یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

گروهبان جوان



عکس تزئینی است

گروهبان جوان در آستانه در اتاق خرابه ای ایستاده بود و آنچه را که می دید باور نمی کرد. صدای صاحبخانه را شنید که او را دعوت به نشستن می کرد ولی این صدا بجای آنکه او را به خود آورد با خود برد. افکارش به هم ریخت و به چهار ماه پیش بازگشت. با لباس نظامی تمیز و شق و رقش جلوی میز سرهنگ ایستاده بود...

-         "آزاد باش سرگروهبان."

-         "ممنونم قربان!"

-         "می دونی برای چی احظار شدی؟"

-         "نه قربان."

-    "یه ماموریت ویژه برات درنظرگرفتم. تو یکی از بهترین نفرات من هستی و من خودم شخصا تو رو برای این ماموریت به ستاد معرفی کردم. مطمئن هستم که می تونم روی تو حساب کنم."

-         "از اعتمادتون ممنونم قربان."

-         "نمی پرسی که ماموریتت چیه؟"

-         "هر ماموریتی که شما بفرمایید من در خدمتم."

-    " برات یه هفته مرخصی نوشتم تا با خانواده ات باشی. یک هفته هم دوره آموزشی مخصوص داری. بعدش باید وسایل سفرت رو جمع کنی و به طرف مرز حرکت کنی. باید بری در همون دره ای که محل فعالیت راهزنها است."

عرق سردی بر پشتش نشست. قصد جدال با سرهنگ را نداشت. می دانست که تصمیمی که توسط سرهنگ گرفته شده برگشت پذیر نیست. اما قبل از افتادن از پای آخرین تلاش خود را کرد.

-    "آخه جناب سرهنگ، یه گردان پیاده حتی تو روز روشن هم جرات نداره وارد این دره بشه. من یه نفر اونجا چکار می تونم بکنم؟"

-    "سوال نباشه. دستور دستوره! تازه ما که نمی خواهیم تو رو بفرستیم اونجا بجنگی. تو باید بری توی اون ده خراب شده ساکن بشی و برای عملیات ما اطلاعات جمع کنی. ما قصد داریم تا شش ماه دیگه از چند جهت به این دره حمله کنیم و ریشه این راهزنان رو بخشکونیم. اما قبلش باید کاملا از وضعیت محل، رفت و آمدها و محلهای اختفای اونها باخبر بشیم. باید بفهمیم که چه افرادی توی ده با راهزنها همکاری می کنند و به اونها پناه می دن. تو باید این اطلاعات رو برای ما تهیه کنی..."

-         "چرا من قربان؟ من که در رسته اطلاعات نیستم."

سرهنگ پیپ خود را روشن کرد و از گوشه چشم نگاهی به گروهبان انداخت. به خیال خود نقشه زیرکانه ای کشیده بود و حال داشت خود را با سردارانی چون ناپلئون مقایسه می کرد. پس از چندبار که مرغ از قفس پریده بود و او را در ستادکل توبیخ کرده بودند تصمیم گرفته بود که اینبار قال قضیه را بکند. دوست داشت که برنده ی دور آخر این بازی باشد. سرهنگ داشت مشت آهنین خود را برای فرود آوردن آماده می کرد و تنها نیاز به یک چشم خوب داشت. چشمی که بتواند قبل از نبرد تمام صحنه را برای وی به خوبی ببیند. کمی لحن تحقیرآمیز به صدای آمرانه اش افزود:

-    "خودم می دونم. من پرونده تو رو کاملا خوندم. تو تنها کسی هستی که به زبون محلی اون نواحی کاملا مسلط هستی. این مردم به هیچ غریبه ای اعتماد نمی کنند. تنها کسی می تونه به اونها نزدیک بشه و از زیر زبونشون حرف بکشه که هم زبون اونها باشه. تو به عنوان یه پزشک باید وارد این دهکده بشی و اعتماد اونها رو جلب کنی. مردم خیلی زود به دکترها اعتماد می کنند. بعد از چند مدت یواش یواش خودشون تمام اطلاعات لازم رو بهت می دن."

گروهبان جوان با بهت به سرهنگ نگاه کرد. هنوز هم نمی توانست نقشه سرهنگ را هضم کند.

-         "اما سرهنگ من که از پزشکی سر رشته ای ندارم. من حتی آمپول زدن هم بلد نیستم."

-    "گفتم جر و بحث موقوف! یک هفته دوره آموزشی در بیمارستان ستاد برات تشکیل شده. بهترین پزشکان ارتش بهت آموزش می دهند. تازه، بعدش هم ... ما که نمی خواهیم تو این گداگشنه ها رو درمون کنی. یه چند تا مسکن بهت می دیم هر کس که جاییش درد کرد بده بهش زهرمارکنه. مفهوم شد؟"

-         "بله قربان!"

-    "مسائلی که باید بدونی توسط بچه های رسته اطلاعات جمع و جور شده در طی همون یه هفته بهت می گن باید اونجا دقیقا چیکار کنی و چه جوری اطلاعاتی که جمع کردی به مرکز ارسال کنی. سوالی نداری؟"

-         "نه قربان!"

-         "خوب دیگه، مرخصی."

سرگروهبان پاشنه پوتینهایش را با صدا به هم کوبید و خبردار ایستاد. با اشاره ی سرهنگ عقبگرد کرد و از اتاق سرهنگ بیرون آمد. منشی سرهنگ یک پاکت سربسته با مهر محرمانه به همراه برگه مرخصی اش را در دستانش گذاشت و با چشمی غمبار گامهای او را همراهی کرد. انگار همه از قبل می  دانستند که چه سرنوشت شومی در انتظار اوست غیر از خودش. میدان صبحگاه را به دو رد کرد و به طرف در ورودی پادگاه به راه افتاد بر بخت بدش لعنت فرستاد.

-         "آخه چرا من؟ من بدبخت چه گناهی کردم که زبون این وحشیا رو بلدم؟"

به زن و بچه اش فکر کرد. فکر کرد که این مرخصی آخرین مرخصی عمرش خواهد بود. در کشور کوچک آنها تنها یک کانون آشوب وجود داشت و قرار بود او را به مرکز این گردباد بفرستند. تا به حال چندین گروهان به این منطقه مرزی اعزام شده بودند تا امنیت آنجا را تامین کنند و راهزنان را به آن طرف مرزها عقب برانند. هر بار اما، اتفاقی یا حادثه ای راهزنان را با خبر کرده بود و آنها توانسته بودند در گردنه های کوهستانی به کمین سربازان بنشینند و آنها را تار و مار کنند و خود جان به دربرند. بی رحمی این افراد ورد زبانها بود و در ستادکل همه فرماندهان می دانستند که آنان سرنترسی دارند و تا آخرین نفر در برابر نیروهای دولتی خواهند جنگید. سرنوشت قرعه خوبی برای گروهبان نزده بود...

***

- "بفرمایید بشینید آقای دکتر! تا من وسایل رو حاضر کنم و راه بیافتیم."

صدای راهنمای محلی او را به زمان حال بازگرداند. سه ماه و نیم را به عنوان دکتر در میان همزبانان خود سرکرده بود. کم کم مردم به او اعتماد کرده بودند و می توانست خواسته هایی بیشتر از یک دکتر عادی از آنها داشته باشد. آشنایی سرگروهبان به زبان محلی باعث شده بود تا به سرعت در دل مردم جای بازکند و مردم روستا برای حل تمام مشکلاتشان به او رجوع می کردند. مردم روستا فقیر بودند و اغلب دستمزد او را با آوردن مرغ و تخم مرغ و پرداخت می کردند. پول در بین این مردم چیزی نایاب بود. کشت و کارشان رونقی نداشت و خشکسالی های گاه و بیگاه نفسشان را گرفته بود. دیگر سرگرهبان عادت کرده بود که به دنبال ویزیت هر بیمار به درد دلها و گلایه های او و اطرافیانش هم گوش دهد. برای سرگروهبان انضباط خشک ارتش دیگر داشت کم رنگ می شد و جای خود را به همدلی می داد. همدردی در حال پاک کردن شیپور بیدار باش و مارش و رژه و صبحگاه و شامگاه از خاطر وی بود. گاهی اوقات دلش می خواست که برای این فراموش شدگان کاری بکند. اما چکار؟

دکتر بازیهای سرگروهبان ادامه داشت تا دیروز که توسط بیسیم پیامی برایش رسید:" پیام برای شاهین. فوری. محرمانه. مناطق کوهستانی سمت شرق دره و کوره راه های آن حوالی باید شناسایی شود."

همان وقت سرگروهبان -که حال در بین مردم محلی دکتر نامیده می شد- فرستاد پی کدخدای روستا. پیرمرد با عجله خود را رساند. لباس فقیرانه ولی تمیزی بر تن داشت. گرهبان سر صبحت را بازکرد. سعی داشت تا با ساختن قصه ای بدون اینکه پیرمرد را به خودش مشکوک کند کارش را پیش ببرد.

-         "سلام پدرجان."

-         "سلام آقای دکتر! امری داشتید؟"

-    "آره! می خواستم آخر هفته یه گشتی توی دره بزنم. توی یه کتاب قدیمی خوندم که زمانهای قدیم گیاهان طبی زیادی در این نواحی سبز می شده. می خوام خودم برم و از نزدیک یه نگاهی بیاندازم، شاید چیزی پیداکردم."

پیرمرد پس سرش را خاراند و متفکرانه به سرگروهبان نگاه کرد. داشت حرفهای دکتر را سبک و سنگین می کرد. دست آخر با مِن و مِن پاسخ داد:

-    " راستش من که الآن یه عمریه اینجا زندگی کردم نه خودم چیزی از این گیاه ها که شما می گید دیدم و نه از پدر و پدربزرگم چیزی شنیدم. با این حال، چشم! در خدمت هستم. از من چه کمکی برمیاد، دکتر؟"

-         "یه بلد می خوام. یه محلی که راه ها و کوره راه های اون حوالی رو خوب بشناسه."

-         "باشه دکتر! یه نفرو امروز عصر می فرستم پیشتون."

پیرمرد رفت و سرگروهبان را با افکارش تنها گذاشت. داشت فکر می کرد که چگونه بدون اینکه راهنمای محلی اش متوجه شود نقشه ای به همراهش ببرد و آن را علامت گذاری کند. هر چند که در این مدت مردم به او اعتماد کرده بودند اما سرگروهبان هنوز هم خیلی به مردم محلی اعتماد نداشت. به او گفته بودند که هر کدام از این افراد با راهزنان رابطه دارند و به محض اینکه از تحرکات نیروهای دولتی خبردار شوند آن را به راهزنان گزارش می دهند. وقتی که در زدند سرگروهبان فکر می کرد که برای یک مأموریت شناسایی به چه چیزهای دیگری نیاز دارد.

-         "بیا تو."

-         " سلام دکتر!"

-         " چیه پدرجان؟ کجات درد می کنه؟"

-         " جاییم درد نمی کنه آقای دکتر! کدخدا گفته بیام یه سر پیش شما. بهم گفته که شما یه بلد می خواهید."

-    " آره یه راهنمای خوب می خوام که همین فردا باهاش مناطق شرقی دره رو بگردم. دنبال گیاهان دارویی می گردم. پول خوبی هم می دم."

-    "چشم دکتر جان! توی ده هیش کی مثه من این دور و بر رو نمی شناسه. من خودم تمام چیزهای لازم را  آماده می کنم. امر دیگه ای ندارید."

-         " نه هر چه زودتر کارها رو ردیف کن."

-         " باشه چشم."

مرد خواست که از اتاق دکتر بیرون برود. به دم در که رسید مردد شد و برگشت.

-         "دکتر جان!"

-         " بله؟ چیزی جا گذاشتی؟"

-         "نه یادم اومد که دو تا از بچه هام سرما خوردن. شربتی، چیزی داری بهشون بدم؟"

-         " باشه."

سرگرهبان بلندشد و از قفسه پشت سرش دوتا شربت سرماخوردگی به دست مرد داد و اضافه کرد:

-         " روزی 3 بار بعد از غذا باید یه قاشق از این شربت بهشون بدی."

-         "پولش چقدر می شه دکتر؟"

-         "پول نمی خواد بدی. فعلا قراره که برای من کار کنی."

-         "خدا عوضتون بده، آقای دکتر!"

مرد اینبار خداحافظی کرد و سرگروهبان را دوباره با افکارش تنها گذاشت.

***

حال، سرگروهبان در آستانه در اتاق مرد راهنما ایستاده بود و چیزهایی را که می دید نمی توانست باورکند. دو پسر بچه نحیف با لباسهای پاره بر سر یک سفره نشسته بودند. برادر کوچکتر شربتهایی را که دیروز پدرشان از به اصطلاح آقای دکتر گرفته بود در یک کاسه می ریخت و برادر بزرگتر داشت در کاسه نان تریت می کرد. پس از اتمام کارشان برادر کوچکتر با تمنای نگاهش از برادر بزرگتر رخصت گرفت. برادر بزرگتر معنی نگاه او را فهمید و کاسه را به او واگذار کرد. تا وقتی که پدرشان وسایل سفر را آماده کند برادر کوچکتر تمام نانهای آغشته به شربت سینه را خورده بود. قطره اشکی از گوشه چشم سرگروهبان چکید. رژه های مجلل، خانه های زیبای امرای ارتش، ادوات جنگی گران قیمت، یونیفرمهای درخشان و پوتینهای واکس خورده را به یادآورد و از خود و از ارتشی که به آن تعلق داشت متنفر شد. سرگروهبان زبانه ی شعله ای در دل خود احساس کرد. سفر شناسایی آغازنشده به پایان خود رسید.

***

سالها بعد ریش سپیدان روستا در شبهای دراز زمستان بچه های خردسال را دور خود جمع می کردند و برایشان افسانه و داستان می گفتند. افسانه هایی که از پدران و پدربزرگان خود فراگرفته بودند. در کنار قصه های دیو و اژدها و دختر پادشاه اما یک افسانه بیش از همه طرفدار داشت. افسانه دکتر مهربانی که از هیچ کجا به روستایشان آمد و کمی بعد به راهزنان پیوست و سرکرده آنان شد. بر اساس افسانه ها هیچگاه هیچ سرهنگی نتوانست بر دکتر راهزن غلبه کند تا اینکه پس از چند سال زد و خورد با نیروهای دولتی جنازه دکتر در کوه و کمر پیداشد. مرگ دکتر نیز مانند خود او برای مردم روستا تبدیل شد به افسانه ای. دکتری که مردم حتی اسم او را نمی دانستند.

رضاکیانی موحد

‏ 02:29 ب.ظ شنبه چهارم اسفند 86

حامی

 فرانتس کافکا

ترجمه محسن آزرم

معلوم نبود که حامی دارم یا نه، نمی شد دراین باره اطلاعات دقیقی بدست آورد. همه صورتها سرد وعبوس بودند. سرو وضع بیشتر کسانی که از مقابلم رد می شدند و آنان که توی راهروها، چند بار دیدمشان، مثل زنان چاق بود. پیش بندهایی باخطوط سفید و آبی داشتند که همه هیکلشان را می پوشاند. مادام به شکمشان دست می کشیدند و با حرکاتی آهسته ، این طرف و آن طرف چرخ می زدند. حتی نتوانستم بفهمم که توی یک ساختمان دادگاه هستم یا جایی دیگر. بعضی نشانه ها می گفت که در دادگاه هستم و بعضی دیگر نه.

از جزئیات اگر چشم پوشی کنم، صدای همهمه پیوسته ای که از دور به گوش می رسید مرا به یاد دادگاه می انداخت. درست نمی شد فهمید که همهمه از کدام سمت می آید. اتاقها طوری از آن پرشده بود که احساس می کردی از هر طرف به گوش می رسد.

یا بهتر است بگویم فکر می کردی همان جا که ایستاده ای محل همهمه است. ولی چنین فکری به طور مسلم اشتباه بود. واقعیت این بود که آن همهمه از جایی دور به گوش می رسید.

به نظرم آن راهروهای تنگ، با سقف ساده و مدور، پیچ و خمی آرام و درهایی بلند که کمی تزیین شده اند، برای محیطی کاملا آرام ساخته شده اند و احتمالا راهروی موزه یا کتابخانه است. اما گر آنجا دادگاه نیست، چرا داشتم آنجا دنبال حامی می گشتم؟ دلیلیش این بود که همه جا دنبال حامی بودم. همه جا وجود حامی ضرورت دارد. البته جاهای دیگر، بیشتر از دادگاه به حامی نیاز دارند. به هرحال فرض بر این است که دادگاه مطابق قانون رأی صادر می کند، اما اگر فرض بر این بود که احیانا عمل دادگاه غیرعادلانه است، زندگی کردن دیگر امکان نداشت. انسان باید مطمئن باشد که دادگاه به عالیجناب قانون، آزادی عمل داده، چرا که این تنها وظیفه ای است که باید انجام دهد. ولی خود قانون، عبارت است از شکایت، دفاع و صدور حکم و دخالت خودسرانه افراد در این زمینه گناهی نابخشودنی شمرده می شود، اما وضع در مورد مدارک جرمی که مبنای صدور حکم قرار می گیرند متفاوت است. مدارک جرم متکی بر تحقیقاتی است که در جاهای مختلف صورت گرفته، سوال و جواب از خانواده و بیگانگان، دوست ها و دشمنها، توی محیط خانواده و اماکن عمومی، شهر و روستا، خلاصه هر جا که بشود. این جاست که داشتن حامی سخت لازم می شود. حامیان بیشتر، حامیان بهتر، حامی کنار حامی، هر کدام بغل دست آن یکی ، یک دیوار زنده، چرا که حامیان موجوداتی محسوب می شوند که تکان دادنشان کار آسانی نیست. ولی شاکیان، این روباه های مکار، این راسوهای زرنگ، این موشهای نامرئی، از کوچکترین سوراخ ها رد می شوند و حتی راهشان را از بین پاهای حامیان هم باز می کنند. بنابر این آدم باید کاملا بهوش باشد. من هم به همین دلیل اینجا هستم. آمده ام تا حامی پیدا کنم. ولی هنوز یکی هم پیدا نکرده ام. فقط همین پیرزنها مرتب در حال رفت و آمدند. اگر با جست و جو کردن، سرم را گرم نکرده بودم همین جا خوابم برده بود. آمدن به اینجا اشتباه بود. با کمال تأسف نمی توانم نگویم که اشتباهی اینجا آمده ام. واقیعت امر این است که باید جایی می رفتم که آدمهای زیادی دور هم جمع می شوند. آدمهایی از جاهای مختلف، از همه قشرها، همه شغلها و با هر سن و سال. باید مکانی پیدا می کردم که از بین این افراد، آدمهای مناسب و خوش برخورد و آنها را که نسبت به من ذهنیت مناسب تری دارند، با دقت بیشتری انتخاب کنم. ممکن است برای این کار یک نمایشگاه بزرگ سالانه مناسب تر به نظر برسد ولی من به جای این که به چنان نمایشگاهی سر بزنم، دارم در این راهروها پایین و بالا می روم، جایی که فقط این پیرزنها دیده می شوند! تازه تعداد این پیرزنها هم آنقدر زیاد نیست، همان قبلی ها هستند که مدام مشغول رفت و آمدند و همین تعداد کم هم با همه آهسته حرکت کردنشان، نصیب من نشده اند. مثل ابرهای باران زا، خیلی نرم از کنارم رد می شوند. همه فکر وذکرشان متوجه یک کار نامعلوم است.

پس چرا بدون تأمل وارد خانه ای می شوم، بدون این که نوشته بالای درش را بخوانم؟ حالا دیگر وارد راهرو شده ام و طوری اینجا با صلابت جا خوش می کنم که یادم می رود زمانی هم بیرون از خانه بوده ام، که از پله ها هم بالا آمده ام. اما دیگر نباید برگردم، نمی توانم چنین وقت تلف کردن و اعتراف به این که راه را عوضی رفته ام را تحمل کنم.

چیزی گفتی؟ در این زندگی کوتاه و پرشتاب که با همهمه ای درهم آمیخته شده، از پله پایین بروم؟ ممکن نیست. فرصت در نظر گرفته شده برای تو آن قدر کوتاه است گه اگر لحظه ای از آن را از دست بدهی کل زندگی ات را از دست داده ای، چرا که زندگی تو از این طولانی تر نمی شود، چرا که زندگی تو همیشه اندازه زمانی است که از دست می دهی. پس اگر راهی را شروع کرده ای ، همان راه را ادامه بده. در هر شرایطی ، به هر حال برنده تویی. خطری تهدیدت نمی کند. شاید دست آخر سقوط کنی اما اگر در همان قدم اول سرت را برمی گردانی و از پله های پایین می رفتی، در همان ابتدای راه، احتمالا که نه، یقینا سقوط می کردی. بنابر این اگر اینجا، داخل راهرو چیزی نصیبت نشد، درها را بازکن، پشت درها هم اگر چیزی نبود، طبقه های دیگری هم وجود دارد، آن بالا هم اگر چیزی نبود، اشکالی ندارد، از پله های دیگری بالا برو. تا وقتی از بالا رفتن خسته نشده ای، پله ها تمام نمی شود، شاید زیر  پاهای بالا رونده تو، پله ها رو بالا رشد کنند.

 

عشق یعنی...

... دیگر فهمیده بودم آدم توی دنیا چطور یکهو خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. یک جورهایی و ظاهرا بی هیچ دلیلی، تصمیم های آدم وارونه از آب در می آیند و فرمان ماجرا از دستت در می رود. آن وقت یک روز بیدار می شوی و می بینی توی وضعیتی هستی که زمانی محال می دیدی اش و دیگر نمی دانی چی برایت مهم است، چی نیست و اینجاست که دیگر هیچی نمی ماند و من نمی خواستم این اتفاق برای من بیفتد، راستش، فکر هم نمی کردم هیچ وقت بیفتد. من می دانستم عشق یعنی چی؛ عشق یعنی دردسر نداشتن و دنبالش هم نگشتن؛ یعنی تنها نگذاشتن یک زن به هوای زنی دیگر؛ یعنی پا نگذاشتن در جایی که گفته بودی هرگز در آن پا نمی گذاری و اصلا هیچ ربطی به تنها بودن و تنها نبودن ندارد، اصلا و ابدا!

با من دعوا کن

ریچارد فورد

ترجمه امیرمهدی حقیقت همشهری داستان تیر1389

برادر کوچولو

به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

سه کریسمس پى در پى بود که پیتر یک «برادر کوچولو» مى خواست. آگهى هاى تلویزیونى مورد علاقه او آنهایى بودند که نشان مى دادند یاد دادن کارهایى که خودش بلد است به «برادر کوچولو» چقدر مى تواند جالب باشد. اما هر سال مادر مى گفت که پیتر براى داشتن یک «برادر کوچولو» آماده نیست، تا امسال.


امسال وقتى که پیتر به سالن پذیرایى دوید، «برادر کوچولو» را دید که آنجا در بین هدایاى کادوپیچى شده نشسته و با قان و قون کودکانه و لبخندى شاد یکى از بسته ها را با دست هاى تپلى اش پرتاب مى کند.

پیتر به قدرى هیجان زده شده بود که دوید و دست هایش را به دور گردن «برادر کوچولو» حلقه کرد. اینجا بود که او متوجه دکمه شد. دست پیتر بر روى چیزى سرد در گردن «برادر کوچولو» فشرده شد و ناگهان «برادر کوچولو» دیگر قان و قون نمى کرد و حتى نمى توانست بنشیند. «برادر کوچولو» یک مرتبه مثل یک عروسک معمولى بى حرکت بر روى زمین ولو شد.

مادر گفت: «پیتر!»

«من نمى خواستم اینطورى بشه.»

مادر «برادر کوچولو» را بلند کرد، او را بر روى دامنش نشاند و دکمه پشت گردنش را فشار داد. صورت «برادر کوچولو» زنده شد و چین برداشت مثل اینکه مى خواهد گریه کند، اما مادر او را بر روى زانویش گذاشت و گفت که پسر خوبى است. او هم اصلاً گریه نکرد.

مادر گفت: «پیتر! «برادر کوچولو» مثل بقیه اسباب بازى هات نیست. تو باید خیلى مراقبش باشى، درست مثل اینکه یک بچه واقعیه.»

او «برادر کوچولو» را روى کف اتاق گذاشت و «برادر کوچولو» تاتى کنان به سوى پیتر رفت. «چرا نمى ذارى به تو در باز کردن بقیه هدیه ها کمک کنه؟»

پس پیتر هم این کار را کرد. او به «برادر کوچولو» نشان داد که چگونه کاغذ ها را پاره و جعبه ها را باز مى کنند. بقیه اسباب بازى ها یک ماشین آتش نشانى، چند کتاب گویا، یک واگن و تعداد زیادى مکعب چوبى بودند. ماشین آتش نشانى، دومین هدیه عالى بود، ماشین، چراغ، آژیر و شلنگ هایى داشت که از آنها گاز سبز خارج مى شد، درست مثل یک ماشین آتش نشانى واقعى. مادر توضیح داد که چون «برادر کوچولو» خیلى گران بوده نتوانسته اند به اندازه پارسال هدیه بخرند. مسئله اى نبود. «برادر کوچولو» بهترین هدیه اى بود که پیتر تا آن وقت گرفته بود.

اولش پیتر فکر کرد که همه چیز خوب پیش مى رود. اولش هر کارى که «برادر کوچولو» مى کرد، سرگرم کننده و جالب بود. پیتر همه کاغذ کادوهاى پاره شده را در واگن گذاشت و «برادر کوچولو» آنها را برداشت و روى کف اتاق انداخت. پیتر شروع به خواندن یک کتاب گویا کرد و «برادر کوچولو» آمد و آنقدر کتاب را تند ورق زد که نمى شد آن را خواند.

اما بعد وقتى که مادر به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند، پیتر سعى کرد به «برادر کوچولو» نشان بدهد که چگونه مى شود با مکعب ها یک برج خیلى بلند درست کرد.«برادر کوچولو» علاقه اى به یک برج واقعاً بلند نداشت. هر بار که پیتر چند مکعب را روى هم مى گذاشت، «برادر کوچولو» با دست بر روى آنها مى زد و آنها را مى ریخت و مى خندید. پیتر هم براى بار اول خندید، همین طور براى بار دوم. اما بعد گفت: «حالا نگاه کن. من یک برج واقعاً بلند مى سازم.»

اما «برادر کوچولو» نگاه نمى کرد. این بار فقط چند مکعب روى هم چیده شده بود که او به آنها ضربه زد.

پیتر گفت: «نه!» او بازوى «برادر کوچولو» را محکم چنگ زد.«نکن!» صورت «برادر کوچولو» چین برداشت. او واقعاً مى خواست گریه کند.

پیتر به آشپزخانه نگاهى کرد و گفت: «گریه نکن، ببین، من یکى دیگه درست مى کنم. ببین چطورى درستش مى کنم.»

«برادر کوچولو» نگاه کرد. سپس ضربه اى به برج زد که فرو ریخت، فکرى به خاطر پیتر رسید.

.....................................

ادامه مطلب ...

اشباح دو چرخه سوار

 

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه سیمین موحد

مرد مرموزی وجود دارد که ساعت سه بامداد با دوچرخه از خیابان می گذرد. شب ورودم او را دیدم، پیچیده در جوی فسفری که ترکیب غریبی از نور الکتریکی اش پنداشتم. .ولی روز بعد، هنگام صبحانه، میهمان دیگری در هتل به من گفت:« خوب، می دوانی یک مرده را دیده ای؟» بعد داستان مردی را برایم تعریف کردند که سراسر عمرش سوار بر دوچرخه می گذشت و شاید به خاطر سرعتی که در اثر چهل سال دوچرخه سواری مستمر کسب کرده بود، پس از مرگ هم به رکاب زدن ادامه داد. حالا او به نوعی روح شهر است. دوست کولیها و شبگردها، که هیچکس را نمی ترساند ، و به زنانی که تنها به عبادت صبحگاهی می روند امنیت و اعتماد می بخشد. شهر از وجود او به خود می بالد، چرا که تنها دوچرخه سوار ماوراالطبیعی دنیاست.

هیچکس نیست -حتی افراد معروف به شکاکی- که تأیید نکند مرد مرموزی که دو شب پیش دیدمش، یک شبح واقعی است. بعضی ها او را از وقتی زنده بود می شناسند- مرد کوچک اندام کمرویی با زن و شش بچه، که در بازار شهر مغازه ی مکانیکی داشت. از طلوع آفتاب تا غروب بی وقفه کار می کرد و ساعت هفت شب به کنج خلوتش پناه می برد.

یک سال بعد از اینکه با زنی چون خودش کمرو و بیروح -و همقد خودش- ازدواج کرد، صاحب اولین فرزندشان شدند. شش سال بعد شش بچه داشتند. و آنوقت بود که برزخ زندگی مرد آغازشد. می گویند وقتی بچه ی ششم به دنیا آمد، مرد کوچک گفت:« تنها راه حل، یک دوچرخه است.» و روز بعد آن را در مغازه اش ساخت و گردشهای بامداری مرموز را در شهر شروع کرد- با ریاضت راهبی که گور خود را حفر می کرد. این کار بی احساس و بی رحمانه ای بود که بیست سال طول کشید، تا آن صبح غم انگیز و یخ زده که مرد کوچک در خانه اش را کوبید و همسرش را دید که آرام روی دوچرخه اش مرده است. آن موقع کوچکترین پسرش بیست ساله شده بود.

از شب بعد، روح بودن را آغاز کرد. و من متوجه شدم که چند سال پیش انجمن شهر این پیشنهاد یکی از اعضایش را که «شبح دوچرخه سوار» را نگهبان افتخاری شهر نامیده شود، تا حداقل، شهر از فعالیت رکابزنی شبانه اش سوی ببرد، رد کرده است. وقتی یکی از اعضای جناح مخالف بلند شد و گفت:« این بی احترامی است که شبحی را به موقعیت زمینی یک کارمند تنزل بدهند» ، آن پیشنهاد رد شد.

بعد ازاینکه با دقت در این مورد فکر کردم، گفتم:« اگر کسی بتواند شبح را تشویق کند که وارد مسابقه بشود. مطمئنا مقام اول را کسب خواهد کرد.» به نظر من این پیشنهاد حداقل قابل بحث بود، اگر این حقیقت را در نظر بگیرید که توانایی خارق العاده و فوق بشری شبح او را در موقعیتی قرار می دهد که می تواند بر وحشتناکترین رقبایش پیروز شود. ولی این پیشنهاد هم مثل پیشنهاد انجمن شهر، به کلی رد شد. یکی از حضار به من گفت:« هرگز! این حقه بازی است.»

علاقه ی من به شبح بدگمانی شهر را برانگیخت. با لحن زننده ای من می پرسند:«از شبح چه خبر؟» و حس می کنم اقداماتی در دست انجام است تا مانع از این شوند که با دوچرخه سوار شب مستقیما تماس بگیرم و تشویقش کنم تا شانس خود را در استادیوم ها امتحان کند.

اعتراف می کنم که کمترین علاقه ای به این ندارم. جایی که او اکنون هست،جایی است که دوچرخه سوار ماورافیزیکی باید تمام عمرش را سپری کند، و در شهری گردش کند که دوستش دارد، و به او احترام می گذارد، و حتی به او نیاز دارد -حداقل برای اینکه در سحرگاه های بی لطف این شهر کسالب بار ترنم چرخها و رکابها را جاری کند.

ترجمه از متن اسپانیولی مندرج در مجله کوبایی Soly son