یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

پدر خوانده

دون کورلئونه (مارلون براندو): از انتقام حرف زدین. انتقام می تونه پسر شما رو زنده کنه؟یا پسر منو؟من از خون پسرم گذشتم. این کارم دلائل زیادی داره. پسر دیگه م مجبور شد کشور رو ترک کنه. به خاطر ماجرای سالاتسون. خوب! باید ترتیبی بدم که سالم برگرده اینجا. باید تموم این کدورتها برطرف بشه. من یه مرد خرافاتی هستم. اگه اتفاق ناگواری براش بیفته مثلا یه مأمور پلیس با تیر بکشتش یا توی سلولش خودشو حلق آویز کنه یا صاعقه اونو بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اون وقته که دیگه گذشت نمی کنم. ولی از نظر خودم اجازه بدین قسم بخورم به جان نوه هام قسم صلحی رو که امروز در اینجا بهش رسیدیم نخواهم شکست.
پدر خوانده را گوش بدهیم.

نامه های ترمه؛ نامه اول

دوشنبه 12 مرداد 1377

3 آگوست 1998؛ایرلند شمالی

آمد سحر و هنوز هشیارم من

خفته هم کسان و بیدارم من

گیرنده هر صداستم من، اما بنگر

با این همه توفیق گرفتارم من

سلام! الان ساعت حدود 4 صبح است و من دارم شیمی می خوانم.

خب! حالا از کجا شروع کنم؟ راستش را بخواهی، من نامه نوشتن به تو را تنها چاره اوقات بیچارگی ام یافته ام. تا حالا که اوضاع، چندان بر وفق مراد پیش نرفته است، از این به بعدش هم الله اعلم.

هفته ماه پیش که من پا به این سرزمین گذاشتم، چهار ماه از ترم اول تحصیلی گذشته بود و من هم که می خواستم در کلاسهای سال آخر دبیرستان شرکت کنم با همکاری یک کشیش حراف، موفق به حضور در بهترین مدرسه دخترانه شدم. اینجا مدارس، وابسته به کلیسا است. بعد از چند ماه مکاتبه با چند دانشگاه که رشته پزشکی دارند، متوجه شدم که هیچگونه امتحان یا شرایط خاصی برای متقاضی خارجی وجود ندارد و من باید برای ورود به دانشگاه در رشته پزشکی در امتحانات نهایی ایرلندی شرکت کنم و حداقل 570 نمره از 600 بگیرم، یعنی باید شش تا امتحان بدهم و حداقل 5 تا A و یک B بگیرم. از این 6 تا امتحان، یکی باید ادبیات انگلیسی باشد که در واقع شامل ادبیات انگلیسی و ادبیات ایرلندی است و یکی باید ریاضیات باشد و یکی زبان مادری که چون زبان فارسی خارج از لیست امتحانات است، من مجبور شدم زبان عربی را به عنوان زبان مامانی ام برگزینم. حالا بگذریم از این که توی این مملکت حتی یک کتاب که شامل یک لغت عربی باشد، وجود ندارد و در واقع ورقه امتحانی توسط ریاست محترم اداره آموزش و پرورش عربستان سعودی توی یک پاکت گذاشته و به صورت محرمانه به سمت من شوت شد و من بعد از گشودن پاکت مفتخر به پاسخگویی به سوالات سال آخر ادبیات عربی شدم.

به غیر از این سه درس، زبان آلمان، فیزیک و ریاضی کاربردی  و آمار را انتخاب کردم. راستی! تمامی این امتحانات به صورت تشریحی برگزار می شود و تست 4 گزینه یی برای یک دانش آموز ایرلندی کوچکترین مفهومی ندارد. به هرحال امتحانات را به هر بدبختی که بود با موفقیت پشت سر گذاشتم و طی چند روز اخیر 5 نامه از دانشگاه های ایرلند دریافت کرده ام که منت سربنده گذاشته و اجازه شرفیابی و پرداخت 15 هزار پوند جهت دریافت یک صندلی سرکلاس سال اول پزشکی صادر کرده اند و حالا من مانده ام واین سوال واضح الجواب که در واقع این منم که پذیرفته شده ام یا اسکناس کاغذی؟

اگر احیانا با مخترع موضوع انشای کلیشه یی علم بهتر است یا ثروت ملاقات داشتی، از طرف من به او بگو که در این دنیا معمولا بهترین سوالها بی جواب می مانند، هرچند که دیگر عملا ثابت شده است که علم فقط در سایه ثروت میسر است.

توی این مملکت، یک دانش آموز آسیایی برای ورود به هر دانشگاهی برای تحصیل در رشته های مهندسی باید حدود هشت هزار پوند در سال بپردازد و برای رشته های پزشکی، دامپزشکی و پرستاری، سالانه سیزده تا پانزده هزار پوند. البته قابل توجه است که ملیت اروپایی و برخورداری از چشم آبی،هزینه تحصیلات را تا یک پنجم کاهش می دهد. حتی پاسپورت آلمانی ام هم دردی را دوا نمی کند؛ چشمهایم مشکی است و از نطفه های یک قاره دیگر به دنیاآمده ام.

در عوض شش ماه اخیر 5 بار تغییر چاردیواری داده ام. دراین شرایط تو هم اگر از اموال من به حساب می آمدی در سومین اسباب کشی، جهت کاهش وزن، و تسهیل حمالی، سر به نیستت می کردم. خانه یک صاحب منصب و همسر کاروانسرادارش، نخستین جهنم دره ای بود که به پیشنهاد مدیر مدرسه افتخار ورود به آن را پیداکردم. البته در این خانه از مصاحبت دو دختر هم مدرسه ای و دو سگ هم سفره یی سود می جستم. حالا از کیفیت اتاق دو متر مربعی ام و بوی مطبوع دی اکسید کربن که از ششهای سگها وارد هوای تنفسی ام می شد که بگذریم بزرگترین مشکل من حمام بود که برای یک آب بازی ده دقیقه ای باید از سه ساعت قبل، عملیات آب گرم کنی و دوش وصل کنی را شروع می کردم. هفته یی هشتاد پوند می پرداختم و شب اول را با فکر این که برگردم ایران، می توانم با این  پول یک آپارتامن دو خوابه در بهترین نقطه تهران بگیرم، گذراندم. خلاصه بعد از مدتی به این در و آن در زدن در قسمت نوساز شهر آپارتمانهای دوبلکس 5 خوابه را پیداکردم و با کمال وقاحت، خانه یی را پیداکردم که اکثریت با دخترها بود. حالا برایت توضیح می دهم که اینجا بر خلاف ایران، دخترها از پسرها بی شعورتر، شلخته تر، لات تر، بی ادب تر و بدذات ترند. امیدوارم سوء تفاهم نشود. به هر حال با این انتخاب از توی چاله در آمدم و شیرجه زدم توی چاه. ناگفته نماند که سرکار خانم گاراژدار –صاحب خانه اولم- تمام راه (بین چاله تا چاه) را گریه کرد و سگ نازنازی اش لتسا را چند شب پیش من فرستاد تا زیاد احساس غربت و دلتنگی نکنم! حالا بگذریم از این که چند روزی هم مصیبت با این سگ داشتم تا بالاخره با صدجور دوز و کلک کشاندمش به سمت خانه پدری اش و بستمش به در خانه و رفتم پی زندگی ام. در عذاب خانه دوم،اتاقم نسبتا بزرگتر بود ودر ودیوارش تمیز و نوساز و یک شوفاژ هم داشت و این برای من که شبهای سرد را درخانه نخست با پالتو و شالگردن توی تختخواب می گذراندم، بزرگترین حسن این خانه به حساب می آمد. و اما در مورد هم خانه هایم: مارینا 21 ساله و دوستش ژان 38ساله توی رستوران کار می کردند و ساعت 2 نصف شب مست از دیسکو برمی گشتند و در اتاق بالای سر من تصمیم به خوابیدن می گرفتند و اغلب شبها فحش و دعوا و کتک کاری شان تا ساعت6 صبح طول می کشید.

امی –کارگر کارخانه- معتاد به هروئین با گام هایی همچون شتر مرغ و صدایی با فرکانس بیش از 20 هزار هرتز و لهجه دهاتی، در اتاق مجاور مارینا اقامت داشت و هفته یی 4 بار از ساعت 12 شب تا 7 صبح توی خانه پارتی می داد و تمام شهر می دانستند که در این خانه 4 شب در هفته به روی تمام اهل محل باز است؛ به صرف شـراب و...!

حالا منظره خانه در صبح روز بعد از پارتی دیدن داشت و من باید فاصله بین در اتاقم تا در اصلی خانه که با اجساد دختر و پسرهای در هم تنیده، فرش شده بود را با یک عملیات ده دقیقه یی طی می کردم.

سوزی هم یک دهاتی 19 ساله بود، که من می توانم قسم بخورم که در عرض سه ماهی که من توی آن خانه به سر بردم فقط دوبار سرش را شست! ولی هر هفته یک بار موهای قهوه یی اش را رنگ کاری می کرد و به نظر خودش موهایش رنگ درخشان طلایی می گرفت. این دختر کثافت ترین حیوان دوپایی بود که من در تمام عمرم دیده ام: همجنـس باز، شلخته کپک زده، دزد بی حیا و بی نهایت پررو.

همین قدر بگویم که توی اتاق خوابش حتی به اندازه یک سانتی متر فضای خالی وجود نداشت و اگر در اتاقش را باز می کرید نسیمی از فاضلاب به سمت آدم می وزید. او تمام عمرش را توی کارخانه یا توی دستشویی جلوی آینه و یا وسط هال با دوست دخترهای تهوع آورش می گذراند. و من برای شستن دستهایم، باید یک ربع وقت صرف خالی کردن دستشویی که با مایتک و سرخاب و برس و شانه و ریمل و هزار و یک وسیله نقاشی چهره، پرشده بود می کردم. تازه بعد از یک ماه از روی اثر انگشت خانم روی در کمد و میزم متوجه شدم که کلید در اتاق او به قفل در اتاق من می خورد و فهمیدم که دراین مدت چند تا تی شرت و دو تا ساعت و چتر و سشوار کیف بنده سرقت شده و به باغ وحش او منتقل شده است. از این اعجوبه هر قدر بنویسم، کن نوشته ام.

سیلویا هم در اتاق دیوار به دیوار اتاق من زندگی می کرد و بهترین عضو خانه به حساب می آمد: یک دختر 22 ساله که توی مشروب خانه کار می کرد و ساعت 3 بعد از نیمه شب از سرکار به خانه برمی گشت و همان لحظه در اتاق مرا می زد تا در مورد وضعیت آشپزخانه و هال و حمام و راهرو گزارش بدهد و بعد هم یک قرص مسکن می خورد و تا ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد می خوابید و من مسئول بیدارکردنش بودم که خود مصیبتی بود.

به هرحال من حدود سه ماه از عمر شریفم را در این خانه سپری کردم تا این که یک شب از شبهای ما، برگی جدید در زندگی نامه ام گشوده شد که به اسباب کشی دوم به طرف منزل موقت سوم منجر گردید:

ساعت 2 نیمه شب بود. امی طبق معمول پارتی داشت، مهمانهایش تازه تازه شروع به تشریف فرمایی کرده بودند و من در حالی که مغزم در اثر مطالعه چهل صفحه از هملت داغ کرده بود، چراغ اتاقم را خاموش کردم و خوابیدم. یک ساعت و نیم بعد، در حالی که در خواب و رؤیا شخصیتهای آن داستان را تجزیه وتحلیل می کردم، با صدای شکسته شدن در اتاقم و ورود یک مست عربده کش از خواب پریدم. من که در تاریکی اتاق قادر به تشخیص هویت آن مهاجم نبودم، ازش پرسیدم که چه می خواهد و جوابی جز عربده و قهقهه نشنیدم. دچار سرگیجه و سردرگمی شده بودم. خودم را جمع و جور کرده و روی تختم ایستادم. داد زدم برو بیرون. سه بار داد زدم برو بیرون. جواب داد احمق نباش می خواهیم... چند ثانیه بعد خودم را گلاویز با هیکل متعفنش یافتم. خونم به جوش آمده بود. از بوی آبجـویی که ازدهانش خارج می شد حالت تهوع به من دست می داد. نخستین شیئی را که در آن تاریکی به دستم برخورد کرد بلند کردم و به سمتش پرتاب کردم. پس از برخورد آن شیئ با آن جسم مجهول، صدای عربده اش برای چند ثانیه بلندتر شد و سپس خاموش شد. خودم را کورمال کورمال به سمت درکشاندم. چراغ را روشن کردم تا حریف را که نقش زمین شده بود شناسایی کنم. یک لنگ دراز چشم سبز، زانویش را توی دستهایش گرفته بود و زوزه می کشید. فاتحانه در نیمه شکسته را بازکردم و با جمعیت تماشاگران نیمه برهنه مواجه شدم. در حالی که دستهایم از خشم می لرزید سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. گفتم حالا می توانید ببریدش به اندازه کافی لذت برد.

پسرها سرجایشان میخکوب شده بودند. چندتا ازدخترها که به سختی تعادل خود را حفظ می کردند، رفتند و سوت زنان جسد طرف را به سمت هال کشیدند. حالا بگذریم که شب را چطور به صبح رساندم. ساعت 8 صبح به جای مدرسه راه افتادم طرف بنگاه های اجاره خانه.

ساعت 9 شب دست خالی به یک هتل رفتم تا حداقل یک شب راحت بخوابم. آنجا پیرمردی نشانی یک خانه 4 خوابه را داد که سه دختر فرانسوی و آلمانی هم خانه بودند و من می توانستم در اتاق اضافی شان حداقل 3 هفته بمانم و نقشه یی برای پیداکردن یک خانه جدید بکشم.

روز بعد برای جمع کردن اسباب به خانه سابق رفتم ونخستین صحنه یی که دیدم جناب پهلوان پنبه بود که با پای گچ گرفته روی پله ها نشسته بود. هاهاها و هه هه هه. این یکی از صحنه هایی بود که باید قاب بگیرم و بزنم توی دفترچه خاطراتم.

او بعد از بجاآوردن من، ابراز تأسف فرمود. می خواستم بگویم حالا کجاش را دیدی؟

ولی نمی دانستم ترجمه اش به انگلیسی چه می شود. خلاصه مارینا و ژان و سوزی هم از رفتن من ابراز تأسف کردند.

خلاصه به خانه جدید رفتم. کتی و کلارا به مراتب تمیزتر و مرتب تر از ایرلندی ها بودند و مدام آلمانی حرف می زدند. الیزا فرانسوی هم دختر بسیار خوبی بود که خیلی زود با هم دوست شدیم. او عکس دوستش را زده بود به دیوار هال و مدام از سر دلتنگی آبغوره می ریخت. البته مشکل سیگار کشیدن آنها هم بود و کاری از دستم برنمی آمد جز خریدن چند تا بوگیر توالت که آوردم گذاشتم روی میز هال و آشپزخانه و آنها آنقدر به این حرکت من خندیدند که غش کردند. می دانی اینجا 60 درصد بچه های 13 تا 18 ساله و 99.99 درصد جوانهای 18 تا 28 ساله سیگاری اند و روزانه 20 تا 30 تا سیگار دود می کنند. یکی از بزرگترین مشکلات پدر و مادرها ومعلمها، تهاجم فرهنگی آمریکا است.

اینجا داشتن بچه بی پدر، همجنـس بازی،مواد مخـدر و خالکوبی مدروز است و بچه ها از برنامه های تلویزیونی کانالهای آمریکایی الگو برداری می کنند. تلویزیون اینجا فقط دوتا کانال دارد به ناچار تمام خانواده ها خط ارتباطی کانالهای انگلیسی، آمریکایی و استرالیایی را خریده اند. من در سومین روز ورودم به مدرسه، به توالت که محل تشکیل جلسه گروه های مختلف بود دعوت شدم و درعرض چند روز اسم و کیفیت 50 نوع سیگار آمریکایی و اروپایی و کثیفترین عکسهای وقاحتبار به من تعلیم داده شد و من اعلام کردم که موضوع برایم جالب نیست و توالت را تحریم کردم.

این یک ماه که با دختران آلمانی و فرانسوی بودم، به خوبی و خوشی گذشت. آنها به ولایتشان برگشتند و من که چند روزی بود شبها در مک دانلد کار می کردم باز به فکر یک چاردیواری جدید افتادم. راستی! دانش آموز آسیایی در اغلب کشورهای اروپایی حق کارکردن ندارد به جز سه ماه تابستان و من برای پیداکردن یک کارشبانه، سبیل دو تا پلیس را چرب کردم. البته آنها هم بی انصافی به خرج ندادند و پس از دریافت چند بسته شکلات، اجازه کار شابنه را بریام صادرکردد. مک دانلد هم زیاد جای بدی برای کار نبود. همیشه شلوغ بود و بچه های هم شیفت من اغلب دانشجو بودند. حقوق شبانه هم تقریبا دو برابر حقوق صبح و بعد از ظهر است(ساعتی 5 پوند) به هرحال تا آنجایی که دنیا به من اثبات کرده، پول برای آدم آبرو به ارمغان می آورد!و این هم یکی از فجایع روزگار است که تعداد فرزندان حضرت آدم یک مقدار بیشتر از نقشه های گنج است.

خلاصه، در خانه سوم، یک هفته آخر را تنها بودم و برای خودم سلطنتی کردم و حتی از خواهران و برادران مسلمان بوسنی که به صورت گروهی به ایرلند فرستاده می شدند، هم میزبانی به عمل آوردم و از آنها چیزهایی در مورد اسلام شنیدم که به مسلمانی خودم شک کردم.

به هرحال، بعد از چند روز تحقیق و جست و جو در مهمانخانه ها موفق به فتح یک اتاق به عظمت یک قوطی کبریت با یک تخت و صبحانه شدم. صاحب اتاق یک پیرزن منظم و با حال بود به نام باربارا که به همراه شوهر بازنشسته اش –ویلیام- و پسر 34 ساله مجردش که شهره خاص و عام است زندگی می کرد. خانه معمولا آرام بود و کاروکاسبی مهمانخانه در روزهای آخر هفته رونق داشت. من توی سالن صبحانه درس می خواندم. با آمدن من بزرگترین مشکل باربارا و ویلیام –تنهایی شان- از میان برداشته شده بود. تونی پسر بچه ننه آنها بعد از چند روز و پس از دریافت چند جمله سرکاری، میانه اش با من خوب شد و شبها که چراغ سالن را روشن می دید، می آمد و می نشست و درد دل می کرد.

طی این نشستهای اتفاقی، متوجه شدم که او با وجود ابتلا به بیماری دیابت، روزانه 30 تا سیگار و دوسه بطری مشـروب صرف میکند. بعد از چند هفته مذاکره موفق شدیم تعداد سیگارهای را به روی هفت هشت تا کاهش دهیم و باربارا هم خوشحال بود که بالاخره پسردردانه اش با یک نفر تا حدود کنار آمده است. البته ناگفته نماند که من فقط وقتی می توانستم با او مذاکره کنم که مست مست می شد و گرنه در حالت هشیاری واقعا غیرقابل تحمل بود و مثل سگ پاچه می گرفت! اما در وقت بدمستی، مثل لاشه یی، گوشه یی می افتاد.

دوران امتحانات را هم در خانه آنها سپری کردم وباربارا و ویلیام دید مرا واقعا نسبت به ایرلندی ها عوض کردند. تا اینکه در یکی از نحسترین شبهای غربت، پس از خرد کردن دندانهای تونی، شبانه به منزل جدیدم که 5 خانه بالاتر از مهمانخانه قراردارد، نقل مکان کردم.

ماجرا از این قراربود که آن شب شبکه اول تلویزیون برای چهارمین بار در طی 5 سال اخیر فیلم بتی محمودی را پخش کرد. نمی دانم این فیلم را دیده یی یا نه، اما من چند سال پیش تکه هایی از فیلم را دیده بودم. ولی این بار قضیه فرق می کرد. نمی توانستم دقیقا بگویم که چه حالتی به من دست داد. خشم؟ کینه؟ حقارت؟سردرگمی؟ نفس تنگی؟ فقط می دانم که عصبی بودم و معده ام شدیدتر از قبلم می تپید. داشتم فکر می کردم که کینه بعضی از هموطنانم به آمریکا و آمریکایی کاملا قابل درک و منطقی است.در ایران که بودم این کینه برایم مسخره می آمد. خلاصه در بازشد و تونی سیگار به لب وارد اتاقم شد و گفت: خانم! خودت را توی تلویزیون تماشاکردی؟

قشنگ زده بود به خال. تمام ترس و خشم من از این بود که مردم در مورد من و کشورم بر اساس این فیلم لغنتی قضاوت کنند. تونی که آن حرف را زد بدون آنکه کوچکترین تردیدی به خود راه دهم تمام فحشهایی که در این مدت از مردم و رسانه های جمعی یادگرفته بودم به بهترین وجه ممکن تحویلش دادم. تونی به سمت راهرو راه افتاد. ویلیام شروع به داد و هوار کرد. باربارا هم به خانه دوستش رفته بود ومن می دانستم که باید کاری را که شروع کرده بودم بدون تأخیر به پایان برسانم تا حداقل برای یک خانواده اروپایی روشن شود که ما توی دهان آمریکا می زنیم. و واقعا زدم توی دهانش.

لوسی صاحبخانه جدیدم یک پیرزن خوش قلب، پرحرف و اسراف کرا است. سی سال از عمرش را در آمریکا گذرانده و تمام ثروتش را خرج عمل پای چپش و خریدن کفش طبی کرده است. در حال حاضر پیکر 92 کیلویی اش را با چرخ دستی حرکت می دهد و به قول خودش برای مردن به وطنش برگشته است. خانه نیمه متروک است، فقط اتاق خواب مری و آشپزخانه قابل سکونت است. طبقه بالا بعد از 15 سال توسط اینجانب افتتاح شد. خودم دیوارهای اتاقم و حمام را رنگ کردم. موکت اتاق سی متری ام را عوض کردم ولی هنوز طول و عرض اتاق را به 7 تا قل هوالله طی می کنم تا مبادا در حین حرکت به سمت رختخوابم، از تختخواب لوسی در طبقه دوم سردربیاورم.

نامه های ترمه مقدمه دوم

                     

لابد در سراسر دنیا موجوداتی رنجدیده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند که تجارب فاجعه آمیز خود را همچون فانوسی جلوی چشم ما بگذارند، بی هیچ منتی.

ترمه نام مستعار یک دختر اعیان و ناسازگار و روشنفکر به معنای واقعی، و لجوج و شورشی و خسته جان ایرانی است که 21 سال سن دارد و در حالی که جوانی خود را با شمس تبریزی آمیخته، به جای یک سلسله سفر عرفانی، اکنون به جست و جوی کیمیای زوال آوری از یک سفر خسته کنند و ضدعرفانی به فراسوی مرزها رفته است.

نبرد با چه کسی او را به آنجا می رساند که چنین تلخی را در نامه هایش بگرید، یا بخندد! یا مالیخولیا بگیرد؟

او گمان نمی کرد که هرگز نامه هایش از صفحات یک مجله سردرآورد، چون آنها را نه به قصد چاپ یا دیگرخوانی، بلکه به قصد تخلیه روانی خود برای تنها دوستی که در منظومه شمسی دارد، به تهران می فرستد. فانوسند به گمانم. او تجربه کرده تا تو تجربه نکنی-اگر چه هیچکس مانند دیگری در یک اقیانوس شنا نمی کند!

می دانم او هر عیبی هم که داشته باشد، هرگز یک دروغگو نمی تواند باشد. دختری بریده از شرایط اجتماعی و تحصیلی موجود در وطنش، اکنون از آدمکشی و مذهب گریزی چریکهای تلخکام اپوزیسـیون بالا می آورد قطره قطره. اصلا اینجا جای تأیید او نیست. فقط اگر قرار باشد ما از سفر او که جای قونیه و کشمیر و عرفان مشرقی از یخ خانه های غربت سردرآورد، عبرت بگیریم، پس زندگی او محصولی انسانی داشته است.

او که ترمه های یزد را دوست داشت، اسم ترمه را از روی کتاب ترمه نصرت رحمانی برداشته است. معتقد بود که نصرت صادقترین شاعر امروز ایران است.

پدربزرگش کلکسیون بنز داشت، پدرش دکتر. مادرش در جوانی در مجامع سیاسی انگلیس و پاریس شرکت می کرده و هفت، هشت زبان معاصر و باستانی دنیا را بلد است. تحصیلکرده اروپاست. پدر و مادرش نه سال پیش متارکه کرده اند.

ترمه به خاطر شرایط کاری زنانه در ایران، از تعهدی که در رشته پزشکی می توانست پررنگ تر باشد، خوشش می آمد. وقتی از کنکور سراسری ایران قبول نشد، دختری که در عمرش هیچ وقتی جلوی کسی -حتی مادرش- نگریسته بود، های های گریه کرد، نفسهای بدی می کشید.

ترمه هیچ وقت در ایران آرایش نداشت. الان نمی دانم. یک مدتی قبل از رفتن هم به شعرهای فروغ چسبیده بود. شریعتی را هم دوست داشت. در ایران که بود، می گفت "دین یعنی چیزی که او می گوید"، ولی حالا معتقد است که "مگر شریعتی جز شعار دادن و کتاب نوشتن، چه کار دیگری برای جوانان کرده است؟"

با این که سنگ به نظر می رسید، ولی پراحساس بود! مثل سنگی که توی دلش بوته یی گل سرخ یا کبوتری زخمی خانه داشته باشد.

فکر می کردی که از کودکی زخم کهنه یی را حمل می کند. از مردها بدش می آمد. از عشقهای این دنیا بدش می آمد. الانش را نمی دانم.

و یک شب چشمهایش را بست. سرش را انداخت پایین. چمدانش را برداشت و بدون آنکه با کسی خداحافظی کند، پرواز کرد. رفت غربت. نامه هایش به طور غیر مستقیم تفاوت وحشتناک یک زندگی بومی با یک زندگی پست مدرن را مصور می کند.

به یک  جاهای این زندگی، شُکر و شِکر! و به یک جاهایش نفرین ونفرت!

مگرنه ترمه؟

ابراهیم افشار

نامه های ترمه؛ مقدمه اول

                              

زین بحر جهانی خطر اندیش گذشت

آسوده همی کشتی درویش گذشت

محو است کنار عافیت یا تسلیم

باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

بیدل

نود صفحه دست نویس آورده که من بخوانمشان.  اول من، بعد دکتر، بعد من. بعد دوباره دکتر، یک بار دیگر خودش -ابراهیم- و دو سه بار دیگر با ز دکتر –من- دکتر و ابراهیم. نود صفحه دستنویس، دست به دست می شود بین من و دکتر وابراهیم. و هر سه مانده ایم که چطور می شود این نود صفحه را چاپ کرد. باید چاپ کرد؟ نباید چاپ کرد؟ اسرار مگو نیست که، قرارنیست شیوه ساختن بمب ام را هم چاپ کنیم یا مثلا تعداد صفرهای شماره حسابهای متعدد فلان الدوله یا گندکاری رییس اداره جوپاک کنی دورغوذآباد را که مثلا بیم و هراس شکایتهای بعدی اش را داشته باشیم.

اصلا چنین چیزهایی نبوده و نیست، نود صفحه دستنویس است از نمی دانم چند نامه دست نوشته «ترمه».

ترمه،ترمه، ترمه. ترمه های حیرت، ترمه های غروب و غرب. ترمه های سرگردانی. ترمه که می گفتم. یاد ترمه های دست بافته زنان ایرانی می افتادم که نقشهای زیبایشان مرا به شور و شوق می برد. اکنون ترمه که می گویم، اندوه مرا غرقه می کند. یاد دختری می افتم در آن سوی آبها و سوداها، یکه و تنها. حالا اینها را که می خوانید نامشان «نامه های ترمه» است. بسیاری از متن نامه را ابراهیم و سپس من و بعدش دکتر و دبار ابراهیم، من و چندباره دکتر خلاصه کرده ایم، حذف کرده ایم، حتی تیرباران کرده ایم. اما نمی داند هنوز چه چیزی در این نامه ها هست یا شاید هم می دانم که به دکتر و ابراهیم گفتم:چاپ این نامه ها اجتناب ناپذیر است. نمی داند چرا باید این نامه های کاملا شخصی چاپ شوند وتو آنها را بخوانی. شاید هم افزون بر نوعی مازوخیسم که من و ابراهیم گرفتارش شده ایم، گونه ایی هیستری هم در کار باشد. دیگر آزاری!نه؟ وگرنه چرا باید نامه های کاملا شخصی یک شخص ناشناخته برای بسیاری از اشخاص ناشناخته تر فاش شود. آن هم در یک با نام ایران جوان؟ و فکر می کنم که من هیروشیما بودم یا ناکازاکی که این دختر آمد و با نامه هایش ویرانم کرد. کاملا منهدم. چه کسی دوست دارد بگوید: زنده باد پستچی، پاینده باد تمبر و کاغذ و پاکت و قلم؟ وقتی که این نامه های تو فانی را می خواند.

خسته و خراب، خراب و خسته در آخرین ساعات آخرین روز هفته کاری، میباید دست به قلم ببری، چیزکی قلمی کنی در وصف این نامه ها به عنوان مقدمه. خدای من. ترمه چه رنجی برده است؟ چه رنجهایی؟ و گمانم هزاران بار در کوره های گداخته، تفدیده شده، سوخته، ذوب شده و دوباره انگار یک ققنوس از میان آتش و دود، سربرآورده است. و حالا من سند قبولی برای نام ههایش، برای افکار و اندیشه هایش بنویسم؟ آخر من کجا و ترمه کجا؟

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

به هر رو، ترمه هنوز هست، و سخت هم هست و استوار هست. و همین سختی و استواری اوست که هستی او را معنا داده است. او انگار چشمانی دارد، سوای چشمان تنگ بین واندک بین من و امثال من، چشمانی باز و عقاب وار، که لحظه ها و نکته ها را می بینند و می بلعند. او جانی دارد، گداخته و آتشگون. و نمی خواهم قیاس کنم. نمی دانم چرا پس از نامه های ترمه یاد ابوذر می کنم. همان که حبیب حضرت دوست درباره اش فرمود: آسمان بر سر کسی راستگوتر از ابوذر سایه نیانداخته است. و نیز همو فرمود: ابوذر تنها می زید، تنها می میرد و تنها برانگیخته خواهدشد.

و باز قبطه می خورم به ترمه، او در کف دستش پاره یی آهن گداخته دارد، که استوار همچنان آنها را بر کف خویش نگه داشته است. ایمان و اعتقاد خویش را. و افزون بر آن. اکنون ترمه چون پیر جهاندیده یی،بینا و بصیر است و جهان و جامعه آدمیان را به گونه یی می بیند که همچو من خاصی می باید، سالها و سالها، در مکتبش زانو بزنیم و دریافته های او را بیاموزیم.

حالا این ترک آشوبگر سرگردان حیرت زده بی قرار، برای نخست بار، احتیاط می کند.- برخلاف آمد عادب بطلب کام که من...- و من به او می گویم: هرچه باداباد. ابراهیم. ترمه حالا چشمی است و چراغی و آیینه یی است و حکایتگری که از درون و بیرون به ما نشانه می نماید و رازها می گشاید. این طور است؟

شما خود داوری کنید!  

فرامرز قره باغی 

هفته نامه ایران جوان شماره 118

روزی روزگاری مأمونیه

 

 

 

                                

تلفن را که گذاشتم در فکر برنامه ریزی فردا بودم. تصمیم داشتم هر جور که بود ،اینبار، ماجرا را به یک جایی برسانم. مینا بارها برایم از نامه های ترمه پشت تلفن صحبت کرده بود و قول داده بود که آنها را به دستم برساند اما خبری از نامه ها نبود. تشنه خواندنشان شده بودم. آدرسهایی جسته گریخته داشتم که فکر می کردم پرسان پرسان و کوچه به کوچه به مقصدم هدایت کند. گفته بود که ترمه نام مستعاری است که برای خودش برگزیده و برای ناشناخته ماندن این نام را انتخاب کرده بود. نامه های ترمه دو مقدمه داشت که یکی از آنها خلاصه ای از زندگی ترمه بود. آنها را برایم می خواند و سپس با قسمتهایی از زندگی خودش ،و البته رویاهایش، در هم می آمیخت و هویتی جدید برای خود می آفرید.

صبح فردا در کتابخانه ملی در حال زیر و رو کردن آرشیو مجله های قدیمی ایران جوان بودم. دست آخر نامه های ترمه را یافتم، به همراه تعداد زیادی مقالات دیگر که برایم پشت تلفن خوانده بود. چند ساعت بعد ،و پس از پرکردن چند فرم اداری و پرداخت ثمنی بخس، صفحات اسکن شده مجله در قالب یکی سی در کیفم بود. به خانه برگشتم و ساعتها مشغول خواندن شدم.

شوق خواندن به کنجکاوی انجامیده بود و کنجکاوی به تشنگی و تشنگی به مچ گیری. اطلاعاتی که مینا از خودش داده بود با مطالبی که ترمه بیان کرده بود جور در نمی آمد. تاریخ اولین نامه ترمه به 1377 برمی گشت و اگر فرض می کردیم که در 19 سالگی دیپلم گرفته باشد پس ترمه متولد 58 یا 59 بود ولی مینا ادعا می کرد که 24 ساله است که می شد متولد 62 یا 63. تناقضهای دیگری هم در داستان مینا بود. ادعا می کرد که مادرش در 15 سالگی خانه را ترک کرده و نزد پدربزرگش به نروژ رفته ولی ترمه نوشته بود که از سوئد به ایران زنگ می زند و با مادرش صحبت می کند. مینا تک فرزند بود در حالیکه ترمه از خواهرش نوشته بود. مینا ادعا می کرد که از خانه فرار کرده و ترمه نوشته بود که به خانه زنگ می زده. مینا می گفت هنگام فرار از خانه شناسنامه و مدارک تحصیلی اش را برداشته و بعدا دیپلم گرفته در حالیکه ترمه زمانی که به خارج رفته بود دیپلم داشت...

شب که زنگ زد پرسیدم: مینا! تو سوئد بودی؟ 10 ثانیه ای مکث کرد. جواب داد: پس بالاخره نامه های مقدس رو پیداکردید؟ گفتم من اونها رو پیدا نکردم اونها منو پیدا کردن. گفتم: اینهایی که برام پشت تلفن می خوندی به اسم یه بابایی با نام حسین سروقامت چاپ شده. گفت: اون زمان با اسم مستعار می نوشتم...

از تک و تا نمی افتاد. دروغ می گفت. واضح بود. اگر مینا  24 ساله  بود و مقاله ها 8 سال قبل در مجله چاپ شده بودند پس باید در زمان نوشتن مقاله ها 16 سال داشته باشد. ممکن نبود دختری 15-16 ساله به این پختگی بنویسد....

همه این ها را نوشتم تا بدانی نامه های ترمه از کجا به دستم رسیدند. عاقبت داستان من و مینا باشد برای یک وقت بهتر که هم تو وقت کافی داشته باشی و هم من حوصله...

...و اما ترمه! ترمه دختر جوانی بود که پس از اینکه نتوانست در رشته مورد علاقه اش ،پزشکی، در کنکور قبول شود برای ادامه تحصیل راهی غرب می شود. مسئولین مجله ایران جوان ادعا می کردند که دست نوشته های ترمه واقعی هستند و خود چیزی به داستان اضافه نکردند. این که این نامه ها را واقعا دختر تنهایی در سوئد نوشته بود یا شخص ابراهیم افشار ،یا دیگر نویسندگان مجله، هنوز برای من معماست و ظاهرا در همان زمان هم برای بسیاری از علاقمندان هفته نامه ایران جوان معما باقی ماند. 12 نامه ترمه در شماره های 118 تا 122 هفته نامه به چاپ می رسد که سیلی از نامه ها و اظهار نظرها را روانه دفتر مجله می کند. بعضی کل داستان را تخیلی می دانستند و زیر سوال برده بودند و برخی دیگر صددرصد واقعی. عده ای آن را با بهت می نگریستند، عده ای ترمه را کافر خطاب کرده بودند و بعضی دیگر عارفی وارسته. به همراه نامه آخر ترمه مؤخره ای به قلم ابراهیم افشار و همچنین تعدادی از نامه هایی که در واکنش به چاپ نامه های ترمه به دفتر مجله رسیده بودند چاپ شدند. حال که سه سالی از ماجرای من و مینا می گذرد بد ندیدم که نامه های ترمه را اینجا بگذارم، بی داوری و تعصب. قضاوتش باشد برای تو، خوب و بدش نیز...