یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

مأموریت ما پیروزی در جنگه

               

مسئولین وزارت جنگ متوجه می شوند که 3 پسر از یک خانواده در جبهه های مختلف جنگ کشته شده اند و تنها برادر بازمانده با چتر درپشت خطوط دشمن فرودآمده است و احتمال زیادی وجود دارد که وی نیز در درگیریها جان ببازد.

یک گروه کماندویی مأموریت پیدا می کنند که از خطوط دفاعی دشمن گذشته و با پیداکرن برادر بازمانده ،سرباز جیمز فرانسیس رایان(مت دمون)، او را به خانواده اش بازگردانند. گروه به فرماندهی کاپیتان میلر (تام هنکس) راه خود را به سختی باز می کند و درنهایت رایان را در حالی می یابند که با همرزمانش وظیفه حفاظت از یک پل را برعهده گرفته اند. پل در نقطه ای کلیدی قرارگرفته است و در صورت سقوط آن به دست دشمن امکان دارد که کل عملیات با خطر  شکست مواجه شود. رایان تصمیم می گیرد که به جای بازگشت به خانه در کنار همرزمانش باقی بماند و میلر هم با گروهش در آنجا می مانند تا دفاع کردن از پل را سامان دهد....

مدتی بود که قصد داشت درباره فیلم نجات سرباز رایان یادداشتی بنویسم ولی افکار مغشوشم اجازه نمی داد. سوال طن ناز سبب شد دوباره به جنگ و تأثیر آن بر روی رفتار آدمی برگردم و بیشتر و بیشتر در این زمینه فکر کنم.

فیلم نجات سرباز رایان فیلمی است وحشتناک که سعی کرده با پرداختی واقع گرایانه و فیلم برداری شبه مستند واقعیت تلخ جنگ را ، آنگونه که هست، نشان دهد. از صحنه های فجیع فیلم در می گذرم. نکته ای ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به همان اشاره می کنم و ...

گروه کاپیتان میلر برای عبور از میان خطوط دشمن یک سرجوخه را که هیچ سابقه رزمی نداشت و فقط به عنوان مسئول بیسیم وظیفه شنود مخابرات دشمن در پشت جبهه به وی محول شده بود را با خود می برد. آبهام (جرمی دیویس) چیزی از جنگ و تیراندازی نمی داند و تنها مهارت وی تکلم به زبانهای آلمانی و فرانسوی است و از همین رو او را برای همراهی گروه میلر در این مأموریت خطرناک انتخاب کرده اند.

در صحنه ای از فیلم گروه میلر به یک آشیانه مسلسل آلمانها برخورد می کند و پس از جدالی خونبار آن را تصرف می کند. یکی از سربازان آمریکایی تیر می خورد و در مقابل چشم دوستانش جان می دهد. سربازان آمریکایی ، که خون جلوی چشمشان را گرفته، تصمیم می گیرند که انتقام دوست خود را از تنها آلمانی بازمانده ،که اکنون اسیرشان شده، بگیرند. آبهام دخالت می کند و ادعا می کند که تیرباران اسیر آلمانی با قوانین جنگ مغایرت دارد. بین افراد گروه اختلاف می افتد و کار به جایی می رسد که روبروی هم می ایستند. میلر دخالت می کند و اسیر آلمانی نجات پیدامی کند...

در آخر فیلم ، که گروه باید از پل حفاظت کند، آبهام در پایین پله های یک ساختمان ایستاده و وظیفه دارد که به همرزمش که در طبقه بالا قرار دارد فشنگ برساند. یک سرباز آلمانی به طبقه بالا می رود  و با دوست آبهام درگیر می شود. سرباز آمریکایی و آلمانی درحالیکه فریاد می زنند که "بس کن، بس کن" با هم گلاویز می شوند. دوست آبهام چند بار نام او را برای کمک گرفتن صدا می زند اما آبهام در پایین پله ها ایستاده و از شدت فشار روحی و سر و صدای دعوایی که از بالای سر می شنود فلج شده است. سرباز آلمانی دوست آبهام را می کشد و از پله ها پایین می آید؛ در حالیکه تفنگش را در دست دارد از کنار آبهام می گذرد و آبهام به قدری شوکه شده که هیچ واکنشی نشان نمی دهد...

در آخرین لحظات فیلم نیروی کمکی می رسد. آبهام در داخل یک چاله خود را به مردن زده است و سربازان آلمانی از روی سرش پریده اند و تا پل چند قدم بیشتر فاصله ندارند. با رسیدن نیروی کمکی، آلمانها تصمیم می گیرند که فرار کنند ولی آبهام از پشت سر آنها بلند می شود و با بالا گرفتن تفنگش آنها را اسیر می کند. سرباز آلمانی ،که دوست آبهام را کشته بود، او را به یاد می آورد. پوزخندی می زند و آبهام را با نام کوچک صدا می کند، به نشانه اینکه تو جرأت تیراندازی نداری. اگر جرأت آدم کشتن داشتی اجازه نمی دادی که دوستت را با کارد سلاخی کنم. آبهام با یک تیر اسیر آلمانی را همانجا می کشد و به بقیه آلمانها اجازه می دهد تا فرار کنند...

جنگ جنگ است. یک لحظه از حقوق اسرا و انسانیت دفاع می کنی و لحظه ای دیگر آنچه را که از آن دفاع می کردی را با شلیک یک گلوله به سخره می گیری. جنگ منطق خود را دارد؛ منطق بی منطقی. 

                             

رایان(وقتی که از برگشتن به خانه سرباز می زند وخطاب به میلر): به مادرم بگو، وقتی منو پیداکردین

با تنها برادرهایم،که برام مونده بودن اینجا بودم

و من به هیچ وجه اون ها رو تنها نمی گذاشتم

فکرکنم مادرم این رو درک کنه، من به هیچ وجه این پل رو ترک نمی کنم

بله، سرور من! نه سرور من! البته سرور من! شما درست می فرمایید.

 

 کتابی که درباره اش صحبت می کنم نامش هست : رسم و راه سامورایی(آیین نامه سلحشوران ژاپنی) که کلا به هاگاکوره معروف است. این کتاب در قرن 18 توسط یکسامورایی به نام یاماموتو چونه تومو نوشته شده و تبدیل به کتاب مقدس سامورایی ها شده است.  

هاگاکوره روش های تکنیکی مبارزه و شمشیر زنی را بررسی نمی کند بلکه به آداب و رسوم، قواعد و هنجارهایی که یک سامورایی باید رعایت کند می پردازد.هاگاکوره کتابی است نسبتا کوتاه که هموزن خود طلا می ارزد. به ویژه آنکه ترجمه فوق العاده زیبای دکتر هاشم رجب زاده شیرینی خاصی به کتاب بخشیده است. نکته مهم این است که دکتر یک مقدمه بلند و اساسی هم درباره سامورایی ها و خود کتاب نوشته اند که به اندازه خود کتاب ارزش مند و آموزنده است.
نسخه ای که من دارم چاپ اول 1371 و متعلق به انتشارات آستان قدس رضوی است.  متن کتاب را (بدون مقدمه) با فرمت ورد می توانید از
اینجا دانلود کنید. قسمتهایی از کتاب را هم در زیر آورده ام. در سال 1999 جیم جارموش بر اساس آموزه های این کتاب فیلمی با نام روح سگ ساخته است. 

 نشان از مردان راستین کمتر یابم

از آشنایی پرسیدم که حکیم کی یوآن وقتی گفت:« در علم پزشکی، ما زن و مرد را در طبیعت جدا می دانیم؛ یکی را مثبت و دیگری را منفی می شناسیم؛ و بر این پایه –راه درمان این دو جنس تفاوت دارد. تپش قلب مرد هم با زن فرق دارد. اما، در پنجاه سال گذشته نبض مردان رفته رفته مانند زنها شده است. با دریافتن این دگرگونی و پدیده ی درونی، بجا دیدم که –برای نمونه- چشم درد مردان را با همان شیوه که درباره ی زنان چاره ساز است درمان کنم. چون روش درمان مردانه را در بیماران مرد این زمانه چار ساز ندیدم، دریافتم که درین روزگار وارونه ساز مردان هم جوهر مردی را از دست داده اند. این واقعیت بی چون و چرایی است که آن را خود به تجربه دریافته و بر همه فاش ساخته ام.» چون، با در یادداشتن این سخن، مردان امروز را در گرداگردم می نگرم، آشکارا می بینم که نبض آنان چونان زنان می زند، و کسانی از آن میان که به راستی مرد باشند، کمند. با این زمینه، این روزها بسیار آسان می توان با کمتر کوششی بر همگنان سر و سرور شد و به پایه و جایگاه رسید.

نشانه دیگراز میان رفتن مردی و مردانگی در زمانه ی ما این است که بسیار اندکند کسانی که بزهکاری دست بسته را به دست خود گردن زده باشند، یا اگر کسی در هنگام خودکشی سنتی(هاراگیری) ازیشان بخواهد که تیغ خلاص را فرودآورند مردان این روزگار بهتر آن می بینند که به بهانه ای از این کار بگریزند. تا چهل-پنجاه سال پیش، اثر زخم بر تن و روی داشتن مهر و نشان مردانگی بود وران صاف و بی زخم نمودار زبونی مردان؛ تن بی زخم چنان شرم آور می نمود که مرد سلحشور پروای نشان دادن آن رابه مردم نداشت و بسا بهتر می دید که خود را زخم بزند تا از این ننگ برهد. از مردان چشم آن داشتند که نترس وتوفنده و پرجوش باشد. اما امروز بی باکی را نابخردی می دانند،زبان آوران –سخن را در خدمت گریز از مسئولیت و تن آسایی می نهند. از جوانان می خواهم که در این نکته بیندیشند و به هوش آیند.

 

دولتمردان نوآیین 

شاید که بیندیشیم که حکومت درست بر کشور و برجهان، کاری است بس دشوار که بسیاری از مردم با آن برنیایند. اما اگر به حقیقت بنگری، بلندپایگانی که در حساسترین مقامها و مراجع قدرت در دستگاه دولتند، و مشاوران و دولتمردان امارت ما به چیزهایی می پردازند که فن و هنر و دانایی ورای آنچه که من در این کلبه حصیریم با شما گفته ام، در کارندارد. براستی که بر پایه ی اصولی که گفتم می توان کشوری را به شایستگی اداره کرد.
گذشته از هر چیز دیگر، رسم و راهی در کار این دولتمردان است که مرا بیش و کم، ناراحت می دارد، چرا که اینان بی اعتنا به سنتهای این سرزمین و درمانده از شناختن درست از نادرست، همان هوش و مایه و توان مادرزادی را سرمایه ساخته اند.
دیوانسالاران بیش از اندازه به خود مطمئن و خویشتن بین شده اند، زیرا که مردم، از روی بیم، با آنان چاپلوسی می کنند. در پایشان می افتند و می گویند:بله، سرور من! نه سرور من! البته سرور من! شما درست می فرمایید.

چگونه توانستیم که آن رویاها را فراموش کنیم؟

 

کارول سماحه و مروان الخوری


دانلود ترانه

 

انتی بعدک حلوة وصرتی احلى

تو هنوز به زیبایی گذشته و حتی زیباتر از قبل هستی

شو هالصدفة مافى احلى

آن لحظه ای که در آن تو را دیدم باشکوه ترین لحظه ی زندگیم بود

وقلبی یشوفک یا ما استحلى

و قلبم دیگر نمی تواند این عشق را تحمل کند

قولیلى کیفک انتی

به من بگو حالت چطور است

 

انت بعدک انت وما بتتغیر

تو هنوز همان هستی و تغییر پیدا نکرده ای

محیرلى قلبى ومحیر

قلب و روحم را پریشان ساختی و خود نیز سرگردان شده ای

وبعدو قلبک طفل صغیر

و هنوز قلبت همچون کودکی معصوم می باشد

طمننى کیفک انت

به من اطمینان بده که حالت چطور است

 

مشی نتذکر عا دروب

دوباره در حال قدم زدن در همان راه هایی هستم که در گذشته از آنها عبور می کردیم

ویمرجحنا الغرام

و عشق همچون تابی ما را به آسمان می برد

لیش بعدنا وکیف قدرنا

چرا از یکدیگر دور شدیم و چگونه توانستیم

ننسى هاک الاحلام

چگونه توانستیم که آن رویاها را فراموش کنیم

یالیل البعدو ناطرنا

هنوز شب در انتظار ماست

عا مفارق هالایام

و دیگر هیچ روزی را از یکدیگر دور نخواهیم بود

 مشی نتذکر عا دروب

دوباره در حال قدم زدن در همان راه هایی هستم که در گذشته از آنها عبور می کردیم

ویمرجحنا الغرام

و عشق همچون تابی ما را به آسمان می برد

لیش بعدنا وکیف قدرنا

چرا از یکدیگر دور شدیم و چگونه توانستیم

ننسى هاک الاحلام

چگونه توانستیم که آن رویاها را فراموش کنیم

یالیل البعدو ناطرنا

هنوز شب در انتظار ماست

عا مفارق هالایام

و دیگر هیچ روزی را از یکدیگر دور نخواهیم بود

 

یاربى تدوم ایامنا سوى

خدایا کاری کن که تا ابد در کنار یکدیگر باقی بمانیم

ویبقى عا طول جامعنا الهوى

و همیشه عشق ما را در کنار یکدیگر نگه دارد

یاربى تدوم یاربى تدوم

خدایا این احساس را تا ابد آتشین نگه دار

یارب نعید هالحب اللى کان

خدایا کاری کن که تمام آن عشقی را که در گذشته نسبت به یکدیگر داشتیم دوباره تکرار کنیم

واحلى بکتیر من الماضى کمان

و حتی زیباتر و باشکوه تر از گذشته این عشق آتشین را احساس کنیم

یاربى نعید یا ربى نعید

خدایا باعث تکرار تمام گذشته ی زیبا بشو

 

بحبک بحب عیونک لما بتحکی

دوستت دارم و چشم های تو را زمانی که با من حرف می زنند دوست دارم

وکیف بترسم هیک الضحکة

و چگونه این لبخند زیبا را به تصویر می کشند

خلی راسک فوقی یبکی

و اگر زمانی اشکی از گونه ات چکید سرت رو بر روی شانه هایم قرار می دهم

واملک هالدنیی کلها

و اینگونه خود را صاحب تمام جهان احساس می کنم

 

بحبک مبارح انت الیوم وبکرة

دوستت دارم تو دیروز امروز و فردای من هستی

اشتقتلک ماعندک فکرة

نمی دانی که چقدر دلم برایت تنگ شده بود

وصعب بعمری تصبح ذکرى

و برایم غیر ممکن است که تو را تنها همچون خاطره ای در فکرم نگه دارم

یاللی من الدنیی اغلى

ای کسیکه از تمام دنیا برایم با ارزشتر می باشی

 

مشی نتذکر عا دروب

دوباره در حال قدم زدن در همان راه هایی هستم که در گذشته از آنها عبور می کردیم

ویمرجحنا الغرام

و عشق همچون تابی ما را به آسمان می برد

لیش بعدنا وکیف قدرنا

چرا از یکدیگر دور شدیم و چگونه توانستیم

ننسى هاک الاحلام

چگونه توانستیم که آن رویاها را فراموش کنیم

یالیل البعدو ناطرنا

هنوز شب در انتظار ماست

عا مفارق هالایام

و دیگر هیچ روزی را از یکدیگر دور نخواهیم بود

 مشی نتذکر عا دروب

دوباره در حال قدم زدن در همان راه هایی هستم که در گذشته از آنها عبور می کردیم

ویمرجحنا الغرام

و عشق همچون تابی ما را به آسمان می برد

لیش بعدنا وکیف قدرنا

چرا از یکدیگر دور شدیم و چگونه توانستیم

ننسى هاک الاحلام

چگونه توانستیم که آن رویاها را فراموش کنیم

یالیل البعدو ناطرنا

هنوز شب در انتظار ماست

عا مفارق هالایام

و دیگر هیچ روزی را از یکدیگر دور نخواهیم بود

 

یاربى تدوم ایامنا سوى

خدایا کاری کن که تا ابد در کنار یکدیگر باقی بمانیم

ویبقى عا طول جامعنا الهوى

و همیشه عشق ما را در کنار یکدیگر نگه دارد

یاربى تدوم یاربى تدوم

خدایا این احساس را تا ابد آتشین نگه دار

یارب نعید هالحب اللى کان

خدایا کاری کن که تمام آن عشقی را که در گذشته نسبت به یکدیگر داشتیم دوباره تکرار کنیم

واحلى بکتیر من الماضى کمان

و حتی زیباتر و باشکوه تر از گذشته این عشق آتشین را احساس کنیم

یاربى نعید یا ربى نعید

خدایا باعث تکرار تمام گذشته ی زیبا بشو

 

شبی در سکوی نفتی


مهناوی وظیفه صدای تپش قلب خود را می شنید. با اضطراب نگاهی به ساعت خود انداخت. نیم ساعتی از شب گذشته بود. غیر از حجم کبود شب چیزی در اطرافش وجود نداشت. در حدود یک ساعت قبل، مرکز کنترل رادار بوشهر ورود 4 ناوچه موشک انداز عراقی را به داخل آبهای ایران گزارش کرده بود. مرکز رادار به پرسنل پدافند هوایی سکو هشدار داده بود که در مسیرناوچه های دشمن قراردارند و به احتمال زیاد اولین هدف آنها محسوب می شوند. آن شب مهناوی جوان مسئول شیفت بود و به سرعت تمام افراد را در جای خود مستقرکرد. سکوی نفتی به چند قبضه توپ ضدهوایی مسلح بود ولی این توپها برای مبارزه با ناوچه جنگی بیش از حد کوچک به نظر می آمدند. پس از جای گیری افراد، خودش به تنهایی پشت یک قبضه مسلسل کالیبر 50 قرارگرفت و به انتظار ایستاد.

در فاصله این یک ساعت مهناوی جوان خاطرات زیادی را به یادآورد. 6 ماه آموزش سنگین تکاوری در پایگاه منجیل دیده بود تا از یک سرباز صفر تبدیل به یک کماندوی آماده کارزار شود. زمانی که او به سربازی رفت یکسالی از هجوم وحشیانه دشمن به خاک کشورش می گذشت و او در آرزوی انتقام می سوخت. پس از پایان دوره آموزشی به جنوب اعزام شد. چند بار با قایقهای تندروی مسلح برای اسکورت نفتکشهایی که نفت ایران را صادر می کردند اعزام شده بود. خطراتی را در این ماموریتهای گشتی از سرگذرانده بود و بارها با مرگ رو در روشده بود. اما این بار وضعیت کاملا متفاوت بود. جنگی عادلانه درپیش رو نداشت ، 4 ناوچه موشک انداز در برابر یک سکوی نفتی تقریبا بی دفاع.

بازهم به سیاهی دریا چشم دوخت. در سیاهی شب چیزی معلوم نبود. سکوی بزرگ نفتی هم در تاریکی فرورفته بود و از آن غول آهنی صدایی برنمی خواست. نه می توانست هم رزمانش را ببیند و نه صدایشان را بشنود. به یاد خانواده اش افتاد. بر سر او و همرزمانش چه می آمد...

از فاصله دور روشن شدن شعله ای دیده شد. شعله ای که در ابتدا چون شمعی کوچک در پهنه دریا به نظر می رسید ولی هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شد. ناوچه سرگروه عراقی اولین موشک خود را شلیک کرده بود و موشک با سرعتی برابر سرعت صوت به سمت سکو می آمد. پرسنل جنگ الکترونیک از دستگاه های خود برای فریب موشک استفاده کردند. اندک زمانی پس از پرتاب موشک اول، ناوچه های دیگر نیز هر کدام یک موشک به سمت غول آهنی شلیک کردند. غول آهنی اما، پای در کف دریا داشت و نمی توانست فرارکند. موشک اول منحرف شد. با صفیر از سمت چپ سکو گذشت و در سطح دریا منفجرشد. پهنه دریا را روشن کرد. به فاصله دو سه ثانیه پس از انفجار موشک اول، موشک دوم از بالای سکو و موشک سوم از سمت راست سکو عبور کردند. ظاهرا اقدامات الکترونیکی به خوبی موشکهای عراقی را سردرگم کرده بودند.

اما ظاهرا موشک چهارم خیال نداشت که فریب بخورد. موشک چهارم بدون تغییر مسیر و مستقیم به سمت مهناوی جوان پیش می آمد. ثانیه ها به سرعت می گذشت. زمانی برای تصمیم گیری باقی نمانده نبود. مهناوی جوان دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با تمام قدرت شلیک کرد. گلوله های مسلسل صفیر کشان به سمت موشک حرکت کردند. رد قرمز گلوله ها پرده سیاه شب را نقاشی می کردند. شعله موشک هر لحظه بزرگتر  می شد اما هیچ گلوله ای به آن نمی رسید. مهناوی دست از قبضه مسلسل برنداشت و به شلیک خود ادامه داد. ثانیه ها کش آمدند. تمام لحظات عمرش یکباره در نظرش آمد. زیر لب شروع به خواندن کرد: "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی."[1]  موشک به صد متری سکو رسیده بود که انفجاری کورکننده در آسمان روی داد. بار دیگر توکل و ایمان تکنولوژی مدرن را مقهور قدرت خویش ساخت.  تیرهای مسلسل، موشک دشمن را در هوا نابودکردند. فریاد شادی دوستانش را در تاریکی شب شنید. اما این شادی تنها 2 ثانیه دوام داشت. موشک پنجم به فاصله کمی از 4 موشک اول توسط ناوچه سرگروه شلیک شده بود و 2 ثانیه پس از انفجار موشک چهارم غول آهنی را هدف قرارداد. سکوی نفتی شعله کشید و کسانی که زنده ماندند ترک کردن آن را آغاز کردند. 3 نفر از افراد مجروح شده بودند و 2 نفر به شهادت رسیدند.

اکنون، پرسنل ناوچه عراقی بودند که جشن پیروزی گرفته بودند. ناخدای ناوچه عراقی با خوشحالی به مرکز فرماندهی گزارش می داد. عراقی ها خود را برای رژه پیروزی و گرفتن مدال از دستان شخص سردار قادسیه آماده می کردند. اما شادی آنها نیز دیری نپایید. ناگهان ناوچه ای در میان گروه ناوهای عراقی منفجرشد و قبل از اینکه ناخدای عراقی بفهمد که چه برسرش آمده است ناوچه اش شروع به غرق شدن کرد. عراقی ها نمی دانستند که در همان زمان که ایستگاه رادار بوشهر اخطار ورود آنها را به آبهای مقدس ایران داده بود نزدیک ترین ناوچه ایران قبول کرده بود که به استقبال آنها برود. ناخدای ایرانی -با وجود تمام مشکلات نظامی- حاضر شده بود این جدال نابرابر را قبول کند تا عراقی ها بدانند که دست اندازی آنها به آبهای ایران بدون پاسخ نمی ماند. زمانی که عراقی ها مشغول شکار بی دردسر طعمه بی دفاع خود بودند ناوچه ایرانی در پوشش شب به آنها نزدیک شد و اولین موشک را به سمت ناوچه عراقی شلیک کرد. حمله ناوچه ایرانی ناخدای ناوچه سرگروه را سراسیمه کرد و او دستورصادرکرد که ناوچه های باقیمانده با حداکثر سرعت عقب نشینی کنند. اندیشه مدال و رژه پیروزی از سر او بیرون رفته بود و به تنها چیزی که می اندیشید نجات جانش بود. ناوچه ایرانی به دنبال ناوچه های فراری به راه افتاد ولی آنها به سرعت از برد موشکهای ناوچه ایرانی خارج شدند. در آن شب برای ناخدای شجاع ایرانی دیگر فرصت دست و پنجه نرم کردن با متجاوزان عراقی پیش نیامد.

مهناوی جوان به همراه دیگر همقطارانش و چند نفر از پرسنل سکوی نفتی تا ساعت 7 صبح در آبهای خلیج فارس سرگردان بودند. در این زمان یک هلیکوپتر ایرانی سررسید و نجات یافتگان سکوی را سوارکرد. پس از رسیدن به پایگاه و پیاده کردن مجروحان، مهناوی جوان به همراه چند نفر با همان هلیکوپتر به سکو بازگشتند. ابتدا هلیکوپتر گشتی بر فراز سکو زد تا از نبودن کماندوهای دشمن بر روی سکو مطمئن شود. پس از آن، مسافرانش را بر روی سکوی پرواز سکو پیاده کرد. غول آهنی هنوز در حال سوختن بود و از جای جای آن شعله و دود برمی خواست. مهناوی و گروه همراهش به سرعت به جمع آوری سلاح ها و مدارک نظامی به جای مانده بر سکوی پرداختند. هلیکوپتر ایرانی هم به محل غرق شدن ناوچه عراقی رفت و توانست 12 نفر از بازماندگان ناوچه را از آب بگیرد. ناوچه های عراقی برای فرار چنان عجله داشتند که حتی به فکر نجات دوستان خود نیز نیافتادند.

مهناوی جوان وقتی وارد بوشهر شد فکر نمی کرد که با چنین استقبالی از جانب مردم مواجه شود. مردم خونگرم جنوب او و دوستان قهرمانش را حلقه کردند و در شهر گرداند.

مهناوی دوم سهراب علایی پس از این دفاع جانانه از سکوی نفتی و یک مرخصی تشویقی به درجه مهناوی اول ترفیع یافت. وی کماکان به ماموریتهای گشتی به همراه نفتکشها و یا دفاع از دیگر سکوهای نفتی اعزام می شد. در بهمن ماه سال 1362 خدمت مقدس سربازی را به پایان رساند. یک ماه بعد او به استخدام شرکت نفت فلات قاره درآمد و در جبهه ای دیگر مشغول به خدمت شد. علایی اکنون 48 سال دارد و هنوز هم بنابر وظایفش در شرکت نفت به سکوهای نفتی سر می زند. بر روی این غولهای آهنی راه می رود و فکر می کند که در صورت گستاخی دشمن هنوز هم می تواند دست به اسلحه ببرد. در این راه اما، او تنها نیست. تمام جوانانی که داستان اسطوره هایی چون او را خوانده اند و از مردانگی دیگر همرزمانش شنیده اند آماده اند تا خود را فدای مام میهن کنند.

 

 



[1] قسمتی از آیه سوره مبارکه انفال: (ای پیامبر)  چون که تیر انداختی نه تو بلکه خدا تیرانداخت.

بی احساس

توی فرودگاه بودیم. روانشناس اداره داشت نصیحتم می کرد:
تو باید یاد بگیری که احساساتت رو بیان کنی. احساساتت رو نسبت به دیگران توی دلت نگه ندار. یادبگیر که درباره احساساتت صحبت کنی.
تقریبا بدون مکث گفتم:
خیلی آدم گهی هستی.
خندید.