یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

بازمستانی که از راه می رسد؛ قسمت سوم

دوشنبه 10 دی

امروز وقتی می خواستم از خانه بیایم بیرون، آژیر قرمز کشیدند. مامان از سرپله ها داد زد:”ماندانا، نرو، وایستا!”

خودم هم می ترسیدم. اما نمی دانم چرا این روزها همه اش می خواهم لج کنم. گفتم:”دیر می شه”

دوباره داد زد:”حالا وایستا! اگه دیرشد، خودم می برمت.”

در را بازکردم که صدای بابا بلندشد:”برگرد ماندانا! مامانت نگرانه.”

غرغر کنان در را بستم. با بابا و مامان که آمده بودند پایین زیر پله ها ایستادیم. مامان دستهایش را به هم می فشرد. نگاهش مضطرب و سرگردان بود. بابا یک دستش را روی شانه مامان گذاشته بود و یک دستش را روی شانه من. در همان حال گفت:” این طور موقعها نباید لجبازی کرد و به اضطراب و ناراحتی دامن زد.”

خودم را به بابا چسباندم و هیچی نگفتم. مامان توی چشمهای بابا نگاه کرد. نگاهی طولانی و سپاسگزار. احساس آرامش کردم. یاد عاطفه افتادم. پدر نداشتن هم سخت است. چند ثانیه بعد دوباره نگاه مامان مضطرب شد. پرسید:” اصفهان را بدجوری می زنند نه؟”

بابا سرش را به اثبات تکان داد. صدای آژیر سفید که بلند شد با عجله در را بازکردم و راه افتادم. توی مدرسه خبری نبود. تصمیم گرفته ام زنگهای تفریح بیشتر توی کلاس بمانم. می خواهم تنها باشم. نمی دانم چرا. اصلا با خودم لج کرده ام.

سه شنبه 11 دی

کلاس ما به دومی ها باخت. بچه ها غر می زنند که تقصیر من است که بازی نکرده ام ولی من محل نمی گذارم. حوصله اش را ندارم. سر زنگ فیزیک عاطفه به دفتر احضارشد. خانم احمدی با اکراه اجازه داد. نزدیکی های آخر زنگ با سر و صورت شسته و چشمهای قرمز و ورم کرده آمد. وقتی می نشست نگاهش با نگاه من تلاقی کرد. نگاهش خسته و محزون بود. بی اختیار لبخند زدم و به سرعت رویم را برگرداندم چون حلقه بستن اشک را توی چشمهایش دیدم. شایسه آهسته پرسید:” چی شده؟” خانم احمدی با گچ چند ضربه به تخته زد:” نظم کلاس را به هم نزنید.”

زنگ تفریح عاطفه به هیچ کدام از سوالهای بچه ها جواب نداد. سرش را روی میز گذاشته بود و با هیچکس حرف نمی زد. نویده به نیمکت تکیه داده بود و با تردید و نگرانی عاطفه و بچه ها را نگاه می کرد. رنگش پریده بود. معلوم بود می ترسد جلو بیاید و بپرسد. نوشین از دور به من اشاره کرد که:”چی شده؟” شانه هایم را بالا انداختم. یعنی نمی دانم!

زنگ بعد دینی داشتیم. به جای خانم باقرنژاد ،معلم دینی مان، خانم رحمانی سرکلاس آمد و نویده به دفتر احضارشد. بچه ها می گفتند زنگ تفریح مادر عاطفه را در دفتر دیده اند که ساکت نشسته بوده و به حرفهای خانم ریاحی و اصغرزاده گوش می کرده است. بچه ها با کنجکاوی به نویده نگاه می کردند. عاطفه آشکارا تکان خورد. نویده با قدمهای مردد تا دم در کلاس رفت. آنجا نگاهی پرسشگر به صورت عاطفه انداخت. خانم رحمانی که با دقت او را دنبال می کرد تذکر داد که زودتر برود و وقت کلاس را هدر ندهد. تمام دو ساعت آخر را حرف زد. گاهی هم چیزهایی روی تخته می نوشت. مطمئنم که هیچ کس گوش نمی داد. حواس همه پیش نویده بود و عاطفه که نگاهش را از زمین برنمی داشت. دلم می خواست بدانم چه شده است ولی نویده هنوز برنگشته بود و عاطفه هم که حرف نمی زد. زنگ خورد. منتظر نوشین نشدم. می ترسیدم چیزی پیش آمده باشد که دامنگیر ما هم بشود. از شدت خستگی و بی حالی پاهایم روی زمین کشیده می شد و لخ لخ صدامی کرد. از ترسو بودن خودم حالم به هم می خورد.

پنج شنبه 13 دی

مامان توی آشپزخانه است و صدای کارد و قابلمه و قاشق و بشقاب می آید. چند روز است که من باید پایین درس بخوانم، توی هال. شبها هم با مامان و بابا همین جا می خوابیم. چون می ترسد آژیر بکشند و ناگهان برق برود و تا بخواهیم بیاییم پایین دیرشود.

احساس تنهایی می کنم. نمی دانم چرا بی خود اضطراب دارم. یک جور بی قراری، دلتنگی، ناآرامی. نمی دانم اسمش چیست ولی احساسش می کنم و نمی توانم درس بخوانم. برای کارنامه هم نیست.  اصلا چند روز است بی حوصله ام. امروز کارنامه ها را دادند. مامان از نمره ها راضی نبود. چکارکنم؟ هیچ وقت راضی نمی شود. شاگرد اول نشدم. عاطفه شاگرد اول شد. از اولش هم معلوم بود. خوب درسش خیلی خوب است. باهوش است. من شاگرد دوم شدم. نوشین حتی شاگرد سوم هم نشد. مامان کمی غرغر کرد اما وقتی دید من خیلی بدعنق و بداخلاقم تمامش کرد. یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. می دانم خیال می کند از نمره هایم ناراحتم. حتما شب که بابا بیاید می خواهد جلوی بابا نصیحتم بکند. خوبیش این است که بابا مثل مامان نیست و کمتر پاپی ام می شود.

کاش یک خواهر یا برادر بزرگتر داشت. حوصله کوچکترها را ندارم. خوش به حال حاطفه که برادر بزرگتر دارد و می- تواند گاهی با او درد دل کند. دلم از همه چیز می گیرد. از صدای آژیر، ترس و اندوهی که توی چشمهای همه موج می- زند، خبرهایی که از بمباران شهرها می گویند، برق که دم به ساعت می رود، نوشین که یکی دو روز است به مدرسه نیامده و خودم که مریضم. از همه چیز خسته ام. از نگاه های کنجکاو مامان، سرزده آمدنهای گاه و بیگاهش، کنترل درسها و نمره هایم. چه حوصله ای دارد! من اگر بچه داشته باشم اصلا کاری به کارش ندارم و می گذارم راحت و آزاد باشد.

توی مدرسه هم احساس دلتنگی می کنم ولی خانه دیگر واقعا قفس است. دیوارهایش انگار مرا فشار می دهند. دلم برای نوشین تنگ شده است. اگر ببینمش حالم بهتر می شود. کاش مامان اجازه می داد بروم خانه شان. اما نمی دهد. می دانم.

شنبه 15 دی

امروز مدرسه از همیشه بدتر بود. همه بچه ها بی حوصله و عصبانی بودند. بازهم خدا را شکر که نوشین آمد. وسط سخنرانی خانم اصغرزاده آمد. آنقدر ذوق زده شدم که می- خواستم بپرم بغلش کنم. نوشین هم همین حالت را داشت. ولی مگر جرأت داشتیم؟

سر صف بعد از قرآن خانم اصغرزاده و رحمانی به  نوبت حرف زدند، حرفهای همیشگی. باید عاقل باشیم و احساستمان را کنترل کنیم. بزرگترها صلاح ما را می خواهند. باید به حرفشان گوش بدهیم. همه فهمیدیم که هر چه هست مربوط به نویده و عاطفه است. دو سه روز است، به مدرسه نیامده اند. پنجشنبه عطیه به بچه ها گفته بود شاید دیگر به این مدرسه نیایند. کسی حرفش را باور نکرد. مگر کشک است؟

امروز زنگ اول جبر داشتیم. خانم اصغرزاده قبل از معلممان وارد کلاس شد. قیافه اش جدی و عبوس بود. بعد از کمی پرس و جو درباره عاطفه و نویده برایمان توضیح داد که شورای معلمان عاطفه و نویده را به طور موقت از مدرسه اخراج کرده اند، البته به مدت یک هفته. همهمه اعتراض آلود بچه ها بلند شد. چند نفر زدند توی صورتشان. خانم اصغرزاده گفت که آنها هم ناراحت اند و برای اولیای مدرسه هم تحمل چنین وضعیتی سخت است ولی خوب چه بایدکرد؟ از اول همه اش تذکر داده اند. از خیلی خطاها هم چشم پوشی کرده اند ولی وقتی خطا از حد بگذرد و از همه بدتر محیط مدرسه را ناسالم کند چاره ای نیست جز برخورد سخت و جدی. این دو نفر ،عاطفه و نویده، برای هم نامه های فدایت شوم و شعرهای عاشقانه می نوشته اند که واقعا بد بوده است. می داند که خیلی از ماها نامه ها را خوانده ایم و حتی ممکن است تحت تأثیر هم قرارگرفته باشیم. احساس کردم دارد به من نگاه می کند. حالا این نامه ها را با حکم اخراج موقت توی پرونده هایشان می گذارند.

اخطار جدی داد که دیگر این چیزها را تحمل نخواهدکرد. اینجا مدرسه است نه جای دوست بازی. ما باید حواسمان جمع باشد و به درس و مشقمان برسیم و بدانیم که این طور کارها عاقبت خوبی ندارد.

تمام مدتی که خانم اصغرزاده حرف می زد، شایسته هی خودش را جمع و جور می کرد. بیچاره از توبیخ اول سال خیلی ترسیده است.

کلاسها امروز حالت عادی نداشت و معلمها با دلخوری درس می دادند و هی از بچه ها می خواستند که حواسشان به درس باشد. زنگهای تفریح همه اش به بحث درباره این موضوع گذشت. نامه ها را مژگان و فاطمه و نوشین خوانده بودند.  می گفتند نه عاشقانه بوده اند و نه حرفهای ضداخلاقی داشته اند. عطیه عده ای را دور خودش جمع کرده بود و داد و هوار راه انداخته بود که حرفهایی توی نامه ها بوده که آدم خجالت می کشد بگوید. فاطمه گریه کنان می گفت که این حرفها دروغ است. شایسته سرش را روی میز گذاشته بود و حرف نمی زد. نوشین با حرارت از نویده دفاع می کرد. من کنار نوشین و فاطمه ایستاده بودم، گیج و مات. یک جمله توی مغزم می چرخید. باید کاری کنیم. نوشین هم همین عقیده را داشت و فاطمه و مژگان و فرنوش هم. یواش یواش همه احساس کردند که باید کاری کنیم. دور از چشم مهدیه و عطیه و احتیاطا فرزانه تصمیم گرفتیم فردا همه مان جلو دفتر جمع شویم و با خانم ریاحی صحبت کنیم، فقط با خانم ریاحی نه اصغرزاده و یا رحمانی. تصمیم گرفتیم به اخراج بچه ها اعتراض کنیم و حتی اگر لازم شد سر کلاس هم نرویم.

آخر چه عیبی دارد دو نفر با هم دوست باشند، همدیگر را خیلی دوست داشته باشند و اگر نتوانند همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند برای هم نامه بنویسند و توی نامه هایشان به همدیگر اظهار علاقه کنند؟ چه شجاعتی پیداکرده ایم!

شب با مامان دعوایم شد و اگر آژیر نمی کشیدند و بابا هم میانه را نمی گرفت کار به جاهای باریک می کشید. از دست مامان و ترسها واضطرابها و احتیاطهایش دیگر خسته شده ام. مامان حق را یکسره به مدرسه می دهد. خانم اصغرزاده و به طور کلی مدرسه بد ما را که نمی خواهند. بچه های توی این سن و سال احساستی اند و باید کنترلشان کرد. اگر مدرسه می گوید به هم نامه ننویسید، خوب باید ننویسیم دیگر. چرا باید حرف به گوشمان نرود؟ به جای این حرفها بهتر است درسهایمان را جدی تر بگیریم و به فکر آینده باشیم. فراموش نکنیم که چند سال دیگر، که تا چشم به هم بزنی تمام می شود، باید کنکور بدهیم، آنهم با این همه داوطلب. این کارها فقط از روی تنبلی و بیکاری است.

از حرص داشتم خفه می شدم. خودش هم می دانست که عاطفه و نویده هر دو زرنگند. ده دفعه سرکوفت عاطفه را به خودم زده بود. از کوره در رفته بودم و داد می زدم:” ما آدم آهنی نیستیم. احساس داریم و دلمون می خواد با هم دوست بشیم. مگر چه کار بدی کرده ایم؟ مگر ما دزد و قاتلیم که دائما باید کنترلمان کنند؟”

صدای آژیر بلندشد. به سرعت به زیر پله پناهنده شدیم. آنجا توی تاریکی بابا از هر دوی ما خواهش کرد که دیگر بحث نکنیم و قول داد که درباره این موضوع فکر کند. شاید راه حلی به دست بیاورد. از تصمیم بچه ها و اعتراض فردا هیچ حرفی نزدم.

یکشنبه 16 دی

دیشب نیمه های شب از خواب پریدم و دیگر تا صبح خوابم نبرد. برف می بارید. دانه های درشت برف، نرم و رقص کنان به زمین می نشستند. برای اولین بار در عمرم دعا کردم که برف آنقدر نبارد که مدرسه ها تعطیل شود. اگر مدرسه ها تعطیل می شد نمی توانستیم با خانم ریاحی صحبت کنیم. نمی توانستیم از بچه ها دفاع کنیم. سرصبحانه گوشم به اخبار رادیو بود. فقط دبستانها تعطیل شدند. خدا را شکر. مامان با تعجب به من نگاه می کرد:” واقعا دلت نمی خواد تعطیل شوی؟”

-”چرا،یعنی نه! آخر ریاضیات جدید داریم. می دونید که من چقدر این زنگ رو دوست دارم.”

خنده ام گرفته بود. نگاهم را از چشمهای کنجکاو مامان دزدیدم و تند و تند چاییم را سرکشیدم. از دست کنجکاویهایش ذله شده بودم.

بقیه اش را دیگر دلم نمی خواهد بنویسم. اعتراضمان به جایی نرسید و دست از پا درازتر برگشتیم سر کلاس. خیلی از بچه ها نیامدند. خوب که فکر کرده بودند دیده بودند کار درستی نیست. توی دل بقیه هم تردید افتاده بود ولی ماها که مانده بودیم همان طور عصبانی بودیم.

هیاهو کنان جلوی دفتر ایستادیم. خانم ریاحی آمد جلوی دفتر ایستاد. ناگهان همه ساکت شدیم. من و نوشین و فاطمه جلوی صف ایستاده بودیم. شایسته نیامده بود. گفت فایده ای ندارد. تازه با بقیه هم بد می شوند.

خانم ریاحی در سکوت به تک تک بچه ها نگاه کرد و گفت خوشش می آید که ما آنقدر بزرگ شده ایم که به خودمان حق اظهار نظر می دهیم ولی بهتر است در این کار مداخله نکنیم و به سرکلاسمان برویم. آن دو دانش آموز هم چند روز دیگر برمی گردند. نمی خواهند دارشان بزنند که. فقط تنبیه مختصری است.  هیچ اتفاق بدی نیافتده است و این اخراج هم به نفع خودشان است و هم به نفع بقیه بچه ها. ما هم بهتر است بعد از این بیشتر مراقب رفتارمان باشیم. درسهایمان را بخوانیم و این کارها را به بزرگترها واگذارکنیم. قیافه اش جدی و نفوذ ناپذیر بود.

با لب و لوچه آویزان برگشتیم و سرجاهامان نشستیم. نوشین پیش فاطمه و من پیش شایسته. دیدن پوزخندهای عطیه و مهدیه واقعا سخت و تحمل ناپذیر بود. خانم ریاحی خیلی مؤدبانه حرف زده بود. هیچ توهینی نکرده بود ولی چیزی در من شکسته بود و احساس می کردم در بچه های دیگر هم شکسته است. به هم نگاه نمی کردیم. از هم خجالت می کشیدیم. نمی شود. دیگر فاید های ندارد. من و نوشین را بگو که می خواستیم اجازه بگیریم نوشین سرجای اولش برگردد!

تمام روز احساس می کردم، فضای مدرسه سنگین است. زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفتم. ظهر هم تنها به خانه برگشتم. حالتی داشتم که نمی توانستم با هیچکس روبرو شوم. فکر کردم خوب است در اولین فرصت با نوشین و فاطمه و هر کس که دلش بخواهد به خانه نویده و عاطفه برویم. طفلکها خیلی ناراحت اند. حتما توی خانه خیلی سرکوفت می شنوند. اما اگر مادرهایشان به مدرسه اطلاع بدهند؟ اصلا اگر تحویلمان نگیرند و راهمان ندهند؟ نه این هم نمی شود. هیچ کاری نمی شود کرد. باید بنشینیم و ببینیم که چطور تحقیرمان می کنند. دلم خیلی برای عاطفه تنگ شده است، برای نگاه های مهربان و دوستانه اش، برای شوخی ها و خنده های صمیمانه اش، برای قرآن خواندنش. آخرین تصویری که از او در ذهنم مانده است صورت غمزده و چشمهای متورمش است.

برفها را با غیظ زیر پوتینهایم له می کردم و می رفتم. نه! حاضرنیستم سال دیگر توی این مدرسه بمانم. اگر می شد همین امسال می رفتم. دیگر این فضا، این بدبینی ها، این کنترلها برایم قابل تحمل نیست. فاطمه می گوید همه جا همین وضع است. فکر نمی کنم این طور باشد. امشب حتما با بابا حرف می زنم. ممکن است نوشین هم بتواند بیاید؟ بچه های دیگر چه؟ چقدر دلم برای عاطفه و نویده می سوزد و از همه بیشتر برای شایسته مظلوم و ترسو. به حال امشب با بابا حرف می زنم. شاید هم او راه حل دیگری به نظرش برسد.

نویسنده مریم روحانی

این داستان در حدود سال ۷۰ یا ۷۱ در دوشماره مجله سروش چاپ شد. متنش رو می تونید از اینجا دانلود کنید.

شاید امروزه این داستان سیـاسی به نظر برسد اما به نظر من با توجه به دورانی که نوشته شده بیشتر به مسائل اجتماعی پرداخته است و من به شخصه پس زمینه سیـاسی درش نمی بینم. از خانم روحانی یک کتاب دیگر هم دارم به نام "نه مثل نیلوفر" که اگر فرصت شد درباره اش خواهم نوشت. درضمن یادم هست که ایشان در اوایل دهه هفتاد در ویژه نامه بچه گانه روزنامه همشهری داستان ها قدیمی ایرانی ،مثل داستان ها مرزبان نامه، را بازنویسی می کردند."با زمستانی که از راه می رسد" را خیلی دوست دارم و بارها و بارها خواندمش. امیدوارم خانم روحانی هرجا که هستند سلامت باشند.


با زمستانی که از راه می رسد؛قسمت دوم

چهارشنبه 11 آذر

مامان خانه نیست. برایم یادداشت گذاشته که برای دیدن یکی از دوستانش به بیمارستان می رود. غذایم ،لوبیاپلو و سوپ، توی فر است و یادم نرود که سوپم را حتما بخورم.

حوصله غذا خوردن ندارم. از نبودن مامان ناراحت نیستم ولی از تنهایی دارم دق می کنم. کاش یک خواهر یا برادر داشتم تا چند کلمه برایش درددل می کردم. مامان که تا حرف بزنی، راه می افتد می آید مدرسه. بابا هم که همیشه کاردارد. اصلا نمی- دانم امروز مامان آمده است مدرسه یا نه. دلم می خواهد گریه کنم. چقدر دلم گرفته است. کاش بلد بودم مثل عاطفه قرآن بخوانم. آن وقت حتما دلم وا می شد. چه صدایی دارد این دختر!

امروز نوبت کلاس ما بود که برنامه صبحگاهی اجرا کند. عاطفه قرآن خواند. با چه صدای محزون و چه حالت قشنگی قرآن می خواند. دلم گرفته بود و اشکهایم بی اختیار از گوشه های چشمم روی صورتم می ریختند. سرم را پایین انداخته بودم که بچه ها گریه ام را نبینند ،مخصوصا عطیه و مهدیه، که فورا برای آدم حرف در می آورند و می گویند عاشق شده است. نمی دانم چه ام شده است. بی حوصله و گیج شده ام. انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کند. قیافه نوشین و نویده هم بهتر از من نیست. نوشین کند و سنگین راه می رود و نویده مضطرب و بی حوصله است. عاطفه ولی زیاد به روی خودش نمی آورد. مثل همیشه سر به سر بچه ها می گذارد و می خندد.

دیشب سرشام گریه ام گرفت. گفتم:”اشتها ندارم.” و به اتاقم رفتم. اما مگر می شود چیزی را از مامان پنهان کرد. چند لحظه بعد آمد توی اتاقم، مضطرب و نگران که چی شده؟ نکند مریض باشم. دستش را روی پیشانیم گذاشت تا مطمئن شود تب ندارم ولی خوب است احتیاطا یک ویتامین ث بخورم. امان از دست مامان! مگر می شود از دستش خلاص شد؟  دستم را گرفته بود که نبضم را امتحان کند که بغضم ترکید. سرم را روی شانه اش گذاشتم و زدم زیرگریه. چقدر دلم می خواست مامان نوازشم کند یا ببوسدم. احساس می کردم اگر دستش را روی موهایم بکشد، دلم کمی آرام می گیرد. ولی مامان به سرعت سرم را از روی شانه اش برداشت و تند و تند شروع کرد به سوال کردن:”راستی چه شده؟ یکی دو روز است که گرفته و بی حوصله ای و نکند امتحانت بد شده؟ امروز چه امتحانی داشتی؟ توی مدرسه اتفاقی افتاده؟...”

روی تخت نشستم و گریه کنان و بریده بریده موضوع جابجاشدن نوشین و عاطفه را برایش گفتم. چرا این طور شده بود؟ مامان می خواست بیشتر بداند. ماجرای انشاهای نویده و عاطفه را گفتم. این را هم گفتم که اول سال هم جای عاطفه و شایسته را عوض کرده اند.

مامان مدتی ساکت به من نگاه کرد. اولین حرفش این بود که باید خودش به مدرسه بیاید واصل موضوع را از خانم اصغرزاده بپرسد. ولی به هرحال عاطفه و نویده کار خوبی نکرده اند که چنان انشاهایی نوشته اند، باید حرمت مدرسه را نگه می داشتند. من و نوشین هم حتما کاری کرده ایم که باعث نگرانی دفتر شده است. هرچه کردم نتوانستم مامان را از فکر آمدن به مدرسه منصرف کنم. می ترسم وضع بدترشود. حوصله متلکهای بچه ها را هم ندارم. چپ و راست می گویند:”لوس، بچه ننه.”

امروز زنگ ادبیات خانم قاسمیان متوجه تغییر جاهایمان شد. خنده کنان به عاطفه گفت:”تو چرا مثل سیاره دور کلاس می چرخی؟”

عاطفه سرخ شد و با لکنت گفت:”م...کن؟ نه... دفتر جایم را عوض می کنه.”

خانم قاسمیان نگاه عمیقی به عاطفه کرد و زیرلب گفت:”متوجه هستم. شوخی کردم.”

ظهر توی راه برگشتن به خانه نوشین را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و آهسته و بیحال راه می رفت. تند کردم تا به او برسم. نزدیکش که رسیدم، پشیمان شدم. ممکن بود بچه ها ببینند که ما با هم حرف می زنیم و به دفتر گزارش بدهند. آه که من چقدر ترسویم؟! قدمهایم را آهسته کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده است. انگار یک سال ندیده امش. کاش می شد بروم خانه شان. نمی توانم. نمی دانم چرا ولی می ترسم.

چهارشنبه 11 آذر

مامان دیروز به مدرسه آمده و با خانم اصغرزاده و مدیرمان خانم ریاحی حرف زده و کشف کرده که خانم ریاحی خیلی مهربان و خوش اخلاق است. خانم احمدی و خانم بیرجندی معلم ریاضیات جدیدمان هم خیلی از من راضی اند. بقیه را هم ندیده. خدا را شکر! خانم اصغرزاده برایش توضیح داده که به دوستی من و نوشین چندان حساسیتی ندارد اما خوب، ما خیلی تو لاک خودمان رفته ایم. فقط چسبیده ایم به درس خواندن و هیچ برنامه فوق برنامه ای نداریم. نه شرکت در برنامه صبحگاهی، نه سرود و نه هیچ چیز دیگر. خلاصه مصلحت دیده که من و نوشین را از هم سوا کند تا در کنار عاطفه و نویده ،که با همه اشکالاتشان، بچه های فعال و پر جنب و جوشی هستند کمی تحرک پیداکنیم. البته یادآوری کرده که ما گاهی به مقررات مدرسه بی توجهی کرده ایم و یادش بوده که ما هدیه رد و بدل کرده ایم یا دور و بر بچه های کلاسهای بالاتر پلکیده ایم.

مدتی گیج و ویج به مامان نگاه کردم. احساس می کردم درست نمی فهمم موضوع چیست. پرسیدم:” مگر درس خواندن و کاری به کار دیگران نداشتن چه عیبی دارد؟”

مامان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” به نظر من هیچی، ولی به نظر مدرسه همه بچه ها باید در برنامه های فوق العاده مدرسه شرکت کنند و شماها نمی کنید.”

اعتراض کنان گفتم:” خوب، کاری بلد نیستیم. نه صدای خوبی داریم. نه می توانیم قرآن بخوانیم. نه انشاهایمان آنقدر خوب است که برای برنامه هایشان مقاله بنویسیم.”

مامان ،کلافه، دستهایش را از هم بازکرد و گفت:”حالا بگذار فکر کنم. بالاخره یک راهی پیدامی کنیم.”

گفتم:” عاطفه و نویده که خیلی فعالند. پس چرا اونها رو از هم سوا کردند؟”

مامان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” می گوید این بچه ها زیادی احساساتی اند و زیادی با هم خصوصی شده اند. خلاصه خوب نیست انرژیشان را این طوری هدر بدهند. مکثی کرد و بازگفت:” خانم اصغرزاده می گوید نویده خیلی دختر حساسی است و زود تحت تأثیر قرار می گیرد و عاطفه هم رویش اثر گذاشته و افکارش را به او القا کرده است.”

“چه افکاری؟” این را با عصبانیت گفتم.

مامان گفت:” چه می دونم؟احساساتش را تحریک می کند. هی برایش شعر و کتاب می آوره. پاک هواییش کرده. خلاصه دوستی درست و سالمی نیست. به صلاح هر دو تایشان است که از هم جداباشند.”

با صدایی گرفته گفتم:”مامان شما هم حرفهای خانم اصغرزاده را باور می کنید؟ شما هم می گویید دوستی ماها با هم درست نیست؟ پس ما چکارکنیم؟” و بغضم ترکید.

گریه کنان گفتم:”مامان، بیچاره عاطفه دختر بدی نیست. خانم اصغرزاده بی خودی با او لج افتاده. خیال می کند بچه ها عاشقش هستند. ولی عاطفه اهل این حرفها نیست. حتما فردا برای من هم حرف درمی آورند. به عاطفه که چادری و قرآن خوان است، این...”

مامان حرفم را برید و با ملایمت گفت:” تو فقط دنبال درست باش، کسی برایت حرف درنمی آورد. بی خود هم این قدر غصه نخور. خودشان خوب از پس هم برمی آیند.” مکثی کرد و گفت:” خانم اصغرزاده خیلی به دوستی تو و نوشین حساسیت ندارد. حالا هم خوب است آبی به صورتت بزنی. چایت را بخوری و بروی پی کارهایت.”

شب تا مدتها خوابم نمی برد. فکر می کردم چطور ممکن است دخترها عاشق همدیگر بشوند؟ یعنی واقعا عاطفه دختر سالمی نیست؟ واقعا دوستی او و نویده به قول خانم اصغرزاده ناپاک و گناه آلود است؟ من که باورم نمی شود. نگاه هایش معصوم و مهربان است. با چه حالتی قرآن می خواند. نه این حرفها دروغ است. همه اش از حرص آن انشاهاست. اما عجب آدمی است این زن. بالاخره از هر کسی یک ایرادی می گیرد. بازهم خدا را شکر که به دوستی من و نوشین حساسیت ندارد. پس       می شود ظهرها با هم به خانه برگردیم یا گاهی زنگهای تفریح با هم حرف بزنیم.

ظهر دم مدرسه منتظر ماندم تا نوشین بیاید. توی راه همه حرفهای مامان را برایش گفتم. طفلک خیلی ناراحت شد. نزدیک خانه شان یک لحظه ایستاد. سرش را بلند کرد وتوی چشمهایم نگاه کرد و گفت:” دلم برات خیلی تنگ می شه.”

سرم را تکان دادم یعنی من هم همینطور. اگر حرف می زدم بغضم می ترکید. خدایا گیج شده ام. یعنی این حرفها هم بد است؟

پنجشنبه 12 آذر

خدا را شکر که فردا جمعه است و می توانم هر قدر دلم می خواهد بخوابم، البته فقط تا ساعت 8 صبح. بیشتر از آن را مامان تحمل نمی کند. غرغر می کند که مگر درس نداری؟

شنبه امتحان ریاضیات جدید داریم، اولین امتحان ثلث اول. از این درس زیاد نمی ترسم اما خدا به خیر بگذراند فیزیک و جبر را. نوشین زیاد جوش درسها را نمی زند. خوش به حالش! پدر و مادرش زیاد پاپی اش نمی شوند و همین قدر که درسهایش ضعیف است از او راضی اند. اصراری هم ندارند که شاگرد اول بشود. برعکس بابا و مامان من که از ریز نمره هایم خبر دارند. حتی می دانند غیر از من که شاگرد اول شدنم اجباری است، دیگر چه کسانی ممکن است به این مقام رفیع نزدیک باشند. مامان هر روز خدا مدرسه است. انگار هیچ کاری ندارد جز اینکه بیاید با معلمها و مدیر و ناظممان حرف بزند. یکی یکدانه بودن هم خیلی بد است. خوش به حال نوشین که یکی یکدانه نیست. دو تا خواهرند و یک برادر کوچک و مامانش به قول نوشین وقت ندارد سرش را بخاراند چه برسد به اینکه دم به ساعت بیاید مدرسه و احوال درسهایش را بپرسد.

توی مدرسه صندلیها را شماره گذاری کرده اند و در دو ردیف دور از هم چیده اند. نیمکتهای کلاسها را هم شماره زده اند. روی هر نیمکت دو شماره. کارتهایمان را هم داده اند. خانم اصغرزاده امروز سر صف درباره مقررات امتحان حرف می زد. گفت می داند که ما بچه های خوبی هستیم و اهل تقلب نیستیم ولی به هر حال تقلب بد است. یک جور دروغ است و سد راه تکامل انسان.

عاطفه سقلمه ای به پهلویم زد و هر دو خندیدیم. فقط یک چیز بلد است، سد راه تکامل. مژگان با صدایی تقریبا بلند و به شوخی گفت:” اگر نخواهیم تکامل پیداکنیم چی؟”

بچه ها همه خندیدند. شایسته پایش را به زمین کوبید و اعتراض کنان گفت:”بچه ها نخندید، عصبانی می شودها.”

از من ترسوتر شایسته است. چشمم به نوشین افتاد که جلوی صف کنار نویده ایستاده بود. هر دو می خندیدند. بی اختیار قلبم فشرده شد. هنوز با عاطفه زیاد صمیمی نشده ام. دختر خونگرم و مهربانی است اما به هرحال نوشین نمی شود.

دیشب سر شام مامان می گفت معدل کمتر از 19 را قبول ندارد. اصلا حساب کار دستش نیست. به قول بچه ها توی سایزهای قدیمی فکر می کند. انگار درسهایمان به همان آسانی پارسال و پیرارسال است. خوب است ریزنمره های امتحانهای ماهانه ام را دارد. جوابش را ندادم. چه فایده ای دارد چک و چانه زدن.

جمعه اول دی

بالاخره امتحانها تمام شد. از دیروز عصر تا حالا همه اش استراحت کرده ام ولی حالا دیگر باید بنشینم و انشا بنویسم. تصمیم گرفتم اول احوالی از دفترم بپرسم. چقدر به نوشتن توی دفترم عادت کرده ام. دلم برایش تنگ شده بود. وقتی نوشین این دفتر را به من هدیه داد، فکر نمی کردم حتی ده صفحه هم بتوانم در آن بنویسم ولی حالا دیگر دارد تمام می شود. ده بیست صفحه دیگر بیشتر نمانده، شاید دفتر دیگری بخرم.

بیست روز است توی این دفتر چیزی ننوشته ام. شب و روز یا درس می خواندم یا دلشوره و اضطراب داشتم. وقتی بزرگترها می گویند دوران مدرسه بهترین دوران زندگی است، حرصم می گیرد. اگر این روزهای پر از دلشوره و سختی بهترین روزهاست پس وای به حال بقیه اش.

مامان و بابا رفته اند مهمانی. انشاء را بهانه کردم و نرفتم. حوصله اش را ندارم. مهمانی هایشان خسته کننده است. اوایل مهمانی همه از مسایل سیاسی حرف می زنند و جوک تعریف می کنند. بعد یواش یواش آقایان خرجشان را سوا می کنند و یک طرف می نشینند، خانم ها هم یک طرف. صحبتهای خانمها یا گله و شکایت از شوهرهایشان است یا درباره عروسی و عزا یا غذاهای تازه و مدهای تازه، صف، کوپن، بدبختی روسری سرکردن و پایین آمدن شأن خانمها و از این قبیل چیزها. من هی باید خمیازه بکشم و هی از مامان بپرسم پس کی می رویم؟ بدیش این است که نه فامیلها و نه دوستهای مامان و بابا دختر همسن و سال من ندارند. بچه های کوچکتر هم که بلای جانند. یا می خواهند دستشویی بروند یا آب می خواهند یا دست و صورتشان کثیف شده و در تمام این مواقع به نظر مامان چرا مادرهایشان زحمت بکشند؟ ماندانا که هست.

یکشنبه 3 دی

نماز جماعت خواندن توی مدرسه اجباری شده است. موقع نماز همه بچه ها باید توی نمازخانه باشند. باید ظرف یک هفته جانماز تهیه کنیم و یک کیسه سفید که اسممان را رویش گلدوزی کنیم تا چادر و جانمازمان را توی آن بگذاریم. این از دستورات خانم رحمانی معلم پرورشی مدرسه است که بالاخره بعد از سه ماه تأخیر آمده است. اول از آمدن خانم رحمانی خوشحال شدیم. فکر می کردیم از دست خانم اصغرزاده و مقرراتش خلاص شده ایم ولی بعد از یکی دو روز فهمیدیم که خانم رحمانی دست کمی از خانم اصغرزاده ندارد که هیچ، امر و نهی هایش هم خیلی بیشتر است. هر روز عاطفه اذان می گوید و دعای بعد از نماز را می خواند. چقدر قشنگ و با حال می خواند. آدم هوس نمازخواندن می کند. دلش می خواهد از مدرسه، از خودش و از همه چیز فاصله بگیرد و دور بشود. یواش یواش دارم به عاطفه علاقمند می شوم، گو اینکه هنوز هم از بعضی از شلوغ بازیهایش خوشم نمی آید.

مامان دو روزه جانماز قشنگی برایم تهیه کرد و کیف سفید قشنگی دوخت و اسمم را هم رویش تکه دوزی کرد. فکر نمی کردم با این کارها موافق باشد. آخر خودش نماز نمی خواند ولی مامان این طوری است دیگر. هر چه مدرسه بگوید فورا اجرا می کند.”فکر می کنم اگر خانم رحمانی دستور بدهد که همه مادرها باید در نماز ظهر مدرسه شرکت کنند، مامان فورا اعلام آمادگی می کند.” این را که گفتم، بابا کلی خندید. اما مامان با اخم نگاهم کرد و گفت:”باید به مقررات احترام گذاشت. تازه چه لزومی دارد آدم خودش را گاوپیشانی سفید بکند. نمی خواهی نماز بخوانی، خوب، توی خانه نخوان. مدرسه جای درس خواندن است نه جای  ابراز عقیده.”

بابا سری تکان داد و خنده کنان گفت:” مامانت یک سیاستمدار واقعی است. به حرفش گوش بده ضرر نمی کنی.”

می خواستم بگویم خبر ندارید که مامان می خواهد در دهه فجر امسال کاری هم برای من جور کند تا جزء بچه های فعال در مدرسه باشم، آن طور که خانم اصغرزاده می پسندد.

چهارشنبه 6 دی

امروز عاطفه بعد از دو روز غیبت به مدرسه آمد. این روزها جایش خیلی خالی بود. دیگر حسابی بهش عادت کرده ام. دیگر کمتر به نظرم شلوغ و متظاهر می آید. برعکس خیلی هم صمیمی و مهربان است. چقدر شعر حفظ است. حاشیه دفترهای خودش و مرا پر از شعر کرده است. شایسته خیلی با احتیاط به او نزدیک می شود. شایسته ساده و مهربان است ولی ترسوست، مثل من. هر روز ظهر با نوشین به خانه می رویم و زنگهای تفریح هم گاهی ،با رعایت همه جوانب احتیاطی، چهار نفری یا پنج نفری با نویده و عاطفه و گاهی هم فاطمه دور هم جمع می شویم.

عاطفه هنوز حالش به جا نیامده بود. سرفه می کرد. تازه صف بسته بودیم که نویده آمد. تا چشمش به عاطفه خورد، جلو دوید و تقریبا جیغ کشید:”وای عاطفه! خدا رو شکر که آمدی. دلم برایت یه ذره شده بود.” دستهایش را از هم بازکرد طوری که انگار می خواهد عاطفه را بغل کند. چادرش از سرش افتاد روی شانه هایش. عاطفه با ملایمت دستهای نویده را گرفت و با ملایمت فشرد و گفت:” دل من هم تنگ شده بود.” و کمکش کرد تا چادرش را تا کند.

من اسم و ظرفیت بعضی عناصر شیمیایی را که کف دستم نوشته بودم، حفظ می کردم. چشمم به ایوان افتاد و خانم اصغرزاده که زل زده بود به عاطفه و نویده. آهسته زدم به شانه عاطفه زدم وگفتم:” خانم اصغرزاده دارد نگاهتان می- کند.”

عاطفه زود دستهای نویده را ول کرد و صاف و صوف ایستاد ولی نویده از خوشحالی سرپابند نبود. چادرش را زد زیر بغلش. بعد به شوخی عینک عاطفه را برداشت و در همان حال گفت:”ولش کن. نگاه می کند که بکند. این قدر نگاه کند تا چشمش دربیاید. حالا خوب خوب خوب هستی یا نه؟” فکر کردم چه شجاعتی پیداکرده است.

عاطفه داشت برای سیما لشگری و افسانه پورافضل سرتکان می داد. سرفه اش گرفت و در همان حال گفت:” می بینی که؟”

نوشین از پشت سر زد روی شانه ام و آهسته گفت:” به نظرم باز امروز کلاس اخلاق داریم.” خندیدم. فرنوش که کنار نوشین ایستاده بود خندید و سرش را برد بیخ گوش مژگان. مژگان غش غش خندید. در عرض چند ثانیه همه صف ما می- خندید. خانم اصغرزاده پشت بندگو گفت:” چه خبر شده؟ صف اول دو امروز خیلی خندان است.”

شنبه 9 دی

زنگ تفریح نویده آمد سر میز ما و کاغذی داد به دست عاطفه. عاطفه به شوخی گفت:” این دیگه چیه؟ نامه فدایت شوم؟”

نویده سرخ شد و با لکنت گفت:”نه بابا! حالا بخونش” عاطفه کاغذی از لای دفترش درآورد و گفت:” پس تو هم این را بخون.” و کاغذ را گذاشت کف دست نویده.

من و شایسته از کلاس رفتیم بیرون. به چنار تکیه دادیم و سیبهایمان را گاز زدیم. این روزها همه جا صحبت از بمباران است. روزی یکی دوبار اصفهان بمباران می شود و گاهی هم شهرهای دیگر. عمه شایسته در اصفهان زندگی می کند، در محله ای که همیشه بمبارانهاست و این روزها همه اش نگران و مضطرب است. عاطفه و نوشین و نویده کنار آبخوری ایستاده بودند. نویده داشت برای نوشین چیزی می خواند و هر دو لبخند می زدند. چقدر با هم صمیمی شده اند. عاطفه با فاصله ایستاده بود. کاغذی دستش بود و می خواند، شایسته گفت:” ببین عطیه چطور نگاهشان می کنه؟!”

حوصله اش را نداشتم. یک دفعه احساس کردم از این دوستیهای پنهانی و پرتعقیب و گریز خسته شده ام. کاش توی کلاس مانده بودم و نگاهی به مسئله های هندسه می انداختم. بچه ها داشتند تمرین والیبال می کردند. دو سه روز دیگر با دوم ریاضی مسابقه داریم. نرفتم تمرین. باز هم نمی کنم. حوصله والیبال را هم دیگر ندارم.

سرکلاس عاطفه نامه نویده را نشان من و شایسته داد و گفت:” ببینید چقدر قشنگ نوشته؟! چه قلمی دارد این دختر!”

دو سه خط اولش را خواندم:”چقدر مدرسه بدون تو خالی است. با این همه هیاهو و سروصداخالی است. تو روح مدرسه ای. وقتی که نیستی مثل این است که روح مدرسه را دزدیده اند. در نگاه صمیمی تو بود که من غربت و تنهاییم را گم کردم.”

بقیه اش را نخواندم. خسته شده ام، دلم از خودمان و دوستیهایمان به هم می خورد. شاید واقعا این حرفها بد است. شاید واقعا این دوستیها سالم نیست. خانم بیرجندی آمد و عاطفه کاغذ را لای کتابش گذاشت. ورقه های هندسه را آورده بود. من 18 شده ام و عاطفه 19.5. لابد مامان می گوید چرا بیست نشده ای؟ خبر ندارد که فیزیکم 16 شده و جبرم 15. چه نمره های درخشانی! فقط از ریاضیات جدید توانسته ام بیست بگیرم.

در راه خانه ساکت و بی حال کنار نوشین راه می رفتم. هوا آفتابی بود و سوز سردی می آمد. آفتاب خوش رنگی بود. دلم می خواست به دیواری تکیه بزنم و آفتاب را نگاه کنم و مردم را که با عجله می گذشتند. دلم می خواستم فکرهایم را زیر پاهایم له کنم. نوشین گفت:” چه ات شده امروز؟ خیلی بی حالی؟”

من داشتم به نویده و عاطفه فکر می کردم. زمان دوستی شان از ما کمتر است ولی دوستی شان محکمتر است. اجازه معاشرت هم که نداشته باشند، برای هم نامه می نویسند. “مثل اینکه فوق برنامه ات دارد قوی می شود،نه؟”

لحنم سرد و پر از ملامت بود. نوشین با تعجب وراندازم کرد و پرسید:”منظورت چیه؟”

گفتم:”خوب با نویده جوش خورده اید و هی با هم چیز می- خونید.”

نوشین گفت:”خوب، تو هم با عاطفه حسابی دوست شده ای.” لحن او هم  پر گلایه بود.

به تندی گفتم:”هر چی باشه جای تو رو که نمی گیره.”

نوشین گفت:”خوب، نویده هم جای تو رو نمی گیره. اصلا چرا اینقدر عصبانی هستی؟”

نمی دانستم چرا عصبانیم ولی می خواستم عقده ام را سرکسی خالی کنم. بعد از چند لحظه سکوت نوشین با لحنی دلسوزانه گفت:”می دانی نویده مادر نداره.”

پس مشکلش این است. ولی به من چه؟ من هم تنها هستم. ولی چند لحظه بعد دلم برای سوخت. طفلک! پس برای همین این قدر حساس است. پس چرا تا به حال عاطفه چیزی به من نگفته بود. نوشین گفت:”عاطفه خیلی راز نگه داره.”

با زمستانی که از راه می رسد؛ قسمت اول

پنج شنبه 28 آبان

این نوشین هم عجب کارهای جالب و غیرمنتظره ای می کند. اصلا فکر نمی کردم روز تولدم یادش باشد. یک کتاب داستان و یک دفتر خاطرات کوچک هدیه گرفته ام. می گفت دلش می خواسته دفتر بزرگتری بخرد ولی لوازم التحریر فروشی محله دفترهای بزرگش را تمام کرده بوده. مطمئنش کردم که با تنبلی من همین دفتر کوچک هم چند سال طول می کشد تا تمام شود. چقدر قشنگ بسته بندی کرده بود. شایسته با خنده گفت:” اوو... مردم چه شیک اند!”

عاطفه با عجله گفت:” بچه ها قایمش کنید. اگر خانم اصغر زاده بفهمد، حسابتون پاکه.”

نوشین با خنده گفت:” او... مگر هدیه دادن گناه است؟”

من گفتم:” ترا به خدا انقدر شلوغش نکن.”

عاطفه سری تکان داد و گفت:” مگه یادت نیست؟ اول سال خودش گفت از این سوسول بازی ها خوشش نمی آید. تازه مگر نمی بینی؟همه چیز به نظر او گناهه.”

بسته را نیمه باز توی کیفم گذاشتم. حوصله جنجال و جر و بحث ندارم.

کتاب را مامان فورا گرفت و گفت:” تا تعطیلات عید که فرصت نمی کنی بخونیش. توی تعطیلات می دهم بخونیش.”

خواستم اعتراض کنم ولی می دانستم فایده ای ندارد. دفتر را ندادم. مامان متعجب گفت:” یعنی می خواهی خاطرات بنویسی؟ با این همه درس کجا وقت این کارها را داری؟”

فورا گفتم:” خانم قاسمیان گفته یادداشت روزانه بنویسید. نوشین هم برای همین این دفتر را به من هدیه داده.” راست نگفتم. از دروغ اصلا خوشم نمی آید ولی حرصم می گیرد که مامان توی همه کارهایم دخالت می کند.

مامان ناباورانه نگاهم کرد:” یادداشت روزانه چه ربطی به ادبیات دارد؟”

شانه هایم را بالا انداختم:” چه می دانم؟ انشاست دیگه.”

خدا کند مامان به فکر نیفتد بیاید مدرسه و ته و توی کار را دربیاورد. به نوشین قول داده ام گاهگاهی چیزهایی توی این دفتر بنویسم. هدیه مامان و بابا یک بلوز و دامن تریکوی قشنگ است که باید بگذارمش توی کمد. مامان یک کتاب بزرگمردان عالم پزشکی هم داده است. یعنی یادم باشد که مامان آرزو دارد در آینده پزشکی بخوانم و سال دیگر رشته انتخابیم باید تجربی باشد. از تابستان یا نه درست از روزی که تصمیم گرفت اسم مرا توی این مدرسه بنویسد همه اش می گوید:” این همه پول و این همه دردسر همه اش برای این است که خوب درس بخوانی. حواست باشد!باید پزشکی قبول شوی.”

چند شب پیش باز می گفت:” توی این مملکت فقط وضع دکتر خوب است. من اگر عقل حالایم را داشتم...” بقیه اش را نگفت، چون بابا از بالای روزنامه نگاهش می کرد.

از بس گفته است، دیگر حالم از فکرش به هم می خورد. فکر می کنم بابا هم دلش می خواهد مثل خودش مهندس بشوم ولی زیاد چیزی نمی گوید. چقدر دلشان خوش است! حالا کو تا چهار سال دیگر. اصلا مگر ما را توی دانشگاه راه می دهند؟ من که زیست شناسی را اصلا دوست ندارم. از ریاضیات بدم نمی آید و بعد از آن هم از ادبیات؛ از بس نوشین شعر و داستان دوست دارد، به من هم سرایت کرده است.

آخر شب است و اگر دلشوره امتحان فیزیک فردا نبود، می شد گفت خیلی خوش گذشت ولی حیف که کابوس امتحان از صبح تا حالا نگذاشته است راحت باشم. آن هم با تذکرهای گاه و بیگاه مامان که حوصله آدم را واقعا سر می برد:” پس چرا نمی روی درست را بخوانی؟ مگر فردا امتحان نداری؟ الان دو ساعت است اینجا نشسته ای؟”

حالا باید دفتر را ببندم و بقیه فیزیک را بخوانم. به قول نوشین زنده باد 29 آبان که روز تولد ماندانا ،یعنی من، است.

یکشنبه اول آذر

امتحان فیزیک بد شد. یعنی امتحان همه بد شد. سوالها سخت بود. اشک همه درآمد. به مامان نگفتم. اگر می گفتم، سرکوفت می زد که به حرفش گوش نداده ام و شب امتحان زیاد وقت تلف کرده ام. همیشه حساب وقتهای تلف شده مرا دارد. انگار داور مسابقه فوتبال است. از خانم احمدی قول گرفتیم تا این نمره را حساب نکند. با هزار اصرار و التماس قبول کرد. خداکند در امتحان ثلث بتوانم جبران کنم و گرنه باید بداخلاقی ها و غرغرهای مامان را تحمل کنم.

دیروز یک تازه وارد داشتیم. این موقع سال چه وقت مدرسه عوض کردن است؟ ولی خوش به حالش که از امتحان فیزیک معاف بود. تازه وارد را خانم اصغرزاده به کلاس آورد. جای خالی نبود. فرزانه عدالتخواه رفت دنبال صندلی. خانم اصغرزاده گفت:” جلو که جا نیست. بگذارش آخر کلاس.”

فرزانه هم صندلی را کنار نیمکت عاطفه اینها گذاشت. جای دیگری نبود. خانم اصغرزاده فوراً گفت:”نه. نه. آنجا نه.” لحنش طوری بود که همه ناراحت شدند. “بیچاره عاطفه! مثل اینکه مرض مسری دارد!” این را نوشین بیخ گوشم گفت. شایسته با ناراحتی بازویم را فشار داد. یاد آن روز افتادم که جای عاطفه و شایسته را عوض کرد.

عاطفه جابه جا شد. سرخ شده بود. بچه ها پچ پچ می کردند. فرزانه سرگردان ایستاده بود و نمی دانست بالاخره صندلی را کجا بگذارد. مبصر بودن هم چقدر دردسر دارد! تازه وارد سرش را پایین انداخته بود. دلم برایش می سوزد. معلم های تازه، همکلاسی های تازه، محیط تازه، خلاصه آدم مدتی گیج و ویج است. حالت اول سال خودم.

بالاخره چون جای دیگری در کلاس نبود، خانم اصغرزاده رضایت داد صندلی را همانجا کنار عاطفه بگذراند. دستش را پشت تازه وارد گذاشت و گفت:” حالا همین جا بنشینید تا ببینم بعد چه می شود.” به بهانه معرفی تازه وارد شروع به سخنرانی کرد، مثل همیشه نصیحت و موعظه. و اگر خانم احمدی سرنمی رسید و دم در کلاس این پا و آن پا نمی کرد، حساب وقت از دستش در می رفت و حالا حالاها می خواست حرف بزند. البته ما هم بدمان نمی آمد این طوری از شر امتحان فیزیک راحت شویم.

بچه ها بی حوصله بودند و دلشان شور امتخحان را می زد. من تمام مدت داشتم فرمول  حفظ می کردم: v=m×t ، d=at+vt و برای اینکه خانم اصغرزاده نفهمد حواسم جای دیگر است، به صورتش نگاه می کردم و گاهی هم الکی سرم را تکان می- دادم. با مامان هم وقتی زیاد حرف می زند و نصیحت می کند، همین کار را می کنم. این طوری فکر می کند حرفهایش را گوش می دهم و با او موافقم و کمتر پیله می کند.

تازه وارد اسمش نویده صابری است. من و نوشین او را هنوز تاره وارد صدامی کنیم. لاغر و ریزه است و چشمهای درشتی دارد که توی صورتش برق می زنند. مثل چشمهای آدمهای تبدار است. نوشین می گوید:” چشمهایش مثل دو تا ستاره است.” نوشین درباره همه چیز شاعرانه حرف می زند.

زنگ تفریح نوشین می گفت، خانم اصغرزاده همه اش راجع به دوستی های ناسالم و گناه حرف زده و خلاصه چیزهایی که سد تکامل و تعالی انسانند. می گفت حتما باز برای عاطفه بیچاره خط و نشان کشیده است. دلش خیلی برای عاطفه می سوزد.  می خواستم بگویم: خب، عاطفه هم خیلی با دفتر در می افتد، هر کاری دفتر بگوید نکن، حتما می کند. ولی این چیزها را نمی شود به نوشین گفت چون سفت و سخت طرفدار عاطفه است و به قول خودش از خانم اصغرزاده و دار و دسته اش خیلی بدش می آید. من طرفدار هیچ کدامشان نیستم. من ته دلم فقط صلح و صفا را دوست دارم.

دوشنبه 2 آذر

امروز زنگ تفریح بین بچه ها پخش شده بود که نویده صابری را از مدرسه قبلی اش اخراج کرده اند. خبر را عطیه ،برادر زاده خانم اصغرزاده، پخش کرده بود. بچه ها چند نفر چند نفر  گوشه حیاط ایستاده بودند و بحث می کردند. عطیه گفته بود نویده مشکل اخلاقی داشته. بیشتر بچه ها باور نمی کردند. نویده به تنه قطور چنار تکیه داده بود و بچه ها را نگاه می کرد. طفلک خیلی ساکت و مظلوم است. فکر کردم:” یعنی می- داند بچه ها درباره او حرف می زنند؟”

عاطفه عصبانی بود. با چهره ای برافروخته و بلند بلند گفت:” من که باور نمی کنم. اینها به همه از این تهمتها می زنند. آدم اگر پنج دقیقه با دوستش حرف بزند، می گویند مشکل اخلاقی دارد.” با سر به طرف عطیه ، که با فرزانه و مهدیه کمی آن طرفتر ایستاده بودند، کرد و گفت :” همه اش زیر سر اینهاست. از خدا هم نمی ترسند، تهمت می زنند.”

عطیه چند قدم جلو آمد. سرخ شده بود. داد زد:” ما از خدا نمی ترسیم؟ ما تهمت می زنیم؟ چون جلوی دوستی های آن طوری را گرفته اند، می گویی تهمت می زنند؟”

داد و هوار عطیه باعث شد حلقه ای از بچه های کلاس های مختلف دور ما تشکیل بشود. عاطفه با همان لحن و صدای عصبانی گفت:” بله! شما ها تهمت می زنید دیگه، اصلا دوستی آن طوری یعنی چه؟”

عطیه داد کشید:” بیخود داد و فریاد راه نینداز. می دانم دلت از کجا پر است.”

فاطمه و مژگان عاطفه را کشان کشان از صحنه دور کردند و مهدیه و فرزانه هم عطیه را. عطیه تهدید می کرد و خط و نشان می کشید. زنگ خورد و غائله خوابید. به طرف کلاس که می رفتیم ، سیما لشکری، از بچه های سوم تجربی، جلویمان را گرفت و گفت:” چه خبر بود؟ بچه های کلاستان به جان هم افتاده بودند.”

سیما دوست عاطفه است و با اینکه خانم اصغرزاده دوستی ما را با بچه های کلاس سوم و چهارم قدغن کرده است، گاه گداری توی ناهار خوری یا حیاط یا گاهی هم توی کلاس می ایستند با هم به حرف زدن. برای هم شعر می خوانند یا کتاب و مجله رد و بدل می کنند. عجیب است که بچه های کلاس های بالاتر هم عاطفه را دوست دارند.

نوشین گفت:” عاطفه میرزایی و عطیه اصغرزاده دعوایشان شده بود.”

سیما گفت:” آره  دیدمش، جاسوس! سر چی دعوا شده بود.”

جلوی پله ها رسیده بودیم. نوشین داشت جریان را تعریف می- کرد که خانم اصغرزاده را بالای پله ها دیدیم. من بی اختیار مقنه ام را کشیدم جلو. سیما با عجله خودش را بین بچه ها گم کرد. از دست مقررات این مدرسه آدم دیوانه می شود. حالا خداکند خانم اصغرزاده سیما را با ما ندیده باشد و گرنه از فردا من و نوشین هم زیر ذره بین نگاه های او و عطیه قرار می- گیریم.

یکشنبه 8 آذر

امروز برای اولین بار، از اول سال تاحالا، انشاء خواندم و برای اولین بار یک معلم ادبیات از انشایم تعریف کرد. هورا! خیلی ذوق زده شدم. به قول نوشین باید جلوی آینه برای خودم دست بزنم. "ساده و صمیمی و دلچسب می نویسم." خانم قاسمیان گفت. واقعا که آدم خوش ذوقی است. بر عکس معلم ادبیات پارسالمان که همیشه می گفت:” بچه گانه می نویسی.” و عصبانیم می کرد.  انشاهای تشبیهی و شاعرانه و این طور چیزها را دوست داشت. من هم که از این چیزها بلدنیستم. کاش بود و تعریفهای خانم قاسمیان را می شنید تا حساب کار دستش بیاید. موضوع انشایمان “زمستان از راه می رسد” بود. من زمستانهای خانه  خودمان ومقررات زمستانی مامان را نوشته بود. وسواسهایش در پوشاندن درز پنجره ها و درها که باعث می شود خانه مثل تنور داغ بشود یا به قول بابا مثل کوره آدم سوزی. ترسش از سرما خوردن من، دعوایش با بابا بر سرخوردن سوپهای اجباری هر شب.

اگر نویده و عاطفه انشاهایشان را نمی خواندند، راستی راستی باورم می شد که بهترین انشانویس کلاسم. انشای نویده با احساس و قشنگ بود. به قول نوشین مثل شعر بود. آن قدر به دل می نشست که من هم که به قول نوشین خیلی از مرحله پرتم، بعضی تکه هایش را یادداشت کردم:

“محله ما یک فصل بیشتر ندارد. اینجا همیشه زمستان است. ساکنینش سرد و ساکت و یخزده اند.

دلهایشان منجمد است... پنجره های قلبشان را به روی بهار بسته اند... من عاشق ِ

بهارم،

پنجره های باز و نسیم وشکوفه...”

همه برایش دست زدیم. خانم قاسمیان هم دست زد. نویده با صورت برفروخته و چشمهایی که از خوشحالی برق می زدند به تشویقهای خانم قاسمیان گوش می کرد. دفترش را به سینه اش چسبانده بود و لبخند می زد. آدم باورش نمی شود نویده با آن قد و قواره ریزه میزه اش انقدر قشنگ بنویسد. اصلا شاگرد زرنگی است. همه درسهایش خوب است. عاطفه مثل همیشه آخرین نفری بود که انشایش را خواند. خانم قاسمیان دوست دارد که کلاس با انشای او تمام شود. قبل از خواندن گفت نمی- داند چرا انشایش خیلی شبیه انشای نویده از آب درآمده ولی به خدا از روی دست او ننوشته و اصلا روحش هم از انشای نویده خبرنداشته است. لحنش طنزآمیز و خانم بزرگانه بود. با معلمها جوری حرف می زند ، انگار دوست صمیمی آنها است. خانم قاسمیان خندید و به شوخی گفت:” این طوری قبول نیست باید دست راستت را هم بلند کنی.” و عاطفه دست راستش را کمی بلند کرد. همه بچه ها خندیدند. خانم هم خندید.

عاطفه انشایش را با شعری درباره زمستان شروع کرد. شعر را زنگ تفریح روی تخته نوشته بود.

“سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربرنیاردکرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگردست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است”

انشایش پر از آدم برفی بود. شهر عجیب و غریبی که توی باغچه هایش به جای درخت، یخ کاشته اند. آدم برفی ها از آفتاب می ترسند و از این جور چیزها. آدم احساس سرما می- کرد. قسمت آخر انشایش آنقدر با احساس بود که همه را به گریه انداخت. نوشین آخرین جمله هایش را یادداشت کرد:

“آدم برفی ها از بهار می گریزند و هر چیز را نشانه ای از بهار داشته باشد منجمد می کنند. پدرم آدم برفی ها را دوست ندارد و مثل همه لاله ها با بهار پیمان بسته بود، با شور وگرما؛ نه با آدم برفی ها و قلبهای یخی شان.”

بچه ها به شدت برایش دست زدند. حتی فرزانه هم با احتیاط دست زد. شایسته که دیگر داشت خودکشی می کرد کف دستهایش سرخ شده بود. نویده با تمام توانش دست می زد. خانم قاسمیان عینکش را برداشت و گوشه های چشمهایش را پاک کرد. یک دفعه دلم گرفت. هر وقت عاطفه از پدرش حرف می- زد، که تقریبا در همه انشاهایش همین کار را می کند، دلم بدجوری فشرده می شود. بی اختیار قیافه مهربان بابا جلوی چشمانم می آید و فکر اینکه اگر بابا... وای نه! فکرش را هم نمی توانم بکنم. طفلکی عاطفه پدرش دو-سه سال پیش در جنوب شهید شده است.

قبل از اینکه عاطفه سرجایش بنشیند خانم قاسمیان گفت:” شما دوتا خیلی با هم دوستید؟ نه؟” به عاطفه و نویده اشاره کرد. چند تا از بچه ها گفتند:”بله، خیلی.” خانم قاسمیان لبخندی زد و گفت:”معلوم است.” واقعا هم توی این مدت کوتاه خوب با هم جوش خورده اند. زنگهای تفریح اغلب با هم راه می روند. چقدر هم شبیه هم حرف می زنند. البته نویده بچه گانه تر و متواضعانه تر. بزرگترین اختلافشان قدشان است. نویده قدش کوتاه است و عاطفه بلند و وقتی با هم راه می روند ترکیب جالبی به وجود می آورند. زنگ تفریح همه بچه ها از انشای نویده و عاطفه حرف می زدند. تقریبا همه بچه ها معتقد بودند که منظور هر دویشان مدرسه بوده است. و وای به حالشان اگر به گوش خانم اصغرزاده برسد. البته من فکر می کنم منظور نویده مدرسه قبلی خودشان بوده. عطیه و مهدیه جلوی آبخوری ایستاده بودند و بچه ها را نگاه می کردند. به نظرم بیشتر عاطفه و نویده را می پایند. چشم و گوش خانم اصغرزاده اند دیگر. حتما انشاهای امروز را هم به دفتر گزارش می دهند.

سه شنبه 10 آذر

پارسال چقدر من و نوشین روزشماری می کردیم که زودتر به دبیرستان بیاییم. به چه زحمتی توانستیم هر دو تامان توی این مدرسه ثبت نام کنیم. خیال می کردیم چه خبر است؟! هیچ خبری نبود جز سخت تر شدن درسها و سختگیرتر شدن معلمها. تازه همه به آدم می گویند بزرگ شده ای. بزرگ شده ای و نمی گذارند راحت باشیم و کارهایی که دلمان می خواهد بکنیم. اوایل خوشمان می آمد ولی حالا دیگر هیچ کس از این حرفها خوشش نمی آید. بزرگتر شدن جز دردسر هیچ فایده ای ندارد. یواش یواش دارم به عاطفه حق می دهم که انقدر از خانم اصغرزاده بدش می آید.

امروز خانم اصغرزاده برای دومین بار جای عاطفه را عوض کرد و یک خروار پند و اندرز تحویلمان داد. مثل همان دفعه که جای شایسته و عاطفه را عوض کرد و هر کدامشان را یک گوشه کلاس انداخت. بیشتر بچه ها از این رفتار خانم اصغرزاده عصبانی شدند اما من و نوشین از همه بیشتر ناراحت شدیم. چون به دستور خانم اصغرزاده، نوشین و عاطفه جایشان را با هم عوض کردند. حالا عاطفه پیش من و شایشته می نشیند ، البته من بین آنها می نشینم، و نوشین پیش نویده و فاطمه و مژگان. شایسته خیلی خوشحال است ولی به خاطر من و نوشین سعی می کند که  خوشحالی اش را نشان ندهد. بی خود خوشحال است. حتما تا چند روز دیگر جای او را هم عوض می کنند. خیلی عصبانیم. تا به حال کاری به کار من و نوشین نداشته اند ولی حالا دیگر به دوستی ما هم حساس شده اند. نمی دانم چرا دوست ندارد دو نفر خیلی به نزدیک شوند. می گوید همه بچه های کلاس باید با هم دوست باشند. معنی ندارد دونفر دونفر باهم راه بروید و خیلی خصوصی بشوید. اعتقاد دارد این جور دوستی ها خوب نیست و از متانت و وقار دخترها می کاهد. چرا؟ دست همدیگر را نباید بگیریم. روبوسی که هرگز. بلند نباید بخندیم ودرگوشی هم نباید حرف بزنیم. این ها همه کارهای شیطانی است. خانم اصغرزاده می گوید. سالها پیش چقدر راحت بودیم. بلندبلند می خندیدیم. دنبال همدیگر می- کردیم. دست همدیگر را می گرفتیم و می دودیم. مگر حالا چه فرقی با آن وقتها دارد؟ زنگ تفریح با عاطفه توی کلاس ماندیم. حوصله بیرون رفتن نداشتیم. عاطفه می گفت خانم اصغرزاده از انشای او و نویده ناراحت شده و عوض کردن جاها در واقع عکس العمل آن انشاهاست ولی به من و نوشین چه؟ حالت بدی داشتم. فکر کار نمی کرد. هنوز هم همان حالت رادارم. احساس حقارت می کنم. احساس می کنم به ما توهین شده است. مگر دوستی ما چه اشکالی داشت؟ حتما از فردا عطیه و دارو دسته اش این ور و آن ور می گویند:” نوشین و ماندانا مشکل اخلاقی داشته اند.”