یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

آخرین سرباز آمریکایی که در عراق کشته شد

این کارتونها را از این جا پیدا کرده ام و اثر جف دانزیگر هستند.
رضاکیانی

اگر می توانستم

لو فیی رجع بایدی الوقت لانو شویه

اگر می توانستم با دستانم زمان را باز می گرداندم چراکه این زمان زیادی نیست

نفس المکان ونفس ها الغنّیه

همان جا و این ترانه

وانت وانا کنّا باوّل یوم

همانطور که من و تو در اولین روز بودیم

مشتاقه کانت عینکیک وکلها حنّیه

کاش می توانستم آن روزهایی را باز گردانم که چشمانت دلتنگ شده بودند و پر از مهربانی بودند

تضحک الیّ والعمر یرکض لیا

به من می خندی و به عمرم اضافه میشود؟

وبعید کان بعید یوم اللّوم

و کم می شد روزهایی که خودم را سرزنش می کردم

وین راحوا لفتاتک الملیانی حبّ وغیری

کجاست قلبی که پر از عشق و غیرت بود؟

شو ال غیرک وال کبّرک یازغیری

چه چیزی تو را عوض کرد ؟ و تو را بزرگ کرد؟ای کسی که به نظر من کوچک هستی

شو ال علمّک عالبعد والاحزان

چه چیزی دوری و ناراحتی را به تو آموخت؟

ماارتاحوا عیونی انا من یوم صرت بعیدة

از روزی که از هم دور شدیم چشمانم راحت نیستند

ولاعاد غیرک اید تمسک ایدی

و هیچ دستی به جز دست تو نبود که دستم را بگیرد

ولاعاد یذکر حبنا النسیان

دیگر عشق فراموش شده ما بر سر زبان ها نبود

لو فیی رجع بایدی العمر لانو مرّة

اگه میتوانستم حتی یک بار هم که شده دنیا را به عقب باز می گرداندم

وترجع الی باللیل هاک الغمرة

و شبی همان عشق گذشته ها را باز گردانم

سکّر علیک الورد غل ونام

و تو را گل باران کنم و آسوده به خواب بروم

لو فیی ردّ الحکی وقت اللی کنت تقولی

اگر می توانستم،حرفهای گذشته را که به من می زدی باز می گرداندم

بحبّک انا وعیونک یغنولی

آن زمان که می گفتی دوستت دارم و چشمانت برای من آواز میخواندند

احلى قصیدة ورجع الایام

بهترین اشعار و قصیده ها را برای من میسراییدی،  و روزها را باز می گرداندم...

وین راحوا لفتاتک الملیانی حبّ وغیری

کجاست قلبی که پر از عشق و غیرت بود؟

شو ال غیرک وال کبّرک یازغیری

چه چیزی تو را عوض کرد ؟ و تو را بزرگ کرد؟ای کسی که به نظر من کوچک هستی

شو ال علمک عالبعد والاحزان

چه چیزی دوری و ناراحتی را به تو اموخت؟

ماارتاحوا عیونی انا من یوم صرت بعیدة

از روزی که از هم دور شدیم چشمانم راحت نیستند

ولاعاد غیرک اید تمسک ایدی

و هیچ دستی به جز دست تو نبود که دستم را بگیرد

ولاعاد یذکر حبنا النسیان

دیگر عشق فراموش شده ما بر سر زبان ها نبود

مروان خوری

 آلبوم : قصرالشوق

 

ترجمه ترانه از اینجا

دانلود ترانه 

 

ادب مرد به ز سواد اوست

ابو علی بن سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با کمال غرور گردویی را به جلوی ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این را تعیین کن. ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود(کتاب طهارت الاعراق)، به جلوی ابن سینا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری از من به تعیین مساحت سطح گردو. بوعلی از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمرش قرار گرفت.

من اشتباهیم

من اشتباهیم……..چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ من بی دفاعم……من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی منو میشناخت، نه کسی بنده رو میدید. نه ثروت مند بودم ونه هیچ چیز دیگر…..همه ی سهم من از زندگی کار کردن در زیرزمین اداره ی بایگانی بود، لای پرونده ها….من ساده بودم. من همه چیز رو باور میکردم. من با هیچ کس مخالفت نمیکردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم…..من نمیخواستم به بانک برم، من نمیتونستم طبیب باشم، من نمیتونستم سرهنگ باشم، من نمیخواستم شعر بگم. من مقاومت کردم تا حد توانم، اما توانم کم بود……بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران. و من به همه احترام میگذاشتم، من به همه احترام میگذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن، شروع کردم به سرگرم شدن و بعضی وقتها یادم رفت که کجام و همه ی اینهایی که میگند مال من نیست، حق من نیست و من اشتباهیم……تقصیر من بود، تقصیر دیگران هم بود…..اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم بر نداشتم…. من هیچ چیزی رو توی جیبم نذاشتم، من از سهم کسی نزدم. من فقط اشتباهی بودم .. خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم، خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم. من فقط اشتباهیم…….چه دفاعی از خودم بکنم؟ من بی دفاعم…….حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم…….جناب قاضی من از هیچکس توقعی ندارم…خدایا تو منو ببخش

دختری با موبایل اش

درحالیکه داشت با موبایلش حرف می زد از پشتم رد شد. پشت به خیابان بودم و ویترین مغازه ها را نگاه می کردم. برای همین وقتی که به دنبالش افتادم هنوز صورتش را ندیده بودم. تقریبا ریزه بود و لاغر ولی قدمهای چالاکی داشت.  غرور عجیبی در رفتارش موج می زد. جذبش شدم. داشت بلند بلند صحبت می کرد. درباره گرفتن خوابگاه دانجویی و اینکه چقدر دانشگاه بی سر و صاحب است و این که نتوانسته است رسید پول خوابگاه را به موقع فکس کند و فردا آخرین مهلت برای گرفتن خوابگاه خواهد بود..... همین جور که صحبت می کرد یواش یواش صحبت کردنش به داد زدن تبدیل شد. انگار کسی که پشت خط بود مقصر بود. دوست داشت تلافی امروز را سر کسی درآورد و حالا آن "کس" مورد نظرش را پیداکرده بود. نفهمیدم با کی حرف می زند. شاید یکی از همکلاسی هایش پشت خط بودند، یا شاید هم پدرش یا مادرش یا مسئولین دانشگاه. حسابی کفری بود. آخر سر داد زد:" فردا می رم اونجا رو روی سرشون خراب می کنم." این را که گفت دیگر بغض راه گلویش را بست. قطع کرد. می خواستم نزدیک تر بشم ولی دیدم اعصابش داغون تر از این حرف هاست. معلوم بود که در آن وضعیت نمی توانستم ازش جواب بگیرم یا شماره بدهم. پیش خودم گفتم:" فعلا دنبالش برم شاید شانس بیارم و خونه شون نزدیک باشه. بعدا سرفرصت بیام سراغش." توی این فکرها بودم که چرخید به سمت خیابان. ظاهرا قصد داشت سوار تاکسی بشود. قبل از اینکه از جوی خیابان بپرد نگاهش به من افتاد. تازه توانستم صورتش را ببینم. میخکوب شدم. از پا شروع کرد و رسید به چشمام، خوب براندازم کرد. جوری نگاهم کرد که دلم هری ریخت. نمی دانم در نگاهش چه بود؛ عشق یا نفرت که سرم را انداختم پایین. رفت و سوار ماشین شد و من از همان راهی که آمده بودم برگشتم.