یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

بازمستانی که از راه می رسد؛ قسمت سوم

دوشنبه 10 دی

امروز وقتی می خواستم از خانه بیایم بیرون، آژیر قرمز کشیدند. مامان از سرپله ها داد زد:”ماندانا، نرو، وایستا!”

خودم هم می ترسیدم. اما نمی دانم چرا این روزها همه اش می خواهم لج کنم. گفتم:”دیر می شه”

دوباره داد زد:”حالا وایستا! اگه دیرشد، خودم می برمت.”

در را بازکردم که صدای بابا بلندشد:”برگرد ماندانا! مامانت نگرانه.”

غرغر کنان در را بستم. با بابا و مامان که آمده بودند پایین زیر پله ها ایستادیم. مامان دستهایش را به هم می فشرد. نگاهش مضطرب و سرگردان بود. بابا یک دستش را روی شانه مامان گذاشته بود و یک دستش را روی شانه من. در همان حال گفت:” این طور موقعها نباید لجبازی کرد و به اضطراب و ناراحتی دامن زد.”

خودم را به بابا چسباندم و هیچی نگفتم. مامان توی چشمهای بابا نگاه کرد. نگاهی طولانی و سپاسگزار. احساس آرامش کردم. یاد عاطفه افتادم. پدر نداشتن هم سخت است. چند ثانیه بعد دوباره نگاه مامان مضطرب شد. پرسید:” اصفهان را بدجوری می زنند نه؟”

بابا سرش را به اثبات تکان داد. صدای آژیر سفید که بلند شد با عجله در را بازکردم و راه افتادم. توی مدرسه خبری نبود. تصمیم گرفته ام زنگهای تفریح بیشتر توی کلاس بمانم. می خواهم تنها باشم. نمی دانم چرا. اصلا با خودم لج کرده ام.

سه شنبه 11 دی

کلاس ما به دومی ها باخت. بچه ها غر می زنند که تقصیر من است که بازی نکرده ام ولی من محل نمی گذارم. حوصله اش را ندارم. سر زنگ فیزیک عاطفه به دفتر احضارشد. خانم احمدی با اکراه اجازه داد. نزدیکی های آخر زنگ با سر و صورت شسته و چشمهای قرمز و ورم کرده آمد. وقتی می نشست نگاهش با نگاه من تلاقی کرد. نگاهش خسته و محزون بود. بی اختیار لبخند زدم و به سرعت رویم را برگرداندم چون حلقه بستن اشک را توی چشمهایش دیدم. شایسه آهسته پرسید:” چی شده؟” خانم احمدی با گچ چند ضربه به تخته زد:” نظم کلاس را به هم نزنید.”

زنگ تفریح عاطفه به هیچ کدام از سوالهای بچه ها جواب نداد. سرش را روی میز گذاشته بود و با هیچکس حرف نمی زد. نویده به نیمکت تکیه داده بود و با تردید و نگرانی عاطفه و بچه ها را نگاه می کرد. رنگش پریده بود. معلوم بود می ترسد جلو بیاید و بپرسد. نوشین از دور به من اشاره کرد که:”چی شده؟” شانه هایم را بالا انداختم. یعنی نمی دانم!

زنگ بعد دینی داشتیم. به جای خانم باقرنژاد ،معلم دینی مان، خانم رحمانی سرکلاس آمد و نویده به دفتر احضارشد. بچه ها می گفتند زنگ تفریح مادر عاطفه را در دفتر دیده اند که ساکت نشسته بوده و به حرفهای خانم ریاحی و اصغرزاده گوش می کرده است. بچه ها با کنجکاوی به نویده نگاه می کردند. عاطفه آشکارا تکان خورد. نویده با قدمهای مردد تا دم در کلاس رفت. آنجا نگاهی پرسشگر به صورت عاطفه انداخت. خانم رحمانی که با دقت او را دنبال می کرد تذکر داد که زودتر برود و وقت کلاس را هدر ندهد. تمام دو ساعت آخر را حرف زد. گاهی هم چیزهایی روی تخته می نوشت. مطمئنم که هیچ کس گوش نمی داد. حواس همه پیش نویده بود و عاطفه که نگاهش را از زمین برنمی داشت. دلم می خواست بدانم چه شده است ولی نویده هنوز برنگشته بود و عاطفه هم که حرف نمی زد. زنگ خورد. منتظر نوشین نشدم. می ترسیدم چیزی پیش آمده باشد که دامنگیر ما هم بشود. از شدت خستگی و بی حالی پاهایم روی زمین کشیده می شد و لخ لخ صدامی کرد. از ترسو بودن خودم حالم به هم می خورد.

پنج شنبه 13 دی

مامان توی آشپزخانه است و صدای کارد و قابلمه و قاشق و بشقاب می آید. چند روز است که من باید پایین درس بخوانم، توی هال. شبها هم با مامان و بابا همین جا می خوابیم. چون می ترسد آژیر بکشند و ناگهان برق برود و تا بخواهیم بیاییم پایین دیرشود.

احساس تنهایی می کنم. نمی دانم چرا بی خود اضطراب دارم. یک جور بی قراری، دلتنگی، ناآرامی. نمی دانم اسمش چیست ولی احساسش می کنم و نمی توانم درس بخوانم. برای کارنامه هم نیست.  اصلا چند روز است بی حوصله ام. امروز کارنامه ها را دادند. مامان از نمره ها راضی نبود. چکارکنم؟ هیچ وقت راضی نمی شود. شاگرد اول نشدم. عاطفه شاگرد اول شد. از اولش هم معلوم بود. خوب درسش خیلی خوب است. باهوش است. من شاگرد دوم شدم. نوشین حتی شاگرد سوم هم نشد. مامان کمی غرغر کرد اما وقتی دید من خیلی بدعنق و بداخلاقم تمامش کرد. یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. می دانم خیال می کند از نمره هایم ناراحتم. حتما شب که بابا بیاید می خواهد جلوی بابا نصیحتم بکند. خوبیش این است که بابا مثل مامان نیست و کمتر پاپی ام می شود.

کاش یک خواهر یا برادر بزرگتر داشت. حوصله کوچکترها را ندارم. خوش به حال حاطفه که برادر بزرگتر دارد و می- تواند گاهی با او درد دل کند. دلم از همه چیز می گیرد. از صدای آژیر، ترس و اندوهی که توی چشمهای همه موج می- زند، خبرهایی که از بمباران شهرها می گویند، برق که دم به ساعت می رود، نوشین که یکی دو روز است به مدرسه نیامده و خودم که مریضم. از همه چیز خسته ام. از نگاه های کنجکاو مامان، سرزده آمدنهای گاه و بیگاهش، کنترل درسها و نمره هایم. چه حوصله ای دارد! من اگر بچه داشته باشم اصلا کاری به کارش ندارم و می گذارم راحت و آزاد باشد.

توی مدرسه هم احساس دلتنگی می کنم ولی خانه دیگر واقعا قفس است. دیوارهایش انگار مرا فشار می دهند. دلم برای نوشین تنگ شده است. اگر ببینمش حالم بهتر می شود. کاش مامان اجازه می داد بروم خانه شان. اما نمی دهد. می دانم.

شنبه 15 دی

امروز مدرسه از همیشه بدتر بود. همه بچه ها بی حوصله و عصبانی بودند. بازهم خدا را شکر که نوشین آمد. وسط سخنرانی خانم اصغرزاده آمد. آنقدر ذوق زده شدم که می- خواستم بپرم بغلش کنم. نوشین هم همین حالت را داشت. ولی مگر جرأت داشتیم؟

سر صف بعد از قرآن خانم اصغرزاده و رحمانی به  نوبت حرف زدند، حرفهای همیشگی. باید عاقل باشیم و احساستمان را کنترل کنیم. بزرگترها صلاح ما را می خواهند. باید به حرفشان گوش بدهیم. همه فهمیدیم که هر چه هست مربوط به نویده و عاطفه است. دو سه روز است، به مدرسه نیامده اند. پنجشنبه عطیه به بچه ها گفته بود شاید دیگر به این مدرسه نیایند. کسی حرفش را باور نکرد. مگر کشک است؟

امروز زنگ اول جبر داشتیم. خانم اصغرزاده قبل از معلممان وارد کلاس شد. قیافه اش جدی و عبوس بود. بعد از کمی پرس و جو درباره عاطفه و نویده برایمان توضیح داد که شورای معلمان عاطفه و نویده را به طور موقت از مدرسه اخراج کرده اند، البته به مدت یک هفته. همهمه اعتراض آلود بچه ها بلند شد. چند نفر زدند توی صورتشان. خانم اصغرزاده گفت که آنها هم ناراحت اند و برای اولیای مدرسه هم تحمل چنین وضعیتی سخت است ولی خوب چه بایدکرد؟ از اول همه اش تذکر داده اند. از خیلی خطاها هم چشم پوشی کرده اند ولی وقتی خطا از حد بگذرد و از همه بدتر محیط مدرسه را ناسالم کند چاره ای نیست جز برخورد سخت و جدی. این دو نفر ،عاطفه و نویده، برای هم نامه های فدایت شوم و شعرهای عاشقانه می نوشته اند که واقعا بد بوده است. می داند که خیلی از ماها نامه ها را خوانده ایم و حتی ممکن است تحت تأثیر هم قرارگرفته باشیم. احساس کردم دارد به من نگاه می کند. حالا این نامه ها را با حکم اخراج موقت توی پرونده هایشان می گذارند.

اخطار جدی داد که دیگر این چیزها را تحمل نخواهدکرد. اینجا مدرسه است نه جای دوست بازی. ما باید حواسمان جمع باشد و به درس و مشقمان برسیم و بدانیم که این طور کارها عاقبت خوبی ندارد.

تمام مدتی که خانم اصغرزاده حرف می زد، شایسته هی خودش را جمع و جور می کرد. بیچاره از توبیخ اول سال خیلی ترسیده است.

کلاسها امروز حالت عادی نداشت و معلمها با دلخوری درس می دادند و هی از بچه ها می خواستند که حواسشان به درس باشد. زنگهای تفریح همه اش به بحث درباره این موضوع گذشت. نامه ها را مژگان و فاطمه و نوشین خوانده بودند.  می گفتند نه عاشقانه بوده اند و نه حرفهای ضداخلاقی داشته اند. عطیه عده ای را دور خودش جمع کرده بود و داد و هوار راه انداخته بود که حرفهایی توی نامه ها بوده که آدم خجالت می کشد بگوید. فاطمه گریه کنان می گفت که این حرفها دروغ است. شایسته سرش را روی میز گذاشته بود و حرف نمی زد. نوشین با حرارت از نویده دفاع می کرد. من کنار نوشین و فاطمه ایستاده بودم، گیج و مات. یک جمله توی مغزم می چرخید. باید کاری کنیم. نوشین هم همین عقیده را داشت و فاطمه و مژگان و فرنوش هم. یواش یواش همه احساس کردند که باید کاری کنیم. دور از چشم مهدیه و عطیه و احتیاطا فرزانه تصمیم گرفتیم فردا همه مان جلو دفتر جمع شویم و با خانم ریاحی صحبت کنیم، فقط با خانم ریاحی نه اصغرزاده و یا رحمانی. تصمیم گرفتیم به اخراج بچه ها اعتراض کنیم و حتی اگر لازم شد سر کلاس هم نرویم.

آخر چه عیبی دارد دو نفر با هم دوست باشند، همدیگر را خیلی دوست داشته باشند و اگر نتوانند همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند برای هم نامه بنویسند و توی نامه هایشان به همدیگر اظهار علاقه کنند؟ چه شجاعتی پیداکرده ایم!

شب با مامان دعوایم شد و اگر آژیر نمی کشیدند و بابا هم میانه را نمی گرفت کار به جاهای باریک می کشید. از دست مامان و ترسها واضطرابها و احتیاطهایش دیگر خسته شده ام. مامان حق را یکسره به مدرسه می دهد. خانم اصغرزاده و به طور کلی مدرسه بد ما را که نمی خواهند. بچه های توی این سن و سال احساستی اند و باید کنترلشان کرد. اگر مدرسه می گوید به هم نامه ننویسید، خوب باید ننویسیم دیگر. چرا باید حرف به گوشمان نرود؟ به جای این حرفها بهتر است درسهایمان را جدی تر بگیریم و به فکر آینده باشیم. فراموش نکنیم که چند سال دیگر، که تا چشم به هم بزنی تمام می شود، باید کنکور بدهیم، آنهم با این همه داوطلب. این کارها فقط از روی تنبلی و بیکاری است.

از حرص داشتم خفه می شدم. خودش هم می دانست که عاطفه و نویده هر دو زرنگند. ده دفعه سرکوفت عاطفه را به خودم زده بود. از کوره در رفته بودم و داد می زدم:” ما آدم آهنی نیستیم. احساس داریم و دلمون می خواد با هم دوست بشیم. مگر چه کار بدی کرده ایم؟ مگر ما دزد و قاتلیم که دائما باید کنترلمان کنند؟”

صدای آژیر بلندشد. به سرعت به زیر پله پناهنده شدیم. آنجا توی تاریکی بابا از هر دوی ما خواهش کرد که دیگر بحث نکنیم و قول داد که درباره این موضوع فکر کند. شاید راه حلی به دست بیاورد. از تصمیم بچه ها و اعتراض فردا هیچ حرفی نزدم.

یکشنبه 16 دی

دیشب نیمه های شب از خواب پریدم و دیگر تا صبح خوابم نبرد. برف می بارید. دانه های درشت برف، نرم و رقص کنان به زمین می نشستند. برای اولین بار در عمرم دعا کردم که برف آنقدر نبارد که مدرسه ها تعطیل شود. اگر مدرسه ها تعطیل می شد نمی توانستیم با خانم ریاحی صحبت کنیم. نمی توانستیم از بچه ها دفاع کنیم. سرصبحانه گوشم به اخبار رادیو بود. فقط دبستانها تعطیل شدند. خدا را شکر. مامان با تعجب به من نگاه می کرد:” واقعا دلت نمی خواد تعطیل شوی؟”

-”چرا،یعنی نه! آخر ریاضیات جدید داریم. می دونید که من چقدر این زنگ رو دوست دارم.”

خنده ام گرفته بود. نگاهم را از چشمهای کنجکاو مامان دزدیدم و تند و تند چاییم را سرکشیدم. از دست کنجکاویهایش ذله شده بودم.

بقیه اش را دیگر دلم نمی خواهد بنویسم. اعتراضمان به جایی نرسید و دست از پا درازتر برگشتیم سر کلاس. خیلی از بچه ها نیامدند. خوب که فکر کرده بودند دیده بودند کار درستی نیست. توی دل بقیه هم تردید افتاده بود ولی ماها که مانده بودیم همان طور عصبانی بودیم.

هیاهو کنان جلوی دفتر ایستادیم. خانم ریاحی آمد جلوی دفتر ایستاد. ناگهان همه ساکت شدیم. من و نوشین و فاطمه جلوی صف ایستاده بودیم. شایسته نیامده بود. گفت فایده ای ندارد. تازه با بقیه هم بد می شوند.

خانم ریاحی در سکوت به تک تک بچه ها نگاه کرد و گفت خوشش می آید که ما آنقدر بزرگ شده ایم که به خودمان حق اظهار نظر می دهیم ولی بهتر است در این کار مداخله نکنیم و به سرکلاسمان برویم. آن دو دانش آموز هم چند روز دیگر برمی گردند. نمی خواهند دارشان بزنند که. فقط تنبیه مختصری است.  هیچ اتفاق بدی نیافتده است و این اخراج هم به نفع خودشان است و هم به نفع بقیه بچه ها. ما هم بهتر است بعد از این بیشتر مراقب رفتارمان باشیم. درسهایمان را بخوانیم و این کارها را به بزرگترها واگذارکنیم. قیافه اش جدی و نفوذ ناپذیر بود.

با لب و لوچه آویزان برگشتیم و سرجاهامان نشستیم. نوشین پیش فاطمه و من پیش شایسته. دیدن پوزخندهای عطیه و مهدیه واقعا سخت و تحمل ناپذیر بود. خانم ریاحی خیلی مؤدبانه حرف زده بود. هیچ توهینی نکرده بود ولی چیزی در من شکسته بود و احساس می کردم در بچه های دیگر هم شکسته است. به هم نگاه نمی کردیم. از هم خجالت می کشیدیم. نمی شود. دیگر فاید های ندارد. من و نوشین را بگو که می خواستیم اجازه بگیریم نوشین سرجای اولش برگردد!

تمام روز احساس می کردم، فضای مدرسه سنگین است. زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفتم. ظهر هم تنها به خانه برگشتم. حالتی داشتم که نمی توانستم با هیچکس روبرو شوم. فکر کردم خوب است در اولین فرصت با نوشین و فاطمه و هر کس که دلش بخواهد به خانه نویده و عاطفه برویم. طفلکها خیلی ناراحت اند. حتما توی خانه خیلی سرکوفت می شنوند. اما اگر مادرهایشان به مدرسه اطلاع بدهند؟ اصلا اگر تحویلمان نگیرند و راهمان ندهند؟ نه این هم نمی شود. هیچ کاری نمی شود کرد. باید بنشینیم و ببینیم که چطور تحقیرمان می کنند. دلم خیلی برای عاطفه تنگ شده است، برای نگاه های مهربان و دوستانه اش، برای شوخی ها و خنده های صمیمانه اش، برای قرآن خواندنش. آخرین تصویری که از او در ذهنم مانده است صورت غمزده و چشمهای متورمش است.

برفها را با غیظ زیر پوتینهایم له می کردم و می رفتم. نه! حاضرنیستم سال دیگر توی این مدرسه بمانم. اگر می شد همین امسال می رفتم. دیگر این فضا، این بدبینی ها، این کنترلها برایم قابل تحمل نیست. فاطمه می گوید همه جا همین وضع است. فکر نمی کنم این طور باشد. امشب حتما با بابا حرف می زنم. ممکن است نوشین هم بتواند بیاید؟ بچه های دیگر چه؟ چقدر دلم برای عاطفه و نویده می سوزد و از همه بیشتر برای شایسته مظلوم و ترسو. به حال امشب با بابا حرف می زنم. شاید هم او راه حل دیگری به نظرش برسد.

نویسنده مریم روحانی

این داستان در حدود سال ۷۰ یا ۷۱ در دوشماره مجله سروش چاپ شد. متنش رو می تونید از اینجا دانلود کنید.

شاید امروزه این داستان سیـاسی به نظر برسد اما به نظر من با توجه به دورانی که نوشته شده بیشتر به مسائل اجتماعی پرداخته است و من به شخصه پس زمینه سیـاسی درش نمی بینم. از خانم روحانی یک کتاب دیگر هم دارم به نام "نه مثل نیلوفر" که اگر فرصت شد درباره اش خواهم نوشت. درضمن یادم هست که ایشان در اوایل دهه هفتاد در ویژه نامه بچه گانه روزنامه همشهری داستان ها قدیمی ایرانی ،مثل داستان ها مرزبان نامه، را بازنویسی می کردند."با زمستانی که از راه می رسد" را خیلی دوست دارم و بارها و بارها خواندمش. امیدوارم خانم روحانی هرجا که هستند سلامت باشند.


نظرات 1 + ارسال نظر
رها شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.raha70sh.blogfa.com

پنج شنبه 13 دی
بند: کاش یک خواهر یا...
اولین جمله فعلش «داشتم». خوش به حال«عاطفه»، اشتباه تایپ شده.
آخر بند، جمله ی آخر: من اگر بچه داشتم...به کارش«نداشتم» و «می گذاشتم» ...
دوست دارم در اولین فرصت بخونمش. سادگی جملاتش بدجوری آدمو جذب می کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد