یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

دُرنای زخمی


روزی روزگاری، در روستایی دور دوست پیرمردی فقیر به همراه همسر پیرش در کلبه ای کوچک زندگی می کردند. یک روز برفی، پیرمرد که برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بود در راه یک دُرنای زخمی را یافت که  تیری  بر بالش نشسته بود و نمی توانست پرواز کند. پیرمرد دُرنا را با خود به خانه آورد و زخمش را بست. پیرمرد و زنش هر روز به دُرنا غذا داده و با مهربانی به او رسیدگی می کردند تا حال دُرنا خوب شد.و یک روز، پس از آب شدن برفها، پیرمرد و پیرزن دُرنا را به گوشه ای از جنگل برده و آزاد کردند.

مدّتها از این اتفاق گذشت. یک روز که پیرمرد و زنش درخانه نشسته بودند، دختری بسیار زیبا وارد خانه آنها شد. دختر از آنها خواست که چون در آن ناحیه غریب است مدتی را مهمان آنها باشد و و قول داد که مزاحمتی برایشان بوجود نیاورد. پیرمرد و پیرزن که کسی را در دنیا نداشتند از پیشنهاد دختر بسیار خوشحال شدند. بهترین جای کلبه فقیرانه شان را به دختر دادند و با مهربانی از او پذیرایی کردند.

هر سه با خوشحالی زندگی می کردند تا اینکه روزی دختر زیبا به آن دو گفت که می خواهد برای جبران مهربانی آنها به آنها هدیه ای بدهد. وی به درون اتاقی که در آن دستگاه پارچه بافی قدیمی قرار داشت رفت و از پیرمرد و همسرش خواست که تا پایان کار او، کسی مزاحمش نشده و وارد اتاق نشود.

پس از چند ساعت دختر زیبا با پارچه ای بسیار ظریف و عالی که نقش پرهایی زیبا و ظریف را بر خود داشت، نزد آنها آمد. پیرمرد و پیرزن از دیدن پارچه و جنس عالی آن بسیار تعجب کردند و خوشحال شدند.

پیرمرد فردا پارچه را به بازار برد و به قیمت بسیار خوبی فروخت و با پول آن لوازم مورد نیاز خانه را تهیه کرد و به خانه بازگشت. از فردا تمام کسبه ده برای اینکه قواره ای از آن پارچه مرغوب را داشته باشند، به خانه آنها  می آمدند و برایشان همه چیز می آوردند.

خبر پارچه ای زیبا که توسط پیرمرد به ابزار آورده شد، به ارباب زشت و بد جنس ده رسید. ارباب به خود گفت که باید حتماً از این پارچه باید داشته باشد. ارباب به در خانه پیرمرد رفت و وارد شد. او مقدار زیادی سکه طلا به پیرمرد پیشنهاد کرد و به جای سکه ها از پیرمرد پارچه خواست. پیرمرد توضیح داد که در حقیقت پارچه ای ندارد و این پارچه ها را دختر فامیلشان که از شهر دوری آمده و چند روزی مهمان آنان است بافته است. ارباب از پیرمرد خواست که به دختر بگوید که برای او هم از آن پارچه کمیاب ببافد. پیرمرد و زنش با اشاره از دختر زیبا نظرش را پرسیدند و دختر که از بدجنسی ارباب خوشش نیامده بود با اشاره به آنان جواب رد داد. ارباب به زور کیسه طلا را در دست پیرمرد قرار داد و پیرمرد با ناراحتی آن را گرفت و از دختر خواهش کرد که برای ارباب نیز پارچه ای ببافد. دختر که خوشحال به نظر  نمی رسید از آنان خواست که بیرون اتاق منتظر بمانند و برای بافتن پارچه به اتاق رفت.

پیرمرد و زنش پشت در اتاق دو زانو نشستند و منتظر شدند. ارباب هم قدم می زد و با خود فکر می کرد که چگونه از راز پارچه های دختر سر درآورد. پس از مدتی قدم زدن، ارباب خسته شد و خواست که درون اتاق را ببیند ولی پیرمرد و پیرزن مخالفت کردند. ارباب که عصبانی شده بود آنها را به کناری زد و به زور در اتاق را باز کرد و در آستانه آن قرار گرفت. ارباب همانجا خشکش زد و نمیتوانست حرکتی کند چون آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. پیرزن و پیرمرد هم از کنار او مشغول دیدن داخل اتاق شدند و با تعجب دیدند که دُرنایی که بالش زخمی شده است، پشت دستگاه بافندگی ایستاده و پرهای سینه اش را با نوکش می کند و بر روی پارچه قرار می دهد و این پرها به صورت نقش پارچه در می آمدند. دُرنا وقتی متوجه آنها شد بالش را جلوی صورتش گرفت و دوباره تبدیل به دختر زیبا شد.

پس از این ماجرا دختر زیبا با وجود خواهش و گریه پیرمرد و پیرزن خانه آنها را برای همیشه ترک کرد و دیگر به آنجا بازنگشت.

هنوز هم تعدادی از اهالی آن ده، تکه پارچه هایی که دارای نقش پر دُرنا هستند در خانه خود نگه      می دارند و اعتقاد دارند که این پارچه ها، باقیمانده همان پارچه ظریفی هستند که دختر زیبا برای پیرمرد مهربان و زنش بافته بود.

گروهبان

نویسنده :خودم
پدرو گونزالس پیرمرد خوش قلب و مهربانی بود. هرچند که گروهبان گونزالس خوش قلب بود اما هنگامی که پای انجام وظیفه به میان می آمد به هیچ وجه اهل گذشت و نرم خویی نبود. همین خوش قلبی بی کران و وظیفه شناسی بی انتها در اداره پلیس مکزیکوسیتی برایش شهرتی افسانه ای فراهم کرده بود. تمام افسران و درجه داران و حتی کارمندان غیرنظامی پلیس نیز او را با اسم و رسم می شناختند و تعریفش را می کردند.

آن روز صبح آسمان مکزیکوسیتی چون همیشه تیره و غبار آلود نبود. هوای پاک و خورشید درخشان انرژی درونی پدروی پیر را دو چندان کرده بود. اول هفته فرمانده ی پلیس مکزیکو سیتی ،سرهنگ بروچاگا، همه ی افسران و درجه داران را در صبح گاه جمع کرده بود و گفته بود:" دوران بی مسئولیتی در اداره ی پلیس به سر رسیده. از امروز به بعد به هیچ وجه با قانون شکنان مماشات نکنین. پلیس باید بازوی اجرای قانون باشد و رؤسای بالا دست از هیچ تخلفی گذشت نمی کنن. اداره ی پلیس تصمیم گرفته تا خود را از شر پلیسهای فاسد خلاص کند و دست یاری به سوی شما پلیسهای باوجدان و وظیفه شناس دراز می کنه." سرهنگ در انتهای نطقش هم برای تأکید بیشتر گفته بود:"حتی اگر من هم خواستم از یک خیابان ورود ممنوع رد بشم شما باس جلوی من رو بگیرین. یعنی تا این حد... حتی خود جناب رئیس جمهور هم حق ندارد که از خیابان ورود ممنوع رد بشه چه برسه به من. این دستور شخص رئیس جمهوره. فهمیدید؟"

گروهبان گونزالس از اینکه می دید بالاخره اداره ی پلیس به خودش آمده و تصمیم گرفته تا اصلاحاتی اساسی را از سربگذراند خوشحال بود. جامعه از پلشتی ها پاک می شد و نوه هایش در فردایی بهتر زندگی می کردند.

پدرو چنان غرق افکارش بود که لیموزین سیاه با نمره ی سیاسی را ندید. ماشین سیاه با شیشه های دودی نزدیک گروهبان پیر متوقف شد و شیشه ی سمت کمک راننده پایین آمد:" سرکار راه رو باز کن تا جناب وزیر عبور کنه."

پدرو به خودش آمد و به سمت صاحب صدا رفت:"قربان راه بازه ولی متأسفانه جناب وزیر امکان ورود به این خیابون رو نداره."

-یعنی چی که اجازه نداره؟ انگار چشمات عیب پیدا کرده ها... مگه ماشین وزارت کشور رو نمی بینی؟ می بینی که جناب وزیر عجله دارن!

-اما قربان گفتم که این خیابون ورود ممنوعه و ممکن نیست که بتونید از اون رد بشید.

-ببین پیرمرد! جناب وزیر خیلی عجله داره! همین الان ایشون باید در کمیسیونی در مجلس حضور داشته باشند ولی به خاطر ترافیک هنوز به در مجلس هم نرسیدیم. حالا توی این بلبشو و شلوغی تو داری به ما درس قانون می دی؟

- من کوچیکتر از اونی هستم که بخوام به شما درس بدم ولی خوب خودتون که بهتر از من می دونید. قانون، قانونه و شوخی بردار نیست! هر قانون شکنی کوچکی هم خودش یه جرم و تخلف حساب می شه. شما چطور از من می خواهید که قانون رو زیر پا بذارم؟

در عقب لیموزین باز شد و یکی از محافظان غول پیکر وزیر کشور از ماشین پیاده شد. او به سمت پدرو آمد و با عصبانیت فریاد زد: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! داره به زبون خوش بهت می گه که  ناب وزیر عجله داره و باید خودش رو به جلسه برسونه. می ری کنار یا نه؟

پدرو که از سخنرانی  سرهنگ بروچاگا دلگرمی گرفته بود نیز صدایش را بلند کرد و گفت: نه! نمی رم کنار! این خیابون ورود ممنوعه جناب سرهنگ تأکید کرده که حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست که خلاف کنه باید جلوش رو بگیریم چه برسه...

محافظ نتوانست خودش را کنترل کند و سیلی محکمی به پیرمرد زد. پدرو با خوردن ضربه ی دست مرد ابتدا گوشش تیر کشید و بعد تلو تلو خورد و فرش کف خیابان شد. محافظ اولی ،که دلش برای پیرمرد سوخته بود، به سرعت از ماشین پیاده شد و زیر بغل او را گرفت و سعی کرد تا پدرو خودش را پیداکند. همزمان بر سر همکارش فریاد کشید: "هوووشه! چیکار می کنی؟ مگه نمی بینه این بابا فقط یه پیرمرد بی آزاره؟ یه دقیقه صبر می کردی تا با حرف خامش کنم!"

بعد رو به پدرو کرد و گفت:"پدر جان من معذرت می خوام! چیزیت که نشده؟"گروهبان پیر در حالیکه سعی می کرد جلوی غلطیدن اشکهایش را به روی گونه هایش بگیرد جواب داد:" می بینی پسر! اینه آخر و عاقبت سی سال زحمت کشیدن و عرق ریختن توی سرما و گرما؟ اون بروچاگای گور به گور شده خودش گفت حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست ورود ممنوع بره باس جلوش رو بگیرید. حالا می بینی به خاطر وظیفه شناسی بر سر من پیرمرد چی آوردن؟"

محافظ دومی به محافظی که پدرو را زده بود تشر زد که زودتر سوار ماشین شود. بعد در حالیکه لباس پدرو را می تکاند گفت:" من که معذرت خواستم پدرجان! ببین ما عجله داریم. گفتم که ... الان از این خیابون رد می شیم ولی قول می دم که بعدا خودم بیام و از دلت در بیارم. به سرهنگ بروچاگا می گم که بهت یه درجه تشویقی بده."

غول سیاه به حرکت درآمد ولی پدرو دیگر چیزی نمی دید. پرده ای از اشک جلوی
دیدش را گرفته بود.

گروهبان جوان



عکس تزئینی است

گروهبان جوان در آستانه در اتاق خرابه ای ایستاده بود و آنچه را که می دید باور نمی کرد. صدای صاحبخانه را شنید که او را دعوت به نشستن می کرد ولی این صدا بجای آنکه او را به خود آورد با خود برد. افکارش به هم ریخت و به چهار ماه پیش بازگشت. با لباس نظامی تمیز و شق و رقش جلوی میز سرهنگ ایستاده بود...

-         "آزاد باش سرگروهبان."

-         "ممنونم قربان!"

-         "می دونی برای چی احظار شدی؟"

-         "نه قربان."

-    "یه ماموریت ویژه برات درنظرگرفتم. تو یکی از بهترین نفرات من هستی و من خودم شخصا تو رو برای این ماموریت به ستاد معرفی کردم. مطمئن هستم که می تونم روی تو حساب کنم."

-         "از اعتمادتون ممنونم قربان."

-         "نمی پرسی که ماموریتت چیه؟"

-         "هر ماموریتی که شما بفرمایید من در خدمتم."

-    " برات یه هفته مرخصی نوشتم تا با خانواده ات باشی. یک هفته هم دوره آموزشی مخصوص داری. بعدش باید وسایل سفرت رو جمع کنی و به طرف مرز حرکت کنی. باید بری در همون دره ای که محل فعالیت راهزنها است."

عرق سردی بر پشتش نشست. قصد جدال با سرهنگ را نداشت. می دانست که تصمیمی که توسط سرهنگ گرفته شده برگشت پذیر نیست. اما قبل از افتادن از پای آخرین تلاش خود را کرد.

-    "آخه جناب سرهنگ، یه گردان پیاده حتی تو روز روشن هم جرات نداره وارد این دره بشه. من یه نفر اونجا چکار می تونم بکنم؟"

-    "سوال نباشه. دستور دستوره! تازه ما که نمی خواهیم تو رو بفرستیم اونجا بجنگی. تو باید بری توی اون ده خراب شده ساکن بشی و برای عملیات ما اطلاعات جمع کنی. ما قصد داریم تا شش ماه دیگه از چند جهت به این دره حمله کنیم و ریشه این راهزنان رو بخشکونیم. اما قبلش باید کاملا از وضعیت محل، رفت و آمدها و محلهای اختفای اونها باخبر بشیم. باید بفهمیم که چه افرادی توی ده با راهزنها همکاری می کنند و به اونها پناه می دن. تو باید این اطلاعات رو برای ما تهیه کنی..."

-         "چرا من قربان؟ من که در رسته اطلاعات نیستم."

سرهنگ پیپ خود را روشن کرد و از گوشه چشم نگاهی به گروهبان انداخت. به خیال خود نقشه زیرکانه ای کشیده بود و حال داشت خود را با سردارانی چون ناپلئون مقایسه می کرد. پس از چندبار که مرغ از قفس پریده بود و او را در ستادکل توبیخ کرده بودند تصمیم گرفته بود که اینبار قال قضیه را بکند. دوست داشت که برنده ی دور آخر این بازی باشد. سرهنگ داشت مشت آهنین خود را برای فرود آوردن آماده می کرد و تنها نیاز به یک چشم خوب داشت. چشمی که بتواند قبل از نبرد تمام صحنه را برای وی به خوبی ببیند. کمی لحن تحقیرآمیز به صدای آمرانه اش افزود:

-    "خودم می دونم. من پرونده تو رو کاملا خوندم. تو تنها کسی هستی که به زبون محلی اون نواحی کاملا مسلط هستی. این مردم به هیچ غریبه ای اعتماد نمی کنند. تنها کسی می تونه به اونها نزدیک بشه و از زیر زبونشون حرف بکشه که هم زبون اونها باشه. تو به عنوان یه پزشک باید وارد این دهکده بشی و اعتماد اونها رو جلب کنی. مردم خیلی زود به دکترها اعتماد می کنند. بعد از چند مدت یواش یواش خودشون تمام اطلاعات لازم رو بهت می دن."

گروهبان جوان با بهت به سرهنگ نگاه کرد. هنوز هم نمی توانست نقشه سرهنگ را هضم کند.

-         "اما سرهنگ من که از پزشکی سر رشته ای ندارم. من حتی آمپول زدن هم بلد نیستم."

-    "گفتم جر و بحث موقوف! یک هفته دوره آموزشی در بیمارستان ستاد برات تشکیل شده. بهترین پزشکان ارتش بهت آموزش می دهند. تازه، بعدش هم ... ما که نمی خواهیم تو این گداگشنه ها رو درمون کنی. یه چند تا مسکن بهت می دیم هر کس که جاییش درد کرد بده بهش زهرمارکنه. مفهوم شد؟"

-         "بله قربان!"

-    "مسائلی که باید بدونی توسط بچه های رسته اطلاعات جمع و جور شده در طی همون یه هفته بهت می گن باید اونجا دقیقا چیکار کنی و چه جوری اطلاعاتی که جمع کردی به مرکز ارسال کنی. سوالی نداری؟"

-         "نه قربان!"

-         "خوب دیگه، مرخصی."

سرگروهبان پاشنه پوتینهایش را با صدا به هم کوبید و خبردار ایستاد. با اشاره ی سرهنگ عقبگرد کرد و از اتاق سرهنگ بیرون آمد. منشی سرهنگ یک پاکت سربسته با مهر محرمانه به همراه برگه مرخصی اش را در دستانش گذاشت و با چشمی غمبار گامهای او را همراهی کرد. انگار همه از قبل می  دانستند که چه سرنوشت شومی در انتظار اوست غیر از خودش. میدان صبحگاه را به دو رد کرد و به طرف در ورودی پادگاه به راه افتاد بر بخت بدش لعنت فرستاد.

-         "آخه چرا من؟ من بدبخت چه گناهی کردم که زبون این وحشیا رو بلدم؟"

به زن و بچه اش فکر کرد. فکر کرد که این مرخصی آخرین مرخصی عمرش خواهد بود. در کشور کوچک آنها تنها یک کانون آشوب وجود داشت و قرار بود او را به مرکز این گردباد بفرستند. تا به حال چندین گروهان به این منطقه مرزی اعزام شده بودند تا امنیت آنجا را تامین کنند و راهزنان را به آن طرف مرزها عقب برانند. هر بار اما، اتفاقی یا حادثه ای راهزنان را با خبر کرده بود و آنها توانسته بودند در گردنه های کوهستانی به کمین سربازان بنشینند و آنها را تار و مار کنند و خود جان به دربرند. بی رحمی این افراد ورد زبانها بود و در ستادکل همه فرماندهان می دانستند که آنان سرنترسی دارند و تا آخرین نفر در برابر نیروهای دولتی خواهند جنگید. سرنوشت قرعه خوبی برای گروهبان نزده بود...

***

- "بفرمایید بشینید آقای دکتر! تا من وسایل رو حاضر کنم و راه بیافتیم."

صدای راهنمای محلی او را به زمان حال بازگرداند. سه ماه و نیم را به عنوان دکتر در میان همزبانان خود سرکرده بود. کم کم مردم به او اعتماد کرده بودند و می توانست خواسته هایی بیشتر از یک دکتر عادی از آنها داشته باشد. آشنایی سرگروهبان به زبان محلی باعث شده بود تا به سرعت در دل مردم جای بازکند و مردم روستا برای حل تمام مشکلاتشان به او رجوع می کردند. مردم روستا فقیر بودند و اغلب دستمزد او را با آوردن مرغ و تخم مرغ و پرداخت می کردند. پول در بین این مردم چیزی نایاب بود. کشت و کارشان رونقی نداشت و خشکسالی های گاه و بیگاه نفسشان را گرفته بود. دیگر سرگرهبان عادت کرده بود که به دنبال ویزیت هر بیمار به درد دلها و گلایه های او و اطرافیانش هم گوش دهد. برای سرگروهبان انضباط خشک ارتش دیگر داشت کم رنگ می شد و جای خود را به همدلی می داد. همدردی در حال پاک کردن شیپور بیدار باش و مارش و رژه و صبحگاه و شامگاه از خاطر وی بود. گاهی اوقات دلش می خواست که برای این فراموش شدگان کاری بکند. اما چکار؟

دکتر بازیهای سرگروهبان ادامه داشت تا دیروز که توسط بیسیم پیامی برایش رسید:" پیام برای شاهین. فوری. محرمانه. مناطق کوهستانی سمت شرق دره و کوره راه های آن حوالی باید شناسایی شود."

همان وقت سرگروهبان -که حال در بین مردم محلی دکتر نامیده می شد- فرستاد پی کدخدای روستا. پیرمرد با عجله خود را رساند. لباس فقیرانه ولی تمیزی بر تن داشت. گرهبان سر صبحت را بازکرد. سعی داشت تا با ساختن قصه ای بدون اینکه پیرمرد را به خودش مشکوک کند کارش را پیش ببرد.

-         "سلام پدرجان."

-         "سلام آقای دکتر! امری داشتید؟"

-    "آره! می خواستم آخر هفته یه گشتی توی دره بزنم. توی یه کتاب قدیمی خوندم که زمانهای قدیم گیاهان طبی زیادی در این نواحی سبز می شده. می خوام خودم برم و از نزدیک یه نگاهی بیاندازم، شاید چیزی پیداکردم."

پیرمرد پس سرش را خاراند و متفکرانه به سرگروهبان نگاه کرد. داشت حرفهای دکتر را سبک و سنگین می کرد. دست آخر با مِن و مِن پاسخ داد:

-    " راستش من که الآن یه عمریه اینجا زندگی کردم نه خودم چیزی از این گیاه ها که شما می گید دیدم و نه از پدر و پدربزرگم چیزی شنیدم. با این حال، چشم! در خدمت هستم. از من چه کمکی برمیاد، دکتر؟"

-         "یه بلد می خوام. یه محلی که راه ها و کوره راه های اون حوالی رو خوب بشناسه."

-         "باشه دکتر! یه نفرو امروز عصر می فرستم پیشتون."

پیرمرد رفت و سرگروهبان را با افکارش تنها گذاشت. داشت فکر می کرد که چگونه بدون اینکه راهنمای محلی اش متوجه شود نقشه ای به همراهش ببرد و آن را علامت گذاری کند. هر چند که در این مدت مردم به او اعتماد کرده بودند اما سرگروهبان هنوز هم خیلی به مردم محلی اعتماد نداشت. به او گفته بودند که هر کدام از این افراد با راهزنان رابطه دارند و به محض اینکه از تحرکات نیروهای دولتی خبردار شوند آن را به راهزنان گزارش می دهند. وقتی که در زدند سرگروهبان فکر می کرد که برای یک مأموریت شناسایی به چه چیزهای دیگری نیاز دارد.

-         "بیا تو."

-         " سلام دکتر!"

-         " چیه پدرجان؟ کجات درد می کنه؟"

-         " جاییم درد نمی کنه آقای دکتر! کدخدا گفته بیام یه سر پیش شما. بهم گفته که شما یه بلد می خواهید."

-    " آره یه راهنمای خوب می خوام که همین فردا باهاش مناطق شرقی دره رو بگردم. دنبال گیاهان دارویی می گردم. پول خوبی هم می دم."

-    "چشم دکتر جان! توی ده هیش کی مثه من این دور و بر رو نمی شناسه. من خودم تمام چیزهای لازم را  آماده می کنم. امر دیگه ای ندارید."

-         " نه هر چه زودتر کارها رو ردیف کن."

-         " باشه چشم."

مرد خواست که از اتاق دکتر بیرون برود. به دم در که رسید مردد شد و برگشت.

-         "دکتر جان!"

-         " بله؟ چیزی جا گذاشتی؟"

-         "نه یادم اومد که دو تا از بچه هام سرما خوردن. شربتی، چیزی داری بهشون بدم؟"

-         " باشه."

سرگرهبان بلندشد و از قفسه پشت سرش دوتا شربت سرماخوردگی به دست مرد داد و اضافه کرد:

-         " روزی 3 بار بعد از غذا باید یه قاشق از این شربت بهشون بدی."

-         "پولش چقدر می شه دکتر؟"

-         "پول نمی خواد بدی. فعلا قراره که برای من کار کنی."

-         "خدا عوضتون بده، آقای دکتر!"

مرد اینبار خداحافظی کرد و سرگروهبان را دوباره با افکارش تنها گذاشت.

***

حال، سرگروهبان در آستانه در اتاق مرد راهنما ایستاده بود و چیزهایی را که می دید نمی توانست باورکند. دو پسر بچه نحیف با لباسهای پاره بر سر یک سفره نشسته بودند. برادر کوچکتر شربتهایی را که دیروز پدرشان از به اصطلاح آقای دکتر گرفته بود در یک کاسه می ریخت و برادر بزرگتر داشت در کاسه نان تریت می کرد. پس از اتمام کارشان برادر کوچکتر با تمنای نگاهش از برادر بزرگتر رخصت گرفت. برادر بزرگتر معنی نگاه او را فهمید و کاسه را به او واگذار کرد. تا وقتی که پدرشان وسایل سفر را آماده کند برادر کوچکتر تمام نانهای آغشته به شربت سینه را خورده بود. قطره اشکی از گوشه چشم سرگروهبان چکید. رژه های مجلل، خانه های زیبای امرای ارتش، ادوات جنگی گران قیمت، یونیفرمهای درخشان و پوتینهای واکس خورده را به یادآورد و از خود و از ارتشی که به آن تعلق داشت متنفر شد. سرگروهبان زبانه ی شعله ای در دل خود احساس کرد. سفر شناسایی آغازنشده به پایان خود رسید.

***

سالها بعد ریش سپیدان روستا در شبهای دراز زمستان بچه های خردسال را دور خود جمع می کردند و برایشان افسانه و داستان می گفتند. افسانه هایی که از پدران و پدربزرگان خود فراگرفته بودند. در کنار قصه های دیو و اژدها و دختر پادشاه اما یک افسانه بیش از همه طرفدار داشت. افسانه دکتر مهربانی که از هیچ کجا به روستایشان آمد و کمی بعد به راهزنان پیوست و سرکرده آنان شد. بر اساس افسانه ها هیچگاه هیچ سرهنگی نتوانست بر دکتر راهزن غلبه کند تا اینکه پس از چند سال زد و خورد با نیروهای دولتی جنازه دکتر در کوه و کمر پیداشد. مرگ دکتر نیز مانند خود او برای مردم روستا تبدیل شد به افسانه ای. دکتری که مردم حتی اسم او را نمی دانستند.

رضاکیانی موحد

‏ 02:29 ب.ظ شنبه چهارم اسفند 86