یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

دختری با موبایل اش

درحالیکه داشت با موبایلش حرف می زد از پشتم رد شد. پشت به خیابان بودم و ویترین مغازه ها را نگاه می کردم. برای همین وقتی که به دنبالش افتادم هنوز صورتش را ندیده بودم. تقریبا ریزه بود و لاغر ولی قدمهای چالاکی داشت.  غرور عجیبی در رفتارش موج می زد. جذبش شدم. داشت بلند بلند صحبت می کرد. درباره گرفتن خوابگاه دانجویی و اینکه چقدر دانشگاه بی سر و صاحب است و این که نتوانسته است رسید پول خوابگاه را به موقع فکس کند و فردا آخرین مهلت برای گرفتن خوابگاه خواهد بود..... همین جور که صحبت می کرد یواش یواش صحبت کردنش به داد زدن تبدیل شد. انگار کسی که پشت خط بود مقصر بود. دوست داشت تلافی امروز را سر کسی درآورد و حالا آن "کس" مورد نظرش را پیداکرده بود. نفهمیدم با کی حرف می زند. شاید یکی از همکلاسی هایش پشت خط بودند، یا شاید هم پدرش یا مادرش یا مسئولین دانشگاه. حسابی کفری بود. آخر سر داد زد:" فردا می رم اونجا رو روی سرشون خراب می کنم." این را که گفت دیگر بغض راه گلویش را بست. قطع کرد. می خواستم نزدیک تر بشم ولی دیدم اعصابش داغون تر از این حرف هاست. معلوم بود که در آن وضعیت نمی توانستم ازش جواب بگیرم یا شماره بدهم. پیش خودم گفتم:" فعلا دنبالش برم شاید شانس بیارم و خونه شون نزدیک باشه. بعدا سرفرصت بیام سراغش." توی این فکرها بودم که چرخید به سمت خیابان. ظاهرا قصد داشت سوار تاکسی بشود. قبل از اینکه از جوی خیابان بپرد نگاهش به من افتاد. تازه توانستم صورتش را ببینم. میخکوب شدم. از پا شروع کرد و رسید به چشمام، خوب براندازم کرد. جوری نگاهم کرد که دلم هری ریخت. نمی دانم در نگاهش چه بود؛ عشق یا نفرت که سرم را انداختم پایین. رفت و سوار ماشین شد و من از همان راهی که آمده بودم برگشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد