یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

به این میگن مرد

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: در آن وقت که در بصره بُرقعی خروج کرد و جماعتی از زنگیان و اوباش بر وی جمع آمدند و او دست گشاده کرد و جان و مال مردم را به زنگیان بخشید، اَعین بن محسن از جمله ی زنگیان بود که بر برقعی مسلط شده بود. روزی آن جماعت برفتند و در بصره دختر علویه ای را بگرفتند و بیاوردند و خواستند که با وی ناحفاظی کنند. برقعی ایشان را باز نتوانست داشت. آن دختر گفت: یا امام! مرا از دست زنگیان بستان تا من تو را دعایی آموزم که شمشیر بر تو کار نکند. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: آن را به من بیاموز.

دخترک گفت: دعایی هست؛ اما تو چه دانی که این دعا مستجاب است یا نه؟ نخست شمشیر را بر من بیازمای به هر زور که داری تا چون بر من کارگر نیفتد، تو یقین بدانی که این به سبب دعا است و آن گاه قدر این دعا بدانی. برقعی شمشیر بر او راند و در حال بیفتاد و از دنیا رحلت کرد. برقعی پشیمان شد و بدانست که غرض او حفظ عفت بوده است تا بر او زنا نرود و همه از آن حرکت پشیمان شدند و بر او آفرین گفتند.

دُرنای زخمی


روزی روزگاری، در روستایی دور دوست پیرمردی فقیر به همراه همسر پیرش در کلبه ای کوچک زندگی می کردند. یک روز برفی، پیرمرد که برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بود در راه یک دُرنای زخمی را یافت که  تیری  بر بالش نشسته بود و نمی توانست پرواز کند. پیرمرد دُرنا را با خود به خانه آورد و زخمش را بست. پیرمرد و زنش هر روز به دُرنا غذا داده و با مهربانی به او رسیدگی می کردند تا حال دُرنا خوب شد.و یک روز، پس از آب شدن برفها، پیرمرد و پیرزن دُرنا را به گوشه ای از جنگل برده و آزاد کردند.

مدّتها از این اتفاق گذشت. یک روز که پیرمرد و زنش درخانه نشسته بودند، دختری بسیار زیبا وارد خانه آنها شد. دختر از آنها خواست که چون در آن ناحیه غریب است مدتی را مهمان آنها باشد و و قول داد که مزاحمتی برایشان بوجود نیاورد. پیرمرد و پیرزن که کسی را در دنیا نداشتند از پیشنهاد دختر بسیار خوشحال شدند. بهترین جای کلبه فقیرانه شان را به دختر دادند و با مهربانی از او پذیرایی کردند.

هر سه با خوشحالی زندگی می کردند تا اینکه روزی دختر زیبا به آن دو گفت که می خواهد برای جبران مهربانی آنها به آنها هدیه ای بدهد. وی به درون اتاقی که در آن دستگاه پارچه بافی قدیمی قرار داشت رفت و از پیرمرد و همسرش خواست که تا پایان کار او، کسی مزاحمش نشده و وارد اتاق نشود.

پس از چند ساعت دختر زیبا با پارچه ای بسیار ظریف و عالی که نقش پرهایی زیبا و ظریف را بر خود داشت، نزد آنها آمد. پیرمرد و پیرزن از دیدن پارچه و جنس عالی آن بسیار تعجب کردند و خوشحال شدند.

پیرمرد فردا پارچه را به بازار برد و به قیمت بسیار خوبی فروخت و با پول آن لوازم مورد نیاز خانه را تهیه کرد و به خانه بازگشت. از فردا تمام کسبه ده برای اینکه قواره ای از آن پارچه مرغوب را داشته باشند، به خانه آنها  می آمدند و برایشان همه چیز می آوردند.

خبر پارچه ای زیبا که توسط پیرمرد به ابزار آورده شد، به ارباب زشت و بد جنس ده رسید. ارباب به خود گفت که باید حتماً از این پارچه باید داشته باشد. ارباب به در خانه پیرمرد رفت و وارد شد. او مقدار زیادی سکه طلا به پیرمرد پیشنهاد کرد و به جای سکه ها از پیرمرد پارچه خواست. پیرمرد توضیح داد که در حقیقت پارچه ای ندارد و این پارچه ها را دختر فامیلشان که از شهر دوری آمده و چند روزی مهمان آنان است بافته است. ارباب از پیرمرد خواست که به دختر بگوید که برای او هم از آن پارچه کمیاب ببافد. پیرمرد و زنش با اشاره از دختر زیبا نظرش را پرسیدند و دختر که از بدجنسی ارباب خوشش نیامده بود با اشاره به آنان جواب رد داد. ارباب به زور کیسه طلا را در دست پیرمرد قرار داد و پیرمرد با ناراحتی آن را گرفت و از دختر خواهش کرد که برای ارباب نیز پارچه ای ببافد. دختر که خوشحال به نظر  نمی رسید از آنان خواست که بیرون اتاق منتظر بمانند و برای بافتن پارچه به اتاق رفت.

پیرمرد و زنش پشت در اتاق دو زانو نشستند و منتظر شدند. ارباب هم قدم می زد و با خود فکر می کرد که چگونه از راز پارچه های دختر سر درآورد. پس از مدتی قدم زدن، ارباب خسته شد و خواست که درون اتاق را ببیند ولی پیرمرد و پیرزن مخالفت کردند. ارباب که عصبانی شده بود آنها را به کناری زد و به زور در اتاق را باز کرد و در آستانه آن قرار گرفت. ارباب همانجا خشکش زد و نمیتوانست حرکتی کند چون آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. پیرزن و پیرمرد هم از کنار او مشغول دیدن داخل اتاق شدند و با تعجب دیدند که دُرنایی که بالش زخمی شده است، پشت دستگاه بافندگی ایستاده و پرهای سینه اش را با نوکش می کند و بر روی پارچه قرار می دهد و این پرها به صورت نقش پارچه در می آمدند. دُرنا وقتی متوجه آنها شد بالش را جلوی صورتش گرفت و دوباره تبدیل به دختر زیبا شد.

پس از این ماجرا دختر زیبا با وجود خواهش و گریه پیرمرد و پیرزن خانه آنها را برای همیشه ترک کرد و دیگر به آنجا بازنگشت.

هنوز هم تعدادی از اهالی آن ده، تکه پارچه هایی که دارای نقش پر دُرنا هستند در خانه خود نگه      می دارند و اعتقاد دارند که این پارچه ها، باقیمانده همان پارچه ظریفی هستند که دختر زیبا برای پیرمرد مهربان و زنش بافته بود.

خویش خراش مالی یا یک داستان عارفانه

اصحاب حضرت رسول (صلوة الله علیه و آله) در مسجد مدینه جمع شده بودند و درباره این که کدام یک بیشتر حضرت (ص) را  دوست دارد لاف می زدند. حضرت (ص) وارد شد و از ماجرای بین شان پرسید. هنگامی که پاسخ اصحاب را شنید لبخندی زده و فرمودند : آنکه مرا بیش از همه دوست دارد حتی یکبار هم من را ندیده و تنها اسم من به گوشش رسیده است. او را می توانید در فلان صحرا در یمن در حال شترچرانی بیابید.

حضرت علی (علیه السلام) و حضرت عمر (رضی الله عنه) به دنبال یافتن آن مرد به سوی یمن روانه شدند. پس از یافتن وی از او پرسیدند که به چه سبب پیامبر (ص) فرموده که او از همه اصحاب به پیامبر بیشتر محبت دارد؟ غریبه پرسید : شما فلانی و فلانی نیستید. پاسخ دادند: چرا! گفت: شما در جنگ احد در رکاب حضرت (ص) نبودید؟ فرمودند: چرا! پرسید: هنگامی که دندان مبارک حضرت (ص) در میانه معرکه شکست چه کردید؟ گفتند: به جنگ با دشمن ادامه دادیم. غریبه ادامه داد: زمانی که من شنیدم یک دندان حضرت (ص) را در میانه جنگ شکسته اند، من با سنگ تمامی دندانهای خود را شکستم.

نام آن غریبه اویس قرنی بود.

منبع تذکرة الاولیاء

راوی خودم

نکته اخلاقی1:

اگه کسی رو از ته دل دوس داری باس سعی کنی احساسات ش  رو اون جور که هست درک کنی.

نکته اخلاقی 2:

دوس داشتن به حرف نیس به عمله

چند شخصیتی

https://s18.picofile.com/file/8436144076/wolf_side_face_23_2147640034.jpg

مرد جذاب بود. زن مجذوب، اما سردرگم.

همان طور که قدم می زدند زن بی اختیار پرسید:« چرا همه ی روابط قبلی تو این قدر کوتاه بودند؟»

مرد به بالا نگاه کرد،

«راستش را بخواهی من مشکل کوچکی دارم ...»

بعدتر، کارآگاه پلیس با دیدن ظاهر هولناک و بدن غرق در خون دختر جوان در زیر نور قرص کامل ماه، چهره در هم کشید.

در دوردست، گرگی زوزه کشید.

مارک ترنر

(از کتاب 55 داستان کوتاه)

پی نوشت: یکی از بهترین داستانهای کوتاهی بود که تو عمرم خوندم. ظاهرا بی معنیه ولی یه معما توش هست که تا حل نشه داستان همین طوری بی معنی می مونه. برو سراغ حل کردن معماش.

گروهبان

نویسنده :خودم
پدرو گونزالس پیرمرد خوش قلب و مهربانی بود. هرچند که گروهبان گونزالس خوش قلب بود اما هنگامی که پای انجام وظیفه به میان می آمد به هیچ وجه اهل گذشت و نرم خویی نبود. همین خوش قلبی بی کران و وظیفه شناسی بی انتها در اداره پلیس مکزیکوسیتی برایش شهرتی افسانه ای فراهم کرده بود. تمام افسران و درجه داران و حتی کارمندان غیرنظامی پلیس نیز او را با اسم و رسم می شناختند و تعریفش را می کردند.

آن روز صبح آسمان مکزیکوسیتی چون همیشه تیره و غبار آلود نبود. هوای پاک و خورشید درخشان انرژی درونی پدروی پیر را دو چندان کرده بود. اول هفته فرمانده ی پلیس مکزیکو سیتی ،سرهنگ بروچاگا، همه ی افسران و درجه داران را در صبح گاه جمع کرده بود و گفته بود:" دوران بی مسئولیتی در اداره ی پلیس به سر رسیده. از امروز به بعد به هیچ وجه با قانون شکنان مماشات نکنین. پلیس باید بازوی اجرای قانون باشد و رؤسای بالا دست از هیچ تخلفی گذشت نمی کنن. اداره ی پلیس تصمیم گرفته تا خود را از شر پلیسهای فاسد خلاص کند و دست یاری به سوی شما پلیسهای باوجدان و وظیفه شناس دراز می کنه." سرهنگ در انتهای نطقش هم برای تأکید بیشتر گفته بود:"حتی اگر من هم خواستم از یک خیابان ورود ممنوع رد بشم شما باس جلوی من رو بگیرین. یعنی تا این حد... حتی خود جناب رئیس جمهور هم حق ندارد که از خیابان ورود ممنوع رد بشه چه برسه به من. این دستور شخص رئیس جمهوره. فهمیدید؟"

گروهبان گونزالس از اینکه می دید بالاخره اداره ی پلیس به خودش آمده و تصمیم گرفته تا اصلاحاتی اساسی را از سربگذراند خوشحال بود. جامعه از پلشتی ها پاک می شد و نوه هایش در فردایی بهتر زندگی می کردند.

پدرو چنان غرق افکارش بود که لیموزین سیاه با نمره ی سیاسی را ندید. ماشین سیاه با شیشه های دودی نزدیک گروهبان پیر متوقف شد و شیشه ی سمت کمک راننده پایین آمد:" سرکار راه رو باز کن تا جناب وزیر عبور کنه."

پدرو به خودش آمد و به سمت صاحب صدا رفت:"قربان راه بازه ولی متأسفانه جناب وزیر امکان ورود به این خیابون رو نداره."

-یعنی چی که اجازه نداره؟ انگار چشمات عیب پیدا کرده ها... مگه ماشین وزارت کشور رو نمی بینی؟ می بینی که جناب وزیر عجله دارن!

-اما قربان گفتم که این خیابون ورود ممنوعه و ممکن نیست که بتونید از اون رد بشید.

-ببین پیرمرد! جناب وزیر خیلی عجله داره! همین الان ایشون باید در کمیسیونی در مجلس حضور داشته باشند ولی به خاطر ترافیک هنوز به در مجلس هم نرسیدیم. حالا توی این بلبشو و شلوغی تو داری به ما درس قانون می دی؟

- من کوچیکتر از اونی هستم که بخوام به شما درس بدم ولی خوب خودتون که بهتر از من می دونید. قانون، قانونه و شوخی بردار نیست! هر قانون شکنی کوچکی هم خودش یه جرم و تخلف حساب می شه. شما چطور از من می خواهید که قانون رو زیر پا بذارم؟

در عقب لیموزین باز شد و یکی از محافظان غول پیکر وزیر کشور از ماشین پیاده شد. او به سمت پدرو آمد و با عصبانیت فریاد زد: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! داره به زبون خوش بهت می گه که  ناب وزیر عجله داره و باید خودش رو به جلسه برسونه. می ری کنار یا نه؟

پدرو که از سخنرانی  سرهنگ بروچاگا دلگرمی گرفته بود نیز صدایش را بلند کرد و گفت: نه! نمی رم کنار! این خیابون ورود ممنوعه جناب سرهنگ تأکید کرده که حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست که خلاف کنه باید جلوش رو بگیریم چه برسه...

محافظ نتوانست خودش را کنترل کند و سیلی محکمی به پیرمرد زد. پدرو با خوردن ضربه ی دست مرد ابتدا گوشش تیر کشید و بعد تلو تلو خورد و فرش کف خیابان شد. محافظ اولی ،که دلش برای پیرمرد سوخته بود، به سرعت از ماشین پیاده شد و زیر بغل او را گرفت و سعی کرد تا پدرو خودش را پیداکند. همزمان بر سر همکارش فریاد کشید: "هوووشه! چیکار می کنی؟ مگه نمی بینه این بابا فقط یه پیرمرد بی آزاره؟ یه دقیقه صبر می کردی تا با حرف خامش کنم!"

بعد رو به پدرو کرد و گفت:"پدر جان من معذرت می خوام! چیزیت که نشده؟"گروهبان پیر در حالیکه سعی می کرد جلوی غلطیدن اشکهایش را به روی گونه هایش بگیرد جواب داد:" می بینی پسر! اینه آخر و عاقبت سی سال زحمت کشیدن و عرق ریختن توی سرما و گرما؟ اون بروچاگای گور به گور شده خودش گفت حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست ورود ممنوع بره باس جلوش رو بگیرید. حالا می بینی به خاطر وظیفه شناسی بر سر من پیرمرد چی آوردن؟"

محافظ دومی به محافظی که پدرو را زده بود تشر زد که زودتر سوار ماشین شود. بعد در حالیکه لباس پدرو را می تکاند گفت:" من که معذرت خواستم پدرجان! ببین ما عجله داریم. گفتم که ... الان از این خیابون رد می شیم ولی قول می دم که بعدا خودم بیام و از دلت در بیارم. به سرهنگ بروچاگا می گم که بهت یه درجه تشویقی بده."

غول سیاه به حرکت درآمد ولی پدرو دیگر چیزی نمی دید. پرده ای از اشک جلوی
دیدش را گرفته بود.