یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه چهارم

 یکشنبه 5 مهرماه 1377

27 سپتامبر 1998

سوئد

من نه به تن زنده ام، کز مدد جان زیم

بل نه به جان زنده نیز، کز دم جانان زیم

سلام! چند روز پیش یک نفر گفت که متوجه این قطعه از فروغ نمی شود که می گوید:« پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.»

چند روزی به این قضیه فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که اغلب ما بدون پرواز می میریم. عده یی تمام عمرشان را در آشیانه شان به تنفس سلولی و تغذیه و تخم گذاری می پردازند و گویا در فرهنگ لغاتشان جایی برای واژه پرواز ندارند. عده یی هم بزرگ منشانه، تمام عمر مبارک را صرف نقد و بررسی پروازهای ناموفق دیگران می کنند واین دو دسته اول در واقع آشیانه هایشان را روی زمین بنا می کنند تا مبادا بر حسب ضرورت با پرواز درگیر شوند. فقط می شود به حالشان رقت کرد.

دسته یی دیگر فاصله زمانی بین تولد و مرگشان را به تحقیق درباره فنون پرواز می سپارند و هرگز فرصت شهامت و مهارت لازم را برای پریدن پیدا نمی کنند. اما گروهی دیگر، همین که سر از تخم درمی آورند نخستین پرش را عملی می کنند، گویا رسالتاشن فقط پرواز است و بعد از چند بار بال و پر شکاندن، بالاخره می پرند، پرواز! در عمق پرواز غرق می شوند. دیگر همه چیز تمام شده، پریده اند و از این دنیا بریده. حال، در دنیای جدیدی سیر می کننند. برای اینها هدف پرواز است. در لذت نیل به هدف گم می شوند. اینجاست که نصرت می گوید:« هدف من دویدن من بود، نه رسیدن من.» و سهراب می نویسد:«کار ما نیست شناساییی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»

و این گروهند که سرانجام نشانه تیر شکارچی می شوند. چه باک! پروازشان را کرده اند دیگر.

گروه بعدی چندان شیفته پرواز نیستند فقط می دانند که باید بپرند روی زمین که خبری نیست. یک سرکی به آسمان می کشند تا ببینند آنجا دنسا دست کیست! و این حضرات را از زمین و آسمان چیزی عاید نمی شود جز جوانمرگی... در همان پرشهای اولیه شهید ناکام می شوند.

به هرحال، کوشش بیهوده به از خفتگی است. و اما آخرین دسته، چندی را صرف خیره شدن به آسمان و محو در پروازهای دیگران شدن، می کنند. اینها در واقع در خیال پرواز غرق می شوند. آسمان و پرواز برایشان زیبا، شگفت و جذاب است ولی آنچه شیفته شان می کند آن ابدیت و بیکرانگی است، که پرندگان در حال پرواز در آن هر لحظه کوچک و کوچکتر می شوند، نقطه می شوند، هیچ می شوند و سرانجام محو شده و از محدوده دید خارج می شوند. این دسته هرگز از انتقادات تماشاچیان (گروه دومی ها) و تیرهای «شکارچیان در کمین نشسته» در امان نیستند؛ تمام عمرشان را با اضطراب سقوط، عشق به نیل به هدف و امید و ناامیدی بی باکانه بال می زنند. ولی آیا اینها به هدف می رسند؟ به آن بیکرانگی با نهایت و ابدیت می رسند، اگر از لحاظ فیزیکی به موضوع نگاه کنیم، زمین گرد است و هر نقطه یی که مقصد فرض شود می تواند مبدأ حرکتی نوین باشد پط در واقع از لحاظ فیزیکی مبدأ و مقصد معنای خاصی ندارند. اصلا مقصدی وجود ندارد. در علم ریاضیات هم یک خط( یک مسیر) می تواند به سمت بی نهایت میل کند ولی هرگز به بی نهایت نمی رسد. از لحاظ ادبی و عرفانی هم ابدیت برای بشر غیرقابل لمس و دسترسی است. بالاترین مرحله بشری محو در شگفتی و عشق ابدی شدن است نه دسترسی به آن . شیفته ابدیت شدن است نه فتح آن.اینجاست که می بینی در حقیقت:

یک دسته نکوشیده رسیدندبه مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

و آن عارف العرفایی هم که فرموده بود « تااز مقصد چه جور برداشت شود!» بنده خدا نهایت تلاشش را در ایفای نقش شریفش کرده بود و موضوع به همین سادگی است که «مقصد یکی نیست»، افراد مختلف برداشتهای مختلف از مقصد دارند. یعنی آنهایی که مقصدشان مبدأاست، نکوشیده به مقصد می رسند و آنهایی که مقصداشان بی مقصدی است، هرگز به مقصد دست نمی یابند. سال گذشته که من در رشته های میکروبیولوژی و مهندسی صنایع و مهندسی کشاورزی در ایران قبول شده بودم، بعضی ها تلفنی تبریک می گفتند و می فرمودند که خیلی ها آرزوی قبولی در این رشته ها را دارند و اینها کلی ارزش دارند وتو می توانی بروی کی دکه در خیابان انقلاب بزنی و هر کدام را دانه یی یک میلیون تومان بفروشی و من عصبی می شد. حالا راستش را بخواهی اگر امروز تمام آن افراد خیر و دلسوز رااینجا ردیف کنند، من برایشان دست تکان می دهم و اگر زبانم بند نباشد، یک صلوات هم به روح پدرشان می فرستم و رد می شوم. امیدوارم مرتکب اشتباهاتی که من بر اثر توجه بیش از حد به حرفهای مردم و عرف اجتماعی شده ام، نشوی. دیگر گذشت آن زمان که دهان مردم را با دروازه های شهر مقایسه می کردند، حالا دیگر قدرت فک مردم خیلی بیش از این حرفهاست.

چند روز پیش که سرکلاس حرف از شغلهای پردرآمد شد، دانشجویان امریکایی می گفتند که در سرزمین آنها، وکلا، شیمی دانها، پزشکها و مدیران مالی شرکتهای تجاری پر درآمدترین گروهای جامعه را تشکیل می دهند. دانشجویان کشورهای اروپای صعنعی و ژاپنی ها هم گفتند که مهندسی کامپیوتر و مهندسی جامدات و ماشین آلات بیشترین درآمد رادر آن کشورها دارند. چینی ها هم دست روی درآمد بالای اساتید دانشگاه ها گذاشتند. روسها و یونانی ها نظری نداشتند.

وقتی نوبت به من رسید گفتم در ایران تجار فرش و صاحبان بنگاه های معاملات ملکی پردرآمد ترین افراد جامعه هستند که از این حرف من همه از خنده روده بر شدند. اغلب آنها چیزی در مورد فرشهای ایرانی نمی دانند، شاید فکر کردند که منظور من موکت فروشهایند. خلاصه بعد از آنکه درباره هنر ظریف و ارزشمند قالی بافی توضیح دادم، همه متعجب شده بودند که چرا من به جای رشته قالی بافی و طراحی قالی، رشته پزشکی را انتخاب کرده و آوارده دنیا شده ام. معلممان هنوز هم دست بردار نیست و «بند» کرده است به من که باید پس از اتمام تحصیل به ایران برگردم و پس از گرفتن تخصص قالیبافی ام به سوئد بیایم و یک دانشکده قالیبافی تأسیس کنم و چند تااستاد از ایران استخدام کنم و شرکت صادرات قالی بازکنم و یک هواپیمای شخصی بخرم!

حالاخودت خوب می دانی که اگر مقصود مادیات و کسب درآمد مالی باشد راه های راحتتری هم در ایران وجود دارند ولی اگر هدف کسب علم و دانش باشد، قضیه کلی فرق می کند. خیلی حرفها را هم با خیلی ها نمی شود زد، چون سوء تفاهم پدید می آید و بدجوری از مسأله برداشت می کنند یا عکس العمل هایی بروز می دهند که آدم از گفته اش توبه می کند.

مثلا والدین من تلفن می کنند و می فرمایند که «برو در غذاخوری دانشگاه خوراک بوقلمون بخور» و حتی بر سر تعیین نوع «دسر» هم دعوایشان می شود و من نمی توانم به آنها بگویم که آقاجان اینجا خبری از غذاخوری نیست و دانشگاه ما که یکی از دانشگاه های معتبر سوئد و اروپا به شمار می آید در واقع عمارتی است به مراتب کوچکتر و قدیمی تر از دانشگاه آزاد مثلا قزوین و اصل مطلب هم همین است که اینجا برخلاف آنجا «کار، اندرون دارد، نه پوست» و در این وضعیت، اکثرا ایرانی ها هستند که جذب برج ها و بوتیک ها و رنگها و زرق و برقها می شوند و گرنه دانشجوی اروپایی با همان بلوز و شلوار جین کهنه یی که سالهاست به تنش چسبیده، راه خانه و دانشگاه و کتابخانه را با دوچرخه طی می کند.

خب، خیلی پریشان نویسی کردم. به قول لاتها «بیل زنی؟ برو زمین خودت را بیل بزن» من اگر عقل و صلاحیت لازم راداشتم خودم توی «گل» نمی ماندم. اگرچه سماجت و کله شقی با گلبولهای خونم عجین است. فعلا بزرگترین مشکلم، فقدان تلویزیون است که چند جا سپرده ام تا برایم یک دستگاه دست دوم پیدا کنند.

تلویزیون نقش بسزایی در سرعت فراگیری زبان دارد. معلم مان هم یک لیست از اسامی و زمان پخش این فیلمها تهیه کرده و هر روز سرکلاس نیم ساعت از وقت کلاس را به پرسیدن سوالات مربوط به فیلمهای شب قبل اختصاص می دهد. یعنی خودش تمام فیلمها را با دقت تماشا می کند و سوال طرح می کند. عده یی هم موضوع را به حدی جدی گرفته اند که فیلمها را ضبط کرده، دو سه بار تماشا می کنند و یادداشت برمی دارند. خدا به آنها عقل عنایت کند. مه هم که از دایره خارجم و معافیت رسمی دارم، می روم می نشینم و چند نفر را هم اجیر می کنم که بادم بزنند! البته این یک حقیقت است که آدم خیلی چیزها را که نمی تواند از طریق مطالعه کتب و معاشرت با مردم یاد بگیرد، می تواند از طریق تلویزیون یادبگیرد.

مامان مامان بزرگم مامانم یکی از آن ملوک السلطنه های درجه یک بوده و همیشه در جواب بچه هایش که قبل از اخذ تصمیم کسب اجازه می کرده اند، می گفته:

-«هر وقت رفتید خانه شوهرتان، هر غلطی که می خواهید بکنید، و هرچه می خواهید بخرید و بپوشید و بخورید و ... هر کجا که می خواهید بروید، ولی اینجا خانه من است و حرف،حرف من!»

حالا این موضوع در طایفه من رسم شده و جواب منطقی همه مادرها به تمام خواسته های دخترانشان.

اما مامان بدبختم. نه در خانه پدرش به جایی رسید و نه درخانه شوهر و نه هرگز فرصت یافت که چینی قوانین خودخواهانه یی را در مقابل اعمال خودسرانه من به کار ببرد.

یادم است که 5 سال پیش حرف مامان این بود که «من ماهواره می خرم» و حرف پدر این بود که «تو بخر، من می اندازم سطل آشغال» آخرش مامان مجبور شد میدان را جهت برقراری صلح میان بابام و سطل زباله،خالی کند.

جالب اینجاست که هر وقت می رفتیم خانه اقوام «ماهواره دار»، بابا بدون آن که آدرس سطل زباله را از صاحبخانه بپرسد چشمهای سایرین را هم قرض می گرفت و صندلی اش را می گذاشت در فاصله 20 سانتی متری تلویزیون!

من هم می رفتم می نشستم توی حیاط و خیره می شدم به تنه درخت!

فردا امتحان دارم. از همان امتحانهای آبدوغ خیاری و یک انشاء باید بنویسم در مورد «کلینتون و روابط جـنـسی نامشروع او». در کلاس،هر روز این بحث داغ مطرح می شود و گروهی معتقدند که آدم می تواند در عین زناکاری و بی حیایی، رییس جمهوری خوبی هم باشد! و اصلاحات اجتماعی و اقتصادی اساسی انجام دهد. گروهی هم معتقدند که این بابا چون ماه ها پیش در دادگاه قسم خورده که «من هرگز بااین زن رابطه یی نداشته و ندارم» و حالا دستش روشده، پس به جرم دروغگویی و غیرقابل اعتماد بودن، باید بساطش راجمع کند و برود. عده یی هم می گویند که «آقا بیلی» هنگام قسم خوردن زیرکی به خرج داده و از عبارت «این زن» استفاده کرده که معلوم نیست صفت اشاره «این» به چه کسی برمی گردد! پس دروغ نگفته است.

و اما بشنو از هندی ها که حال مرا به هم می زنند. پسرهایشان خیلی هیز و پررو هستند. چند وقت پیش یک پسر هندی به نام راجر سر کلاس اعلام کرد که صدای معلم را نمی شنود و می خواهد بیاید و در ردیف اول بنشیند. بعد هم صندلی اش را آورد گذاشت کنار صندلی من. از جسمش بوی روغن کرچک می آمد وخونم را بجوش آورده بود. من بیست تا صلوات نذر کردم که اتفاقی بیفتد و او به جای دیگری برود. معلم گفت که سه نفر باید به رأی قرعه به کلاس های بعد از ظهر بروند و من هم بی تأمل 20تاصلوات راپیش پیش فرستادم. اسم راجر در نخستین قرعه کشی درآمد. هاهاها!

برایم دعا کن. با آن کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو که برایم پست کرده بودی، آخرین نیشت را بی رحمانه به جان من بدبخت ساده لوح وارد کردی!

دوستت دارم. خدا یار و پشتیبانت

ترمه کوچولو

نقاشی های شیدا

چند تا از نقاشی (طراحی) های شیدا رو اینجا قرار می دهم برای یادگاری










ادامه مطلب ...

نامه های ترمه؛ نامه سوم

جمعه 20 شهریور 1377

11 سپتامبر 1998

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

باور کن تصمیم گرفته ام که این بار چند صفحه یی هم از مسائل خوشایند بنویسم. «باربارا» یکی از صاحبخانه های ایرلندی ام درباره طرز نگرش من به دنیا و زندگی می گفت:« تو آدمی هستی که اگر خدا بهشت را قبل ازمرگ نشانت بدهد، هرگز نخواهی مرد!»

نمی دانم موضوع را خوب ترجمه کرده ام یا نه. ولی به زبان خودمان همان تکیه کلام مامانم می شود که می گفت:« این بچه هیچ چیز به زبانش نمی آید!»

پس حالا خوشحالم که این سرزمین ها و جوامع و فرهنگها را که برایم مجهول بودند، بالاخره دیدم و شناختم و به نظرم نیامد!

سوئد بهترین جای دنیا برای زندگی و تحصیل است، البته برای یک سوئدی! و این یکی از خواص اکثر کشورهای مغرب زمین است و شرقیان را چیزی از آن عاید نمی شود، جز افسوس.

اگر دانشگاه های انگلیس و بلژیک و آلمان در یکی دو رشته تحصیلی از اعتبار جهانی برخوردارند، سوئد در اکثر رشته ها دارای دانشگاه ها و دانشکده هایی با اعتبار بین المللی است. به طوری که اکثر دانشجویان اروپایی ترجیح می دهند که دوره یکی دو ساله تخصصی شان را در این کشور بگذرانند و مدرک سوئدی بگریند و همین طور اغلب دانشجویان میهمان در دانشگاه های سوئدی، دانشجویان دانشگاه های کالیفرنیا و امریکا و کانادا هستند که با کسب نمرات بالا به عنوان بورسیه دانشگاه هایشان به سوئد فرستاده شده اند. عدم وجود شهریه دانشگاهی یکی دیگر از مزایای دانشگاه های سوئد است و ویژگی بعدی عدم وجود آزمون ورودی است و ملاک ورود به دانشگاه ، بستگی به نوع رشته های مورد نظر، نمرات دیپلم متوسطه دانش آموز است که البته دیپلم دبیرستان های تمام دنیا قابل قبول است از جمله ایران. سابق براین دانش آموزان خارجی بدون هیچ گونه اطلاعی اولیه از زبان سوئدی وارد دانشگاه می شدند و سال اول را به فراگیری زبان سوئدی می پرداختند. اما سه سال است که کلاسهای زبان از دانشگاه ها برچیده شده و به نظر می رسد که این یکی از سیاستهای دولت سوئد برای کاهش دانشجویان مهاجر است و حالا دانش آموزان باید زبان سوئدی را در کشور خودشان یا در یکی از کلاسهای زبان واقع در چند شهر سوئد بخوانند و در امتحانی که سالی دوبار برگزار می شود، شرکت کرده و در صورت قبولی وارد دانشگاه شوند. خلاصه من سال گذشته فرم درخواست چند دانشگاه سوئدی را پر کردم و برایشان فرستادم و دو ماه پیش با ارایه مدرک دیپلم ایرانی و دیپلم ایرلندی ام و دو مدرک زبان انگلیسی و یک مدرک زبان سوئدی موفق به کسب پذیرش از دانشگاه پزشکی استکهلم که یکی از دانشگاه های پزشکی معتبر اروپاست شدم. معمولا ویزای دانش آموزی را قبل از ورود به خاک سوئد از سفارت آن کشور می گیرند. باید یک پذیرش دانشگاهی داشته باشی و یک گواهی بانکی که بیانگر وجود حداقل هفتاد هزار کرونا در حساب بانکی ات باشد که یک ایرلندی خیرخواه برای یک هفته حدود هشتاد هزار کرونا به حساب من ریخت و من پس از گرفتن یک گواهی بانکی پولش را بدون نزول به حسابش واریز کردم. راستی شهر «لوند» یک شهر دانشجویی است. از 15 هزار جمعیت این شهر، 13 هزار نفر دانشجویند. هر دانشجو یک دوچرخه دارد. شهر آرام و تمیزی است. من در یکی از آپارتمانهای خارج از شهر اتاقی را که متعلق به دانشگاه است کرایه کرده ام.

روز اول با دو تا چمدان به اینجا آمدم. قرار است اسباب منزل وکتابهایم را که در ایرلند مانده سال آینده از طریق دریا برایم بفرستند. به هرحال اینجا مثل ایرلند بی قانون و قاعده نیست و من حتای برای نفس کشیدن بدون آن شماره شهروندی لعنتی دچار مشکل می شود دیگر چه برسد به پیداکردن کار.

به هرحال من بر خلاف تو که به قله نمی نگری مبادا اشک چشمان بادامی ات را فراگیرد، مدتهاست به قله خیره شده ام و هر از گاهی به نیت تو به تکه ابرهای بالای قله نگاهی می اندازم. به هرحال اکثر دانشگاه های اروپا مدرک دانشگاه های ایران را قبول دارند، اگر کسی گفت نه، تو کاملا مختاری که بزنی توی دهانش. از نظر من بهتر است که آدم در صورت امکان، رشته مورد نظرش را در ایران بخواند و برای گرفتن تخصص به اروپا یا امریکا برود. در سوئد خرج تحصیل و کلاسهای خصوصی زبان و موسیقی و هنر نسبت به سایر کشورهای اروپایی کمتر است ولی قیمت کتاب سرسام آور است؛ مثلا من مجبور شدم لغتنامه سوئدی به انگلیسی را سفارش دهد از دابلین ایرلند برایم بفرستند. خرج زندگی و خوارک و پوشاک هم نسبتا بالاست و من در هفته اول هر وقت برای خرید می رفتم و قیمتها را به دلار و ریال تبدیل می کردم دست خالی و وحشت زده به خانه برمی گشتم. حتی با کمال حماقت سه روز تمام آب نخوردم تا آب خوراکی امر کاهش دهم!

توی کلاس ما یونانی ها، ژاپنی ها، روسها، چینی ها و امریکایی ها هستند. امریکایی ها مثل اروپایی ها تعصب نژادی ندارند، و خیلی سریع سرصحبت را باز می کنند و مثل ایرانی ها سعی می کنند وارد زندگی شخصی آدم شوند. یک پسر ژاپنی به اسم ژان هم در طبقه پایین ما زندگی می کند و هر شب از کاهو ها و خیارهای سرخ کرده اش می آورد و به من بدخبت تعارف می کند.

دم مزن گر همدمی می بایدت

خسته شو گر مرهمی می بایدت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی

محو شو گر محرمی می بایدت

همچو غواصان دم اندر سینه کش

گرچو دریا همدمی می بایدت

خدا یار و نگهدارت

کوچولوی تو

دلتان برای بچه لک زده؟

دلتان می خواهد بچه دار شوید؟ پیش از هر تصمیمی ببینید تحلمتان چقدر است؟

1- برای درک مفهوم صحیح بیداری های شبانه پدر و مادر، از ساعت 17 تا 22 کیسه یی پارچه یی و نمدار به وزن 4 تا 6 کیلوگرم را بغل گرفته و طول و عرض اتاق را طی کنید. ساعت 22 کیسه را زمین بگذارید، ساعت را روی 24 تنظیم کرده و بخوابید. با زنگ ساعت از جا پریده، کیسه را بغل گرفته و دوباره طول و عرض اتاق را به مدت یک ساعت راه بروید. این بار زنگ ساعت را روی 3 صبح تنظیم کرده و دراز بکشید. اگر تا ساعت 2 صبح خواب به چشمانتان راه پیدا نکرد لیوانی شیر یا دم کرده گیاهی بنوشید. به رختخواب بازگشته و تا شنیدن مجدد زنگ در تاریکی شب تا 4 صبح لالایی بخوانید، زنگ ساعت را روی 5 گذاشته و باز دراز بکشید. رأس ساعت 5 برخواسته و صبحانه را آماده کنید.

این هم برنامه خواب شما برای مدت 5 سال، فراموش نکنید که این برنامه را در کمال خوشرویی و نشاط انجام دهید!

2- برای اینکه بفهمید غذا ادن به بچه 12 ماهه چقدر سخت است طالبی کوچکی را که نقش بچه را بازی می کند، انتخاب کنید. به اندازه یک توپ تخم مرغی پوستش را بشکافید. طالبی را با نخ از سقف آویزان کنید و به چپ و راست تکانش  دهید. یک ظرف فرنی به دست گیرید و سعی کنید به طالبی در حال حرکت غذا دهید. با قاشقتان ادای هواپیما و قطار و یا چیزهای دیگری را درآورید و قاشق را درون روزنه طالبی بگذارید. هنگامی که ظرف به نیمه رسید بقیه فرنی را روی خودتان بریزید. آفرین عالیه! حالا می دانید که یک بچه یک ساله چه جوری غذا می خورد.

3- اما برای شناخت دقیق مسئله راه افتادن بچه و اتفاقاتی که به دنبالش پیش می آید، مقداری مربا روی مبلها و پرده ها بمالید. فراموش نکنید قطعه ماهی یخ زده یی را پشت دستگاه تلویزیون یا ضبط صوت بیندازید و بگذارید یکی دو ماهی همانجا بماند.

4- ماشین بچه دارها هیچ وقت تمیز و مرتب نیست. دلتان می خواهد شاید وقتی داخل چنین ماشینهایی سوار می شوید با خود گفته باشید «چقدر کثیفه، عجب آدمهای شلخته و نامرتبی».

زود قضاوت نکنید. یک بستنی خریده و آن را چند ساعت در داشبورت بگذارید. یک سکه 10 ریالی را درون ضبط ماشین بیندازید. یک بسته بیسکویت شکلاتی و یک بسته پفک بزرگ را روی صندلی های عقب ماشینتان خرد و له کنید. خوب! حالا ماشینتان شبیه ماشین تمام آدمهای بچه دار شده است.

5- می خواهید به میهمانی یا گردش بروید؟ انشالله که بهتان خوش بگذرد اما بیرون رفتن با یک بچه خردسال به صبر ایوب احتیاج دارد. امتحان کنید: نیم ساعتی پشت در توالت معطل بیاستید، بیرون رفته و برگردید. دوباره همین کارها را انجام دهید. با ماشین رفته و برگردید. کمی قدم بزنید. دور و بر پیاده رو با دقت نگاه کنید. مسیر را دور زده و برگردید. دیگر نمی توانید صبر کنید. با فریادی بلند فکرتان را بازگو کنید. آنقدر بلند که همسایه ها هم بشنوند و با تعجب از پشت پنجره ها به شما خیره شوند. خوب! حالا می دانید که بیرون رفتن با یک بچه کوچک چه مفهومی دارد.

6- درباره خرید کردن با کوچولوی عزیزتان چه فکری می کنید؟ می دانید چه موجودی بیش از موجودات دیگر به یک بچه نوپا و خردسال شبیه است؟ یک بز بالغ! اگر تصمیم به داشتن چند بچه دارید به چند بز احتیاج پیدا خواهید کرد. با بزها به یک سوپر مارکت بروید. در عین حالی که خرید می کنید چشم از آنها برندارید. به هنگام خروج غرامت هر آنچه را شکستند و یا خوردند بپردازید.

7- می خواهید پا به دنیای افسانه یی کودکان بگذارید؟ یعی کنید تمام قهرمانهای برنامه های کودک را بشناسید و آن روزی که در کمال حیرت متوجه شدید مشغول به زمزمه کردن آهنگهای برنامه های کارتون تلویزیون هستید به خود ببالید. حالا پدر و یا مادر بودن کاملا زیبنده شماست.

8- هر حرف را حداقل 5 بار تکرار کنید.

9- پیش از بچه دار شدن نزد دوستانی بروید که بچه دارند. تا می توانید از روش تربیتی آنها و کم حوصلگیشان و نیز نداشتن جدیت در رفتارشان انتقاد کنید. احتمالا می توانید چند توصیه روانشناسانه و تربیتی در مورد ساعت خواب، آداب صحیح غذاخوردن یک بچه و غیره داشته باشید.

سعی کنید راه حلهایی هم برای این مشکلات پیشنهاد کنید. مطمئن باشید که این آخرین برای است که در زندگی پدر و مادری را نصیحت می کنید!

برگردان و تلخیص: رها لسانی

منبع: روزنامه ایران سال پنجم شماره 1196 صفحه 6 پنجشنبه 27 اسفند ماه 1377

نامه های ترمه؛ نامه دوم


یکشنبه 15 شهریور1377

6 سپتامبر 1998؛سوئد

«چشمان من باز است»

سلام!

الان ساعت 5/7 بعد از ظهر است و من پس از گوش دادن تقریبا به صدای یک هروئینی که دارد می خواند:«قرمزی لبهای تو، توی هیچ مداد رنگی نیست.» و نگاه کردن به سه شمع مادام المنور پشت پنجره خانه همسایه لطیف الروحم واقع در آپارتمانهای آن طرف حیاط، در حال «خود تلقینی عرفانی» به سر می برم!

اولین یکشنبه یی که من وارد سوئد شده بودم از روی زبان نفهمی داشتم با رادیو بازی می کردم تا بلکه یک موج انگلیسی زبان پیداکنم که عقاب سعادت مستقیم روی دکمه موج یاب رادیو فرود آمد و گوشم مفتخر به امواج صوتی فارسی زبانان عزیز گردید. بعد از 5 دقیقه متوجه شدم که موفق به دریافت امواج رادیوی ضدانقلاب مقیم اروپا هستم.

مجری برنامه مرگ یک سیاستمدار ایرانی را مژده داد و بعد هم به قول خودش میکروفون را تسلیم کرد به همکاران محترمش تا آنها هم به نوبه خود عرض تبریک وتهنیت کنند!

بعد هم یک ترانه آمریکایی از جورج مایکل پخش کردند. من که بعد از یک سال دوباره موفق به برقراری رابطه با ایرانی هاشده بودم و در این مدت گوشم از این حرفها و ماجراها به خواب بود دچار یک نوع وحشت و تنفرشده بودم: ایرانی ها درجشن ترور یک هموطن، ترانه آمریکایی پخش می کنند؟ جورج خفه شده بود و جناب مجری داشت تلفن مستقیم برنامه را اعلام می کرد که اگر کسی می خواهد در این شادی سهیم شود بی بهره نماند.

هفت هشت تا مثلا فارسی زبان زنگ زدند و با فحش دادن به مرده، شادی خودشان را اعلام کردند. بعد خانم مجری مفتخر فرمودند که «حالا من از همکارم تقاضا میکنم این قطعه ادبی دریافتی از یکی ازهموطنان عزیزمان مقیم شهر شاعر خیز شیراز رابرایتان قرائت کنند» ، همکارش هم شروع کرد به خواندن شعر مورد نظر با عنوان «می خوام برم خواستگاری» که به اصطلاح حاکی از روابط زناشویی همسران مسلمان ایرانی بود. چند بیت از شعر خوانده شده بود که خونم به جوش آمد و حالت تهوع به من دست داد. نمی دانستم باید رادیو را خاموش کنم و بقیه روز را با فکر کردن درباره این مسائل و حوادث بگذرانم یا اینکه گوش به رادیو، ماجرای خواستگاری را دنبال کنم. به بیت پنجم که رسید:

چو بیرون آمدم من زتوالت

...

گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن پخش مستقیم شان را گرفتم. پس از اتمام این ابیات مسخره، خط تلفن وصل شد و من خیلی محترمانه گفتم:

«پس از عرض سلام و خسته نباشید و با تشکر از قطعه ادبی تان، خدمتتان عرض می کنم که هر وقت توی رفتی کله ات را کردی توی سوراخ توالت، من می آیم سیفون را با چنان لطافتی می کشم که خود سعدی از زیرخاک قیام کند و منظومه یی در وصف این لطافت بسراید!»

بعد هم حسن آقا کارگر رشتی به رادیو زنگ زد و گفت:« چرا در بحران اقتصادی ایران، وزیرها، وکیلها، پارتی دارها و دم کلفتها و حاج آقاهای یکشبه ره صدساله رفته و.. بیکار نمی شوند؟ چرا حقوق من به تعویق می افتد. چرا لقمه را از دهان بچه های من بیرون می کشند؟ مگر آن زمان که نرخ نفت، بشکه ای 18 دلاربود چه تاجی به سرما زدند که حالا که نفت به 10 دلار نزول کرده من باید چوبش را بخورم؟»

بعد هم یک کمونیست زنجانی آمد روی خط و از «ننه شهلا» درخواست کرد که برای سران کمونیستهای خارج از کشور درد دل بکند. ننه شهلا هم 15 دقیقه درد دل کرد و اصل کلامش این بود که دو سال و نیم است که گوشت از سفره اش حذف شده است. حالا برایت می گویم که خیلی از ننه شهلاهایی که آمده اند و به طمع گوشت پناهنده شده اند، آب و نان خشک سرسفره شان را هم ازدست داده اند.

من همچنان که از هرکسی که شرایط تحمیق و تضعیف زنان و جوانان و تعصب به دور از عقل را بپذیرد نفرت دارم. از آدم کشی و مذهب ستیزی گروه های سیاسی مخالف هم متنفر. این طور که اینها ادعا می کنند، بازقرار است یک مشت مغز متفکر و اعلامیه نویس و سیاستمدار و جامعه شناس بنشینند اینجا و به خرج هیأت سوسیال دموکرات سوئد زندگی کنند و ننه شهلاها و جوانهایی را که به قول خودشان نسل MTV هستند به کشتن بدهند. منتهی این بار با یک تفاوت کوچک که دیگر خبری از آل احمدها و شریعتی ها نیست که داد سخن از آزادی و برابری قرآنی سردهند. اگر هم باشد، کوگوش شنوا؟ به هرحال تصمیم گرفته ام سیاسی ها را به حال خودشان رهاکنم و به ناچار مخاطب برنامه رقاص ها شوم که برنامه امروزشان را با این شعر سهراب سپهری شروع کردند که « بالهای پرآواز پرچلچله هاست. باید امشب با چمدانم برم!» من که برای حل بزرگترین مشکل تحصیلی ام یعنی شهریه دانشگاهی سرسام آور ایرلند و انگلیس به سوئد آمده ام، حالا با دو مشکل جدید مواجه شده ام: بی اطلاعی مطلق از زبان و خاک بر سر بودن اسم و رسم و نسل و نژاد من در این مملکت.

مشکل اول به هرحال قابل حل است. زبان سوئدی چیزی است بین انگلیسی و آلمانی با لهجه مرغابی به طوری که زبان آموزان انگلیسی زبان، زودتر از دیگران به زدن می افتند و آلمانیها راحت تر از دیگران متوجه مکالمه می شوند.ایرانی ها هم که استاد تقلید لهجه اند. برای چینی ها و فرانسوی ها و آلمانی ها به علت غلظت یا خشونت یا به قول خودشان اصالت لهجه مادریشان، تلفظ حروف و صداها و کلمات سوئدی عذاب آور است. به طور مثال هنوز نود درصد همکلاسیهای من قادر به تلفظ صحیح و درک تفاوت بین حروف صدادار نیستند.

مثلا تلفظ عدد هفت SJU بلای جان معلم بدبختمان شده است و هیچکس توی کلاس قادر به خارج کردن صدای هو با حالت سوت دار از گلوی مبارکش نیست. یک پسر آلمانی به نام وینکو که کنار من می نشیند خدانکند که بخواهد جمله یی را اداکند که در آن عدد هفت بکار رفته باشد. ده پانزده دقیقه عملیات فوت و پرتاب تف داریم. بزرگترین مشکل من عدم وجود منفذ بین حروف و کلمات است. مثلا «تهرانپایتختایرانست» حالا نوشتن و خواندن این جملات به هم پیوسته هیچ، حساب کن یک سوئدی وقتی یک جمله ده کلمه یی را در سه کلمه ادامیکند فقط باید در جوابش ملیحانه لبخند زد!

من کوچکترین شاگرد کلاس هستم و بقیه بالای 25 ساله هستند که برای گذراندن یک دوره یک ساله علمی یا عملی و گرفتن یک مدرک معتبر جهت افزایش حقوق و مزایای اجتماعی شان به سوئد آمده اند. بعضی از این حضرات بورسیه دولتهای خودشانند. بعضی ها به عنوان دانشجوی مهمان وارد دانشگاه سوئد شده اند و دانشگاه هزینه های زندگی و کلاس زبانشان را می پردازد و بقیه بورسیه دولت سوئدند که همه ساله یک برنامه آموزشی رایگان در بسیاری از سطوح علمی و هنری برای کشورهای در حال توسعه اروپایی مثل لهستان، ترکیه،روسیه، یونان، مجار، لیتوانی، اوکراین، استونی و ... ترتیب می دهد و این کور وکچلها می آیند اینجا و ماهی هفت هزار کرونا از دولت می گیرند که در عرض دو سه سال چند تا لغت سوئدی یادبگیرند و یک مدرک مثلا نوازندگی فلوت، تزریق آمپول بیهوشی، اقتصاد مغازه داری و سیاست خانواده را دریافت کنند.

دانشجویان سوئدی هم ماهی شش هزار کرونا از بانک به عنوان وام تحصیلی دریافت می کنند که بانک دو سه هزار کرونا را به عنوان جایزه تحصیلی به آنها می بخشد و ماهی سه چهار هزار کرونای باقیمانده را باید پس از پایان تحصیلاتشان در صورت ورود به بازار کار بپردازند که در غیر این صورت وام آنها توسط بیمه بیکاری پرداخت خواهدشد.

اما مشکل دوم که در واقع می توان آن را ام المصائب نامید، شناسنامه آدمی است و این نه تنها با گرفتن پاسپورتهای اروپایی قابل حل نیست بلکه در تولید و ترکیب و به هم گره خوردن مسائل و مشکلات ثانویه، به عنوان کاتالیزور عمل می کند. ایرانیان، بخش اعظم مهاجران به سوئد را تشکیل می دهند. البته تعداد آنها از ایرانیان مقیم اتریش و آلمان و انگلیس و فرانسه کمتر است ولی واماندگیشان بیشتر. هفتاد درصد آنها همان کارگرها  و جیب برها و علافهایی هستند که سالها قبل به قصد دسترسی به فرهنگ شهری و سیگار و سینما و سوسیس و کالباس از روستاها به تهران مهاجرت کردند و چون چیزی جز بیکاری و فلاکت و گرسنگی عایدشان نشد با هزار بدبختی و کلک به سوئد و کانادا پناه بردند تا از فرهنگ و مزایای زندگی بشری در اروپا و آمریکا بهره مند شوند ولی متأسفانه مردهایشان از چیزی بهره نبرده اند جز چند گوشواره فلزی در گوشهایشان وکفشها و لباسهای دست دوم و سوم و بطریهای نیمه خالی یا نیمه پر آبجو و ویسکی، و زنهایشان چیزی نصیب نبردند جز یک نوع «آزادی اجتماعی خدشه دار» که آن را می توان از پس رنگ موهای زرد طلایی شان و دامنها مندرس یک وجبی شان و چشمهای وحشتزده سیاهشان به وضوح مشاهده کرد. سی درصد بقیه هم سیاستمداران آدمکش و خیال پرورند که به علت فقدان تحصیلات و مهارت لازم برای اشتغال، بیکار مانده اندو دولت سوئد پذیرفته است زیر نظر دولت سوئد باشند. به طور مثال ماشینهایشان نباید بیش از ده هزار کرونا ارزش داشته باشد. جالب اینجاست که اینجا با سی هزار کرونا هم امکان خرید یک گاری وجودندارد. حالا اگر بچه های این خانواده ها مستقل شدند و خانه پدریشان را ترک کردند، خانواده های محترم یک هفته فرصت دارند تا به خانه های کوچکتری نقل مکان کنند و مسخره تر این که اغلب اینها خانه ها و سرمایه هایشان را در ایران حفظ کرده اند. در حالیکه می توانند آنها را بفروشند و با پولش برای خودشان یک زندگی عادی ترتیب دهند. مشکلی که اخیرا گریبانگیر اغلب این خانواده ها شده این است که مرد خانواده از فرط بیکاری دچار بیماری « بیماری روانی مردانه» شده و تصمیم بازگشت به ایران و بازیابی شغل چندین سال پیشش را گرفته و حالا با همسر و بچه ها که به هیچ وجه حاضر به ترک موقعیت اجتماعی و برنامه های تلویزیونی شان نیستند، درجدال است. کودکان آنها معمولا از ذکر بیکاری والدینشان در مدرسه و مقایسه سر و وضع ظاهری خود با همکلاسانشان دچار یک نوع شرم غیرعادی و خود کم بینی شخصیتی اند. موضوع به همین جا خاتمه نمی یابد و سوئدی ها سالی سه ماه هم مفتخرند به پذیرایی از ایرانیان کچل و شکم گنده یی که آب بینی شان را با اسکانس صددلاری پاک می کنند.

و حالا من بدبخت می مانم و یک دنیا حسرت که در این گروه بندی های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و شخصیتی، «نخودی» و «تنها» به حساب می آیم و همان طور که میدانی در تمام بازیهای بین المللی «نخودی» معمولا «چوب خور» تک تک بازیکنان اصلی است. نه می توانم از کنار سهیلا که می خواهد چهار چمدان سی کیلویی را از ایستگاه قطار تا خانه اش که پیاده حداقل یک ساعت و نیم راه است، روی زمین بکشد، بی تفاوت و بی امداد بگذرم و نه می توانم از کنار «سوسی» و «صغی» (سوسن و صغری) در مغازه پوشاک بدون لگد کردن پایشان بگذرم. Jwmn کن یک مو زرد چشم سیاه، یک بلوز سیاه را که سه بار مهر حراج به آن خورده بلند کرده و رو به همشیره اش می پرسد:

-سوسی! به نظرت این چطوره؟

سوسی هم بدون آن که مسیر نگاهش را که مدتهاست به سوراخهای دماغ یک پسر بلوند سوئدی ختم می شود، تغییر دهد، می گوید:

-«از سرشان زیاد است. اصلا سوغاتی، دیگر از مد افتاده.»

پایش را لگد می کنم و توی دلم می گویم: لابد در نزد شما جوراب نایلونی چاک دار مد شده است. جالب اینجاست که سوسی و صغی 20 دقیقه از وقت مبارک خودشان و مغازه دار بدبخت را گرفتند تا به طرف بهمانند که بلوز سایز 38 را می خواهند. آخر سر هم مجبور به خرید سایز 44 شدند و بدون پرسیدن قیمت آن، اسکناس هزار کرونایی را با هزار ناز و عشوه در امتداد سوراخهای دماغ طرف مقابل قرار دادند. اغلب ایرانیها در چهار شهر استکهلم و مالمو و بارس و اسکوده در جنوب سوئد با آب و هوای نسبتا مساعد شبیه به تبریز خودمان ساکن شده اند. به طوری که در شهر مالمو: سینما شهر فرنگ، چلوکبابی آق تخت جمشید، قنادی مارال، صرافی پارسا، رستوران جوان، دیسکوی تک خالها و ... در خدمت ایرانیهاست.

و اما بشنو از من. به هر محلی که پا می گذارم و گذرنامه ام را که مزین به عکس سه در چهاری است که سه چهارم آن را رنگ با وقار سیاه پوشانده است، نشان میدهد روی پیشانی ام مهر برگشت می زنند. مثلا برای کرایه یک تلویزیون به مغازه یی رفتم و پسری که انگلیسی سرش می شد بعد از نیم ساعت گپ قرار شد روز بعد پس از دریافت پاسپورتم یک تلویزیون کوچک را به قول خودش به نصف قیمت به من کرایه دهد. روز بعد پس از دیدن پاسپورتم گفت که به علت فقدان شماره شهروندی از کرایه دادن تلویزیون معذور است. پس من باید تا یک سال دیگر که شماره شهروندی خواهم گرفت، بنشینم پای پنجره و فیلمهای حقیقی را تماشای کنم!

با یرای گرفتن تلفن نیز با همین مشکل مواجه می شوم. طرف می فرماید به دانشجوی خارجی خط تلفن نمی دهیم. روز بعد کارت دانش آموزی ایرلندی ام را می گذارم توی جیبم و دستگاه تلفن ایرلندی ام را می گیرم دستم و می روم به شرکت مخابرات مالمو. در عرض ده دقیقه یک خط تلفن بین المللی برایم وصل می کنند. به قیمت سیصد کرونا و چون دستگاه تلفن ایرلندی است و من هم یک دانشجوی ایرلندی! حتی مجبور به پرداخت اجاره ماهیانه به شرکت سوئدی نیستم.

یک روز برای گشایش حساب به بزرگترین و معتبرترین بانک کشورهای اسکاندیناوی رفتم. پسری که پاسپورتم را برای گرفتن فتوکپی گرفته بود، رفت و آن را پس از 5 دقیقه پچ و پچ و خنده با همکاران محترمش فرمود که گشایش حساب برای دانشجویان خارجی حداقل به ده روز تحقیق و بررسی نیاز دارد. در حالی که مبهم بودن مسأله را به حساب کم اطلاعی خودم از زبان سوئدی می گذاشتم، خواهش کردم موضوع را به انگلیسی توضیح دهند که یک خانم لنگ دراز –رییس بخش گشایش حساب- تشریف آورد و توضیح داد که چون تو خارجی هستی باید ده روز دیگر با پاسپورت مراجعه کنی. 5 دقیقه بعد در یکی از شعب همان بانک یک دانشجوی آلمانی! به نام بنده بدون آنکه زحمت مکالمه و درک جملات سوئدی را به خود بدهد در عرض 7دقیقه حساب باز می کند و البته این شریف زاده هیتلر نژاد به همین یک حساب رضایت نمی دهد و همان روز در چهار بانک دیگر سوئدی توسعه گشایش می دهد و به تمام شبکه های شلوغ اقتصادی نیشخند می زند و حالا هر شب پس از ملاحظه 5 کارت بانکی که همچون مدالهای رشادت به دیوار مجاور تختخوابم نصب کرده ام به خواب می رود.

دیگر نمی دانم برایت از چه بنویسم؟ گاهی دلم می خواهد یک بلیت تهران بخرم و بروم پولهایم را در صرافی به ریال تبدیل کنم و برگردم ایران. ولی وقتی آن سیستم آموزشی و اجتماعی ریاکارانه جامعه را به خاطر می آورم سریع برمی گردم به سرجای اولم. خواهر کوچکم مدام نامه می نویسد و از وضعیت خانواده و فامیل و مدرسه شکایت می کند و دلش می خواهد بیاید اینجا و من خوب می دانم که مشکلاتش به اندازه هیچ کس به اندازه من قابل درک نیست. برگردم به ایران؟ به امید چه؟ به امیدکه؟ به امید پدرم؟ که طی 18 سال همزیستی در مجموع به اندازه 5 ساعت همصحبت من نشده؟ این اواخر سایه همدیگر را از چند فرسخی با تیر می زدیم. همین چند هفته پیش به مادرم گفته بود:

-« این دختره رفت سوئد، دیگر دور درس خواندن و بازگشتش به این مملکت را خط بکش. شبکه های سیاسی مخالفان در سراسر سوئد ریشه دوانده و دخترت را هم که ذاتا استعداد ماجراجویی دارد، از همان فرودگاه جذبش می کنند!»

طفلکی پدر مطلع من خبر ندارد که دخترش حالش از تمام این به اصطلاح گروه های سیاسی به هم می خورد.

من هم در جوابش به همراه یک ماژیک قرمز شب نما نامه یی برایش پست کردم که «هرجا که به اسم من برخوردی، رویش را با تمام قدرت خط بکش.»

فامیل پدری ام هم، از وقتی که مفتخر به شناسایی ظاهری شان شدم بر سر یک ارث پدری مجهول برای همدیگر دندان تیز می کردند. حتما به محض خروج من از ایران و ورودم به بلاد کفر، از ارث محرومم خواهند کرد.

و اما بشنو از قبیله اشرافزاده مادری ام که از دوازدهمین سالروز تولدم تا به امروز سالی دو نفر را به عقدم درآورده اند! یک هفته پس از خروجم از ایران برای یافتنم بسیج شدند و هنوز هم دست بردار نیستند. مامانم ماهی یک بار نامه می نویسد و گزارش فضولی ها و خاله زنک بازیهایشان را می دهد.

از وضع مدارس ایران هم که خودت باخبری. آدم برای حفظ تعادل دانش آموزی اش باید سبیل تک تک شمع های شعله ور دلسوز (معلم ها)را چرب کند. من بتازگی به معنای حقیقی واژه «دلسوز» پی برده ام. اگر این کلمه صفت فاعلی مرکب مرخم باشد، واقعا صفتی است شایسته معلمان که فاعل آن، شمع فروزان است و مفعول آن دلهای شاگردان محکوم به جذب نور.

آن هم سیستم سنجش علمی دانش آموزان ایرانی است که سالی این همه جوان را راهی بیمارستان و تیمارستان می کند و میلیونها جوان را راهی خیابانهای علافی.

من تازه پی برده ام که موقعیت مکانی تا چه حد در میزان بارعلمی یک فرد تأثیرگذار است. درکارنامه کنکور سراسری ایران میزان دانش علمی من از ریاضیات 30 درصدتت را نشان می دهد و کارنامه ایرلندی ام 97 درصد را. جالب اینجاست که هیچ کدام از دو رقم مذکور ملاک ورود به دانشگاه به حساب نمی آیند.

خانم مری مک کاریک مدیر دبیرستان شفقت اسلایگو طی نامه یی در این زمینه برایم نوشته است :«هرچند قضیه گرفتن پذیرش و ورود به دانشگاه های ایرلندی برایت تجربه تلخ و غیر منصفانه یی بود ولی بی تردید دانش و دوستی در هر مکانی و هر زمانی، یافتنی است.»

این جملات اگرچه از نظر من زیبا و دلنشین اند، اما من به تازگی پی برده ام که علت جذابیت و دلنشینی اغلب اشعار و عبارات، جنبه آرمانی و رویا گونه آنهاست. نمی دانم شاید من هنوز به معنی حقیقی واژه علم پی نبرده ام ولی آن علمی که من به دنبالش بودم و هستم تا به حال در دو مرحله زمانی و مکانی از زندگی ام نایاب بوده اند.

سابق بر این، از این موضوع خیلی رنج می برد که چرا اغلب انسانها به چیزهایی که در سن پنج سالگی آرزو می کنند در سن 15 سالگی می رسند و به آنچه که در سن پانزده سالگی جست و جو می کنند، در سن پنجاه سالگی می رسند و رنج آورتر این که وقتی به آن دست می یابند که دیگر برایشان بی ارزش شده است. ولی حالا که خوب در موضوع عمیق می شوم به این نتیجه می رسم که این مسأله گواهی بر بی ارزشی ذاتی تمام خواستهای مادی ماست و همه چیز مادی ذاتا بی ارزش است و این در واقع خود ماییم که به دلایلی که هنوز برایم مجهول است، در مراحل مختلف زندگی به برخی مسائل مادی و حتی معنوی ارزش می بخشیم.

و حالا احساس می کنم که این ارقام و درصدها کم کم دارند ارزش خود را در زندگی ام از دست می دهند. دیگر گذشت آن زمان که سه شب قبل از گرفتن کارنامه ام خوابم نمی برد و آرزو می کردم کاش به کسب رتبه اول مفتخر شوم و به دریافت یکی از آن کارتهای «هزارآفرین»

آن بیت فروغی بسطامی یادت می آید که؟

یک دسته نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

هنوز هم که هنوز است این بیت برایم مبهم و غیرقابل درک است. سه سال پیش یک نفر جهت رفع این ابهام فرمود:

«تا از مقصد چه برداشتی داشته باشی.»

که نه تنها کوچکترین کمکی در حل مشکل نکرد، بلکه جنبه پرسشی سوال را قوت بخشید.

حالا اگر مقصد را حق و عرفان فرض کنیم، برای رسیدن به آن راهی بس دراز و دشوار در پیش داریم و از آنجا که خودم را در حال دویدن یافته ام، تمام ترسم از این است که سرانجام در بی مقصدی باشد.

فعلا خداحافظ،

 کوچولوی تو