یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

با زمستانی که از راه می رسد؛قسمت دوم

چهارشنبه 11 آذر

مامان خانه نیست. برایم یادداشت گذاشته که برای دیدن یکی از دوستانش به بیمارستان می رود. غذایم ،لوبیاپلو و سوپ، توی فر است و یادم نرود که سوپم را حتما بخورم.

حوصله غذا خوردن ندارم. از نبودن مامان ناراحت نیستم ولی از تنهایی دارم دق می کنم. کاش یک خواهر یا برادر داشتم تا چند کلمه برایش درددل می کردم. مامان که تا حرف بزنی، راه می افتد می آید مدرسه. بابا هم که همیشه کاردارد. اصلا نمی- دانم امروز مامان آمده است مدرسه یا نه. دلم می خواهد گریه کنم. چقدر دلم گرفته است. کاش بلد بودم مثل عاطفه قرآن بخوانم. آن وقت حتما دلم وا می شد. چه صدایی دارد این دختر!

امروز نوبت کلاس ما بود که برنامه صبحگاهی اجرا کند. عاطفه قرآن خواند. با چه صدای محزون و چه حالت قشنگی قرآن می خواند. دلم گرفته بود و اشکهایم بی اختیار از گوشه های چشمم روی صورتم می ریختند. سرم را پایین انداخته بودم که بچه ها گریه ام را نبینند ،مخصوصا عطیه و مهدیه، که فورا برای آدم حرف در می آورند و می گویند عاشق شده است. نمی دانم چه ام شده است. بی حوصله و گیج شده ام. انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کند. قیافه نوشین و نویده هم بهتر از من نیست. نوشین کند و سنگین راه می رود و نویده مضطرب و بی حوصله است. عاطفه ولی زیاد به روی خودش نمی آورد. مثل همیشه سر به سر بچه ها می گذارد و می خندد.

دیشب سرشام گریه ام گرفت. گفتم:”اشتها ندارم.” و به اتاقم رفتم. اما مگر می شود چیزی را از مامان پنهان کرد. چند لحظه بعد آمد توی اتاقم، مضطرب و نگران که چی شده؟ نکند مریض باشم. دستش را روی پیشانیم گذاشت تا مطمئن شود تب ندارم ولی خوب است احتیاطا یک ویتامین ث بخورم. امان از دست مامان! مگر می شود از دستش خلاص شد؟  دستم را گرفته بود که نبضم را امتحان کند که بغضم ترکید. سرم را روی شانه اش گذاشتم و زدم زیرگریه. چقدر دلم می خواست مامان نوازشم کند یا ببوسدم. احساس می کردم اگر دستش را روی موهایم بکشد، دلم کمی آرام می گیرد. ولی مامان به سرعت سرم را از روی شانه اش برداشت و تند و تند شروع کرد به سوال کردن:”راستی چه شده؟ یکی دو روز است که گرفته و بی حوصله ای و نکند امتحانت بد شده؟ امروز چه امتحانی داشتی؟ توی مدرسه اتفاقی افتاده؟...”

روی تخت نشستم و گریه کنان و بریده بریده موضوع جابجاشدن نوشین و عاطفه را برایش گفتم. چرا این طور شده بود؟ مامان می خواست بیشتر بداند. ماجرای انشاهای نویده و عاطفه را گفتم. این را هم گفتم که اول سال هم جای عاطفه و شایسته را عوض کرده اند.

مامان مدتی ساکت به من نگاه کرد. اولین حرفش این بود که باید خودش به مدرسه بیاید واصل موضوع را از خانم اصغرزاده بپرسد. ولی به هرحال عاطفه و نویده کار خوبی نکرده اند که چنان انشاهایی نوشته اند، باید حرمت مدرسه را نگه می داشتند. من و نوشین هم حتما کاری کرده ایم که باعث نگرانی دفتر شده است. هرچه کردم نتوانستم مامان را از فکر آمدن به مدرسه منصرف کنم. می ترسم وضع بدترشود. حوصله متلکهای بچه ها را هم ندارم. چپ و راست می گویند:”لوس، بچه ننه.”

امروز زنگ ادبیات خانم قاسمیان متوجه تغییر جاهایمان شد. خنده کنان به عاطفه گفت:”تو چرا مثل سیاره دور کلاس می چرخی؟”

عاطفه سرخ شد و با لکنت گفت:”م...کن؟ نه... دفتر جایم را عوض می کنه.”

خانم قاسمیان نگاه عمیقی به عاطفه کرد و زیرلب گفت:”متوجه هستم. شوخی کردم.”

ظهر توی راه برگشتن به خانه نوشین را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و آهسته و بیحال راه می رفت. تند کردم تا به او برسم. نزدیکش که رسیدم، پشیمان شدم. ممکن بود بچه ها ببینند که ما با هم حرف می زنیم و به دفتر گزارش بدهند. آه که من چقدر ترسویم؟! قدمهایم را آهسته کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده است. انگار یک سال ندیده امش. کاش می شد بروم خانه شان. نمی توانم. نمی دانم چرا ولی می ترسم.

چهارشنبه 11 آذر

مامان دیروز به مدرسه آمده و با خانم اصغرزاده و مدیرمان خانم ریاحی حرف زده و کشف کرده که خانم ریاحی خیلی مهربان و خوش اخلاق است. خانم احمدی و خانم بیرجندی معلم ریاضیات جدیدمان هم خیلی از من راضی اند. بقیه را هم ندیده. خدا را شکر! خانم اصغرزاده برایش توضیح داده که به دوستی من و نوشین چندان حساسیتی ندارد اما خوب، ما خیلی تو لاک خودمان رفته ایم. فقط چسبیده ایم به درس خواندن و هیچ برنامه فوق برنامه ای نداریم. نه شرکت در برنامه صبحگاهی، نه سرود و نه هیچ چیز دیگر. خلاصه مصلحت دیده که من و نوشین را از هم سوا کند تا در کنار عاطفه و نویده ،که با همه اشکالاتشان، بچه های فعال و پر جنب و جوشی هستند کمی تحرک پیداکنیم. البته یادآوری کرده که ما گاهی به مقررات مدرسه بی توجهی کرده ایم و یادش بوده که ما هدیه رد و بدل کرده ایم یا دور و بر بچه های کلاسهای بالاتر پلکیده ایم.

مدتی گیج و ویج به مامان نگاه کردم. احساس می کردم درست نمی فهمم موضوع چیست. پرسیدم:” مگر درس خواندن و کاری به کار دیگران نداشتن چه عیبی دارد؟”

مامان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” به نظر من هیچی، ولی به نظر مدرسه همه بچه ها باید در برنامه های فوق العاده مدرسه شرکت کنند و شماها نمی کنید.”

اعتراض کنان گفتم:” خوب، کاری بلد نیستیم. نه صدای خوبی داریم. نه می توانیم قرآن بخوانیم. نه انشاهایمان آنقدر خوب است که برای برنامه هایشان مقاله بنویسیم.”

مامان ،کلافه، دستهایش را از هم بازکرد و گفت:”حالا بگذار فکر کنم. بالاخره یک راهی پیدامی کنیم.”

گفتم:” عاطفه و نویده که خیلی فعالند. پس چرا اونها رو از هم سوا کردند؟”

مامان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” می گوید این بچه ها زیادی احساساتی اند و زیادی با هم خصوصی شده اند. خلاصه خوب نیست انرژیشان را این طوری هدر بدهند. مکثی کرد و بازگفت:” خانم اصغرزاده می گوید نویده خیلی دختر حساسی است و زود تحت تأثیر قرار می گیرد و عاطفه هم رویش اثر گذاشته و افکارش را به او القا کرده است.”

“چه افکاری؟” این را با عصبانیت گفتم.

مامان گفت:” چه می دونم؟احساساتش را تحریک می کند. هی برایش شعر و کتاب می آوره. پاک هواییش کرده. خلاصه دوستی درست و سالمی نیست. به صلاح هر دو تایشان است که از هم جداباشند.”

با صدایی گرفته گفتم:”مامان شما هم حرفهای خانم اصغرزاده را باور می کنید؟ شما هم می گویید دوستی ماها با هم درست نیست؟ پس ما چکارکنیم؟” و بغضم ترکید.

گریه کنان گفتم:”مامان، بیچاره عاطفه دختر بدی نیست. خانم اصغرزاده بی خودی با او لج افتاده. خیال می کند بچه ها عاشقش هستند. ولی عاطفه اهل این حرفها نیست. حتما فردا برای من هم حرف درمی آورند. به عاطفه که چادری و قرآن خوان است، این...”

مامان حرفم را برید و با ملایمت گفت:” تو فقط دنبال درست باش، کسی برایت حرف درنمی آورد. بی خود هم این قدر غصه نخور. خودشان خوب از پس هم برمی آیند.” مکثی کرد و گفت:” خانم اصغرزاده خیلی به دوستی تو و نوشین حساسیت ندارد. حالا هم خوب است آبی به صورتت بزنی. چایت را بخوری و بروی پی کارهایت.”

شب تا مدتها خوابم نمی برد. فکر می کردم چطور ممکن است دخترها عاشق همدیگر بشوند؟ یعنی واقعا عاطفه دختر سالمی نیست؟ واقعا دوستی او و نویده به قول خانم اصغرزاده ناپاک و گناه آلود است؟ من که باورم نمی شود. نگاه هایش معصوم و مهربان است. با چه حالتی قرآن می خواند. نه این حرفها دروغ است. همه اش از حرص آن انشاهاست. اما عجب آدمی است این زن. بالاخره از هر کسی یک ایرادی می گیرد. بازهم خدا را شکر که به دوستی من و نوشین حساسیت ندارد. پس       می شود ظهرها با هم به خانه برگردیم یا گاهی زنگهای تفریح با هم حرف بزنیم.

ظهر دم مدرسه منتظر ماندم تا نوشین بیاید. توی راه همه حرفهای مامان را برایش گفتم. طفلک خیلی ناراحت شد. نزدیک خانه شان یک لحظه ایستاد. سرش را بلند کرد وتوی چشمهایم نگاه کرد و گفت:” دلم برات خیلی تنگ می شه.”

سرم را تکان دادم یعنی من هم همینطور. اگر حرف می زدم بغضم می ترکید. خدایا گیج شده ام. یعنی این حرفها هم بد است؟

پنجشنبه 12 آذر

خدا را شکر که فردا جمعه است و می توانم هر قدر دلم می خواهد بخوابم، البته فقط تا ساعت 8 صبح. بیشتر از آن را مامان تحمل نمی کند. غرغر می کند که مگر درس نداری؟

شنبه امتحان ریاضیات جدید داریم، اولین امتحان ثلث اول. از این درس زیاد نمی ترسم اما خدا به خیر بگذراند فیزیک و جبر را. نوشین زیاد جوش درسها را نمی زند. خوش به حالش! پدر و مادرش زیاد پاپی اش نمی شوند و همین قدر که درسهایش ضعیف است از او راضی اند. اصراری هم ندارند که شاگرد اول بشود. برعکس بابا و مامان من که از ریز نمره هایم خبر دارند. حتی می دانند غیر از من که شاگرد اول شدنم اجباری است، دیگر چه کسانی ممکن است به این مقام رفیع نزدیک باشند. مامان هر روز خدا مدرسه است. انگار هیچ کاری ندارد جز اینکه بیاید با معلمها و مدیر و ناظممان حرف بزند. یکی یکدانه بودن هم خیلی بد است. خوش به حال نوشین که یکی یکدانه نیست. دو تا خواهرند و یک برادر کوچک و مامانش به قول نوشین وقت ندارد سرش را بخاراند چه برسد به اینکه دم به ساعت بیاید مدرسه و احوال درسهایش را بپرسد.

توی مدرسه صندلیها را شماره گذاری کرده اند و در دو ردیف دور از هم چیده اند. نیمکتهای کلاسها را هم شماره زده اند. روی هر نیمکت دو شماره. کارتهایمان را هم داده اند. خانم اصغرزاده امروز سر صف درباره مقررات امتحان حرف می زد. گفت می داند که ما بچه های خوبی هستیم و اهل تقلب نیستیم ولی به هر حال تقلب بد است. یک جور دروغ است و سد راه تکامل انسان.

عاطفه سقلمه ای به پهلویم زد و هر دو خندیدیم. فقط یک چیز بلد است، سد راه تکامل. مژگان با صدایی تقریبا بلند و به شوخی گفت:” اگر نخواهیم تکامل پیداکنیم چی؟”

بچه ها همه خندیدند. شایسته پایش را به زمین کوبید و اعتراض کنان گفت:”بچه ها نخندید، عصبانی می شودها.”

از من ترسوتر شایسته است. چشمم به نوشین افتاد که جلوی صف کنار نویده ایستاده بود. هر دو می خندیدند. بی اختیار قلبم فشرده شد. هنوز با عاطفه زیاد صمیمی نشده ام. دختر خونگرم و مهربانی است اما به هرحال نوشین نمی شود.

دیشب سر شام مامان می گفت معدل کمتر از 19 را قبول ندارد. اصلا حساب کار دستش نیست. به قول بچه ها توی سایزهای قدیمی فکر می کند. انگار درسهایمان به همان آسانی پارسال و پیرارسال است. خوب است ریزنمره های امتحانهای ماهانه ام را دارد. جوابش را ندادم. چه فایده ای دارد چک و چانه زدن.

جمعه اول دی

بالاخره امتحانها تمام شد. از دیروز عصر تا حالا همه اش استراحت کرده ام ولی حالا دیگر باید بنشینم و انشا بنویسم. تصمیم گرفتم اول احوالی از دفترم بپرسم. چقدر به نوشتن توی دفترم عادت کرده ام. دلم برایش تنگ شده بود. وقتی نوشین این دفتر را به من هدیه داد، فکر نمی کردم حتی ده صفحه هم بتوانم در آن بنویسم ولی حالا دیگر دارد تمام می شود. ده بیست صفحه دیگر بیشتر نمانده، شاید دفتر دیگری بخرم.

بیست روز است توی این دفتر چیزی ننوشته ام. شب و روز یا درس می خواندم یا دلشوره و اضطراب داشتم. وقتی بزرگترها می گویند دوران مدرسه بهترین دوران زندگی است، حرصم می گیرد. اگر این روزهای پر از دلشوره و سختی بهترین روزهاست پس وای به حال بقیه اش.

مامان و بابا رفته اند مهمانی. انشاء را بهانه کردم و نرفتم. حوصله اش را ندارم. مهمانی هایشان خسته کننده است. اوایل مهمانی همه از مسایل سیاسی حرف می زنند و جوک تعریف می کنند. بعد یواش یواش آقایان خرجشان را سوا می کنند و یک طرف می نشینند، خانم ها هم یک طرف. صحبتهای خانمها یا گله و شکایت از شوهرهایشان است یا درباره عروسی و عزا یا غذاهای تازه و مدهای تازه، صف، کوپن، بدبختی روسری سرکردن و پایین آمدن شأن خانمها و از این قبیل چیزها. من هی باید خمیازه بکشم و هی از مامان بپرسم پس کی می رویم؟ بدیش این است که نه فامیلها و نه دوستهای مامان و بابا دختر همسن و سال من ندارند. بچه های کوچکتر هم که بلای جانند. یا می خواهند دستشویی بروند یا آب می خواهند یا دست و صورتشان کثیف شده و در تمام این مواقع به نظر مامان چرا مادرهایشان زحمت بکشند؟ ماندانا که هست.

یکشنبه 3 دی

نماز جماعت خواندن توی مدرسه اجباری شده است. موقع نماز همه بچه ها باید توی نمازخانه باشند. باید ظرف یک هفته جانماز تهیه کنیم و یک کیسه سفید که اسممان را رویش گلدوزی کنیم تا چادر و جانمازمان را توی آن بگذاریم. این از دستورات خانم رحمانی معلم پرورشی مدرسه است که بالاخره بعد از سه ماه تأخیر آمده است. اول از آمدن خانم رحمانی خوشحال شدیم. فکر می کردیم از دست خانم اصغرزاده و مقرراتش خلاص شده ایم ولی بعد از یکی دو روز فهمیدیم که خانم رحمانی دست کمی از خانم اصغرزاده ندارد که هیچ، امر و نهی هایش هم خیلی بیشتر است. هر روز عاطفه اذان می گوید و دعای بعد از نماز را می خواند. چقدر قشنگ و با حال می خواند. آدم هوس نمازخواندن می کند. دلش می خواهد از مدرسه، از خودش و از همه چیز فاصله بگیرد و دور بشود. یواش یواش دارم به عاطفه علاقمند می شوم، گو اینکه هنوز هم از بعضی از شلوغ بازیهایش خوشم نمی آید.

مامان دو روزه جانماز قشنگی برایم تهیه کرد و کیف سفید قشنگی دوخت و اسمم را هم رویش تکه دوزی کرد. فکر نمی کردم با این کارها موافق باشد. آخر خودش نماز نمی خواند ولی مامان این طوری است دیگر. هر چه مدرسه بگوید فورا اجرا می کند.”فکر می کنم اگر خانم رحمانی دستور بدهد که همه مادرها باید در نماز ظهر مدرسه شرکت کنند، مامان فورا اعلام آمادگی می کند.” این را که گفتم، بابا کلی خندید. اما مامان با اخم نگاهم کرد و گفت:”باید به مقررات احترام گذاشت. تازه چه لزومی دارد آدم خودش را گاوپیشانی سفید بکند. نمی خواهی نماز بخوانی، خوب، توی خانه نخوان. مدرسه جای درس خواندن است نه جای  ابراز عقیده.”

بابا سری تکان داد و خنده کنان گفت:” مامانت یک سیاستمدار واقعی است. به حرفش گوش بده ضرر نمی کنی.”

می خواستم بگویم خبر ندارید که مامان می خواهد در دهه فجر امسال کاری هم برای من جور کند تا جزء بچه های فعال در مدرسه باشم، آن طور که خانم اصغرزاده می پسندد.

چهارشنبه 6 دی

امروز عاطفه بعد از دو روز غیبت به مدرسه آمد. این روزها جایش خیلی خالی بود. دیگر حسابی بهش عادت کرده ام. دیگر کمتر به نظرم شلوغ و متظاهر می آید. برعکس خیلی هم صمیمی و مهربان است. چقدر شعر حفظ است. حاشیه دفترهای خودش و مرا پر از شعر کرده است. شایسته خیلی با احتیاط به او نزدیک می شود. شایسته ساده و مهربان است ولی ترسوست، مثل من. هر روز ظهر با نوشین به خانه می رویم و زنگهای تفریح هم گاهی ،با رعایت همه جوانب احتیاطی، چهار نفری یا پنج نفری با نویده و عاطفه و گاهی هم فاطمه دور هم جمع می شویم.

عاطفه هنوز حالش به جا نیامده بود. سرفه می کرد. تازه صف بسته بودیم که نویده آمد. تا چشمش به عاطفه خورد، جلو دوید و تقریبا جیغ کشید:”وای عاطفه! خدا رو شکر که آمدی. دلم برایت یه ذره شده بود.” دستهایش را از هم بازکرد طوری که انگار می خواهد عاطفه را بغل کند. چادرش از سرش افتاد روی شانه هایش. عاطفه با ملایمت دستهای نویده را گرفت و با ملایمت فشرد و گفت:” دل من هم تنگ شده بود.” و کمکش کرد تا چادرش را تا کند.

من اسم و ظرفیت بعضی عناصر شیمیایی را که کف دستم نوشته بودم، حفظ می کردم. چشمم به ایوان افتاد و خانم اصغرزاده که زل زده بود به عاطفه و نویده. آهسته زدم به شانه عاطفه زدم وگفتم:” خانم اصغرزاده دارد نگاهتان می- کند.”

عاطفه زود دستهای نویده را ول کرد و صاف و صوف ایستاد ولی نویده از خوشحالی سرپابند نبود. چادرش را زد زیر بغلش. بعد به شوخی عینک عاطفه را برداشت و در همان حال گفت:”ولش کن. نگاه می کند که بکند. این قدر نگاه کند تا چشمش دربیاید. حالا خوب خوب خوب هستی یا نه؟” فکر کردم چه شجاعتی پیداکرده است.

عاطفه داشت برای سیما لشگری و افسانه پورافضل سرتکان می داد. سرفه اش گرفت و در همان حال گفت:” می بینی که؟”

نوشین از پشت سر زد روی شانه ام و آهسته گفت:” به نظرم باز امروز کلاس اخلاق داریم.” خندیدم. فرنوش که کنار نوشین ایستاده بود خندید و سرش را برد بیخ گوش مژگان. مژگان غش غش خندید. در عرض چند ثانیه همه صف ما می- خندید. خانم اصغرزاده پشت بندگو گفت:” چه خبر شده؟ صف اول دو امروز خیلی خندان است.”

شنبه 9 دی

زنگ تفریح نویده آمد سر میز ما و کاغذی داد به دست عاطفه. عاطفه به شوخی گفت:” این دیگه چیه؟ نامه فدایت شوم؟”

نویده سرخ شد و با لکنت گفت:”نه بابا! حالا بخونش” عاطفه کاغذی از لای دفترش درآورد و گفت:” پس تو هم این را بخون.” و کاغذ را گذاشت کف دست نویده.

من و شایسته از کلاس رفتیم بیرون. به چنار تکیه دادیم و سیبهایمان را گاز زدیم. این روزها همه جا صحبت از بمباران است. روزی یکی دوبار اصفهان بمباران می شود و گاهی هم شهرهای دیگر. عمه شایسته در اصفهان زندگی می کند، در محله ای که همیشه بمبارانهاست و این روزها همه اش نگران و مضطرب است. عاطفه و نوشین و نویده کنار آبخوری ایستاده بودند. نویده داشت برای نوشین چیزی می خواند و هر دو لبخند می زدند. چقدر با هم صمیمی شده اند. عاطفه با فاصله ایستاده بود. کاغذی دستش بود و می خواند، شایسته گفت:” ببین عطیه چطور نگاهشان می کنه؟!”

حوصله اش را نداشتم. یک دفعه احساس کردم از این دوستیهای پنهانی و پرتعقیب و گریز خسته شده ام. کاش توی کلاس مانده بودم و نگاهی به مسئله های هندسه می انداختم. بچه ها داشتند تمرین والیبال می کردند. دو سه روز دیگر با دوم ریاضی مسابقه داریم. نرفتم تمرین. باز هم نمی کنم. حوصله والیبال را هم دیگر ندارم.

سرکلاس عاطفه نامه نویده را نشان من و شایسته داد و گفت:” ببینید چقدر قشنگ نوشته؟! چه قلمی دارد این دختر!”

دو سه خط اولش را خواندم:”چقدر مدرسه بدون تو خالی است. با این همه هیاهو و سروصداخالی است. تو روح مدرسه ای. وقتی که نیستی مثل این است که روح مدرسه را دزدیده اند. در نگاه صمیمی تو بود که من غربت و تنهاییم را گم کردم.”

بقیه اش را نخواندم. خسته شده ام، دلم از خودمان و دوستیهایمان به هم می خورد. شاید واقعا این حرفها بد است. شاید واقعا این دوستیها سالم نیست. خانم بیرجندی آمد و عاطفه کاغذ را لای کتابش گذاشت. ورقه های هندسه را آورده بود. من 18 شده ام و عاطفه 19.5. لابد مامان می گوید چرا بیست نشده ای؟ خبر ندارد که فیزیکم 16 شده و جبرم 15. چه نمره های درخشانی! فقط از ریاضیات جدید توانسته ام بیست بگیرم.

در راه خانه ساکت و بی حال کنار نوشین راه می رفتم. هوا آفتابی بود و سوز سردی می آمد. آفتاب خوش رنگی بود. دلم می خواست به دیواری تکیه بزنم و آفتاب را نگاه کنم و مردم را که با عجله می گذشتند. دلم می خواستم فکرهایم را زیر پاهایم له کنم. نوشین گفت:” چه ات شده امروز؟ خیلی بی حالی؟”

من داشتم به نویده و عاطفه فکر می کردم. زمان دوستی شان از ما کمتر است ولی دوستی شان محکمتر است. اجازه معاشرت هم که نداشته باشند، برای هم نامه می نویسند. “مثل اینکه فوق برنامه ات دارد قوی می شود،نه؟”

لحنم سرد و پر از ملامت بود. نوشین با تعجب وراندازم کرد و پرسید:”منظورت چیه؟”

گفتم:”خوب با نویده جوش خورده اید و هی با هم چیز می- خونید.”

نوشین گفت:”خوب، تو هم با عاطفه حسابی دوست شده ای.” لحن او هم  پر گلایه بود.

به تندی گفتم:”هر چی باشه جای تو رو که نمی گیره.”

نوشین گفت:”خوب، نویده هم جای تو رو نمی گیره. اصلا چرا اینقدر عصبانی هستی؟”

نمی دانستم چرا عصبانیم ولی می خواستم عقده ام را سرکسی خالی کنم. بعد از چند لحظه سکوت نوشین با لحنی دلسوزانه گفت:”می دانی نویده مادر نداره.”

پس مشکلش این است. ولی به من چه؟ من هم تنها هستم. ولی چند لحظه بعد دلم برای سوخت. طفلک! پس برای همین این قدر حساس است. پس چرا تا به حال عاطفه چیزی به من نگفته بود. نوشین گفت:”عاطفه خیلی راز نگه داره.”

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1399 ساعت 02:43 ب.ظ

داستانتون قسمت اول نداره؟

داره داداش.... بک بزن توی بهمن 89 پیداش میکنی... سه قسمته کلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد