادیه مگذر.

شرط عاشق نیست با یک دل دودلبر داشتن

                                         یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن

.... پنجره نیمه باز با صدایی گوش خراش بسته شد. گویا باد امانش را برید. از آسمان اشک می بارد. ابرها امشب با چه غصه ای می گریند.

 

                                                                  س.طلوع

غریبانه


دل از من برد و روی از من نهان کرد

                                         خدا را باکه این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصدجان بود

                                       خیـالش لطفـهای بیـکران کـرد

شاید امروزبرای این حرفها دیر باشد. شاید امروز گفته هایم مهجورند. عقده ای نشسته بر دل به یادغربت افتادم. غربتی که هر روز بیشتر می گردد و با طبع خسته ما مأنوس تر.آنقدر که دیگر مجالی برای این چند کلام هم نمی ماند. آنقدر که این واژه ها مفهوم خود را از دست داده بدل به تعابیر ملکی می شوند وبعدهم ...نابود می گردند.

بارغمی خاطرم را می آزارد. کوهی از مسائل و انبوهی از دردها دست به دست هم داده اند تا قلم بدست گیرم وبا گردی از رهگذر فراموشی بر صحنه دل حک کنم.

هیچ وقت از خود برای تو نگفته ام. هیچ وقت نخواستم که خودم را درصحن ذهنت، درکوچه های اندیشه ات معنی کنم. همیشه چشمهایی مرا می نگریست. همیشه گوشهایی مرا می شنوید. غایب نبودی که حضورت بخشم. پنهان نبودی که پیدایت کنم. تو بودی و می دانستی و من چه عامیانه تو را تصویر می کردم. یادش بخیر! راستی کجا شد آن کوچه باغهایی که پر از شمیم تو بود؟!آن صبحگاهانی که لبخند مهربانت بیخود از خودم می نمود و من مست تا صبحی دیگر به انتظار می نشستم؟ راستی بهار بود و توبودی و عشق بود وامید...

زندگی هم داستان غریبی است. گاه در التهاب وصل می نالی و گه در اندوه هجران. از هرنشاطی بوی هجری می رسد. اگرچه هیچ وقت نخواستیم که باور کنیم. اگرچه همیشه قانع شدیم به خیالی وخو گرفتیم باهر وضعی... و فردا باز برخواهم خواست. روزی دوباره و آغازی دیگر در این شهر که مملو از دروغ و دریغ گشته ، دراین شهر که پرازصدای جغدهای شومی است که گذر زمان و حقارت انسان را فریاد می زنند. آدمی هم موجود غریبی است.

                                                                                                             سیاوش  طلوع

جلوه ای کرد و عشق بارید

عزیزا! روزگار غریبی است و آدمی زاده غریب تر ازهمه. کسی گفت مگر در عالم شادی نیست که تو هر بار از درد و رنج رقم می زنی؟ گفتم : می دانی؟!... آدمی تبعیدی این دنیاست، غریب افتاده و از اصل خود دور. ناچار درونش را با غم الفتی دیگر است. برای همین است که گاه بدون هیچ دلیل خاصی، بدون علت غمگین شده سر بردامان حزن می نهیم.

دوستا! تنهایی سخت دردی است. همه چیز اینجا بسته به مویی است و تنهایی قاتل امید. حتماً برایت رخ داده درمیان جمعی خود را چنان تنها احساس می کنی که دوست داری فریاد بزنی و کمک بطلبی. گاهی عقده فریاد در گلوی آدمی می ماند. بعضی وقتها حسرت دو قطره اشک وجودت را می لرزاند. بیابانی می خواهی وسیع و بی انتها، دشتی فراخ تا درمیان آن قرار گیری و هر چقدر دلت می خواهد فریاد بزنی و اشک بریزی.... گاهی اوقات آدم از مصاحبت گریه هم محروم می ماند. دنیای شگفتی است. کثرت بیداد می کند. شلوغی همه جا را گرفته و تو در میان اینهمه، تنها. یک وقت به تصاویر اطراف عادت می کنی اما تا می خواهی لذت عادت و خوشی همصحبت را درک کنی می گریزد یا می برندش. آنوقت تنهایی ات مضاعف می شود و رنجت بیش ....بگذریم...

پیشتر از فراق گفتم و گفتم که عالم ، عرصه مهجوری عشاق حقیقی است. ما در کتم عدم آرمیده بودیم. جلوه ای کرد و عشق بارید. عاشق شده راهی این عالم گشتیم. ما تبعید شدیم تا گوهر عشقمان را به محک فراق سنجیم. ما آمدیم که امتحان شویم تا هر دون طبع پلید صفتی ادعای عاشقی نکند. عاشقی را درد باید. درد کو؟

عزیزا! نمی دانم در آنچه می گویم سزاوارم یا نی!؟ نمی دانم تاب شنیدن می آوری یا نه؟ زنهار که نیست را به دل کنی و تفسیر به رأی. اگر این مقولات آزارم نمی داد و عذابی برای وجدان خسته ام نبود، نکته ها می گفتم. ناشنیده های بسیار که هر یک خود مظهری است. شاید بعدها اگر از عمر مجالی بود و از بخت توفیقی، دوباره در این بیان رقم زدم. اینک همین قدر کافیست که:

                            در خانه اگر کس است یک حرف بس است

                                                                                 سیاوش طلوع