یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

با زمستانی که از راه می رسد؛ قسمت اول

پنج شنبه 28 آبان

این نوشین هم عجب کارهای جالب و غیرمنتظره ای می کند. اصلا فکر نمی کردم روز تولدم یادش باشد. یک کتاب داستان و یک دفتر خاطرات کوچک هدیه گرفته ام. می گفت دلش می خواسته دفتر بزرگتری بخرد ولی لوازم التحریر فروشی محله دفترهای بزرگش را تمام کرده بوده. مطمئنش کردم که با تنبلی من همین دفتر کوچک هم چند سال طول می کشد تا تمام شود. چقدر قشنگ بسته بندی کرده بود. شایسته با خنده گفت:” اوو... مردم چه شیک اند!”

عاطفه با عجله گفت:” بچه ها قایمش کنید. اگر خانم اصغر زاده بفهمد، حسابتون پاکه.”

نوشین با خنده گفت:” او... مگر هدیه دادن گناه است؟”

من گفتم:” ترا به خدا انقدر شلوغش نکن.”

عاطفه سری تکان داد و گفت:” مگه یادت نیست؟ اول سال خودش گفت از این سوسول بازی ها خوشش نمی آید. تازه مگر نمی بینی؟همه چیز به نظر او گناهه.”

بسته را نیمه باز توی کیفم گذاشتم. حوصله جنجال و جر و بحث ندارم.

کتاب را مامان فورا گرفت و گفت:” تا تعطیلات عید که فرصت نمی کنی بخونیش. توی تعطیلات می دهم بخونیش.”

خواستم اعتراض کنم ولی می دانستم فایده ای ندارد. دفتر را ندادم. مامان متعجب گفت:” یعنی می خواهی خاطرات بنویسی؟ با این همه درس کجا وقت این کارها را داری؟”

فورا گفتم:” خانم قاسمیان گفته یادداشت روزانه بنویسید. نوشین هم برای همین این دفتر را به من هدیه داده.” راست نگفتم. از دروغ اصلا خوشم نمی آید ولی حرصم می گیرد که مامان توی همه کارهایم دخالت می کند.

مامان ناباورانه نگاهم کرد:” یادداشت روزانه چه ربطی به ادبیات دارد؟”

شانه هایم را بالا انداختم:” چه می دانم؟ انشاست دیگه.”

خدا کند مامان به فکر نیفتد بیاید مدرسه و ته و توی کار را دربیاورد. به نوشین قول داده ام گاهگاهی چیزهایی توی این دفتر بنویسم. هدیه مامان و بابا یک بلوز و دامن تریکوی قشنگ است که باید بگذارمش توی کمد. مامان یک کتاب بزرگمردان عالم پزشکی هم داده است. یعنی یادم باشد که مامان آرزو دارد در آینده پزشکی بخوانم و سال دیگر رشته انتخابیم باید تجربی باشد. از تابستان یا نه درست از روزی که تصمیم گرفت اسم مرا توی این مدرسه بنویسد همه اش می گوید:” این همه پول و این همه دردسر همه اش برای این است که خوب درس بخوانی. حواست باشد!باید پزشکی قبول شوی.”

چند شب پیش باز می گفت:” توی این مملکت فقط وضع دکتر خوب است. من اگر عقل حالایم را داشتم...” بقیه اش را نگفت، چون بابا از بالای روزنامه نگاهش می کرد.

از بس گفته است، دیگر حالم از فکرش به هم می خورد. فکر می کنم بابا هم دلش می خواهد مثل خودش مهندس بشوم ولی زیاد چیزی نمی گوید. چقدر دلشان خوش است! حالا کو تا چهار سال دیگر. اصلا مگر ما را توی دانشگاه راه می دهند؟ من که زیست شناسی را اصلا دوست ندارم. از ریاضیات بدم نمی آید و بعد از آن هم از ادبیات؛ از بس نوشین شعر و داستان دوست دارد، به من هم سرایت کرده است.

آخر شب است و اگر دلشوره امتحان فیزیک فردا نبود، می شد گفت خیلی خوش گذشت ولی حیف که کابوس امتحان از صبح تا حالا نگذاشته است راحت باشم. آن هم با تذکرهای گاه و بیگاه مامان که حوصله آدم را واقعا سر می برد:” پس چرا نمی روی درست را بخوانی؟ مگر فردا امتحان نداری؟ الان دو ساعت است اینجا نشسته ای؟”

حالا باید دفتر را ببندم و بقیه فیزیک را بخوانم. به قول نوشین زنده باد 29 آبان که روز تولد ماندانا ،یعنی من، است.

یکشنبه اول آذر

امتحان فیزیک بد شد. یعنی امتحان همه بد شد. سوالها سخت بود. اشک همه درآمد. به مامان نگفتم. اگر می گفتم، سرکوفت می زد که به حرفش گوش نداده ام و شب امتحان زیاد وقت تلف کرده ام. همیشه حساب وقتهای تلف شده مرا دارد. انگار داور مسابقه فوتبال است. از خانم احمدی قول گرفتیم تا این نمره را حساب نکند. با هزار اصرار و التماس قبول کرد. خداکند در امتحان ثلث بتوانم جبران کنم و گرنه باید بداخلاقی ها و غرغرهای مامان را تحمل کنم.

دیروز یک تازه وارد داشتیم. این موقع سال چه وقت مدرسه عوض کردن است؟ ولی خوش به حالش که از امتحان فیزیک معاف بود. تازه وارد را خانم اصغرزاده به کلاس آورد. جای خالی نبود. فرزانه عدالتخواه رفت دنبال صندلی. خانم اصغرزاده گفت:” جلو که جا نیست. بگذارش آخر کلاس.”

فرزانه هم صندلی را کنار نیمکت عاطفه اینها گذاشت. جای دیگری نبود. خانم اصغرزاده فوراً گفت:”نه. نه. آنجا نه.” لحنش طوری بود که همه ناراحت شدند. “بیچاره عاطفه! مثل اینکه مرض مسری دارد!” این را نوشین بیخ گوشم گفت. شایسته با ناراحتی بازویم را فشار داد. یاد آن روز افتادم که جای عاطفه و شایسته را عوض کرد.

عاطفه جابه جا شد. سرخ شده بود. بچه ها پچ پچ می کردند. فرزانه سرگردان ایستاده بود و نمی دانست بالاخره صندلی را کجا بگذارد. مبصر بودن هم چقدر دردسر دارد! تازه وارد سرش را پایین انداخته بود. دلم برایش می سوزد. معلم های تازه، همکلاسی های تازه، محیط تازه، خلاصه آدم مدتی گیج و ویج است. حالت اول سال خودم.

بالاخره چون جای دیگری در کلاس نبود، خانم اصغرزاده رضایت داد صندلی را همانجا کنار عاطفه بگذراند. دستش را پشت تازه وارد گذاشت و گفت:” حالا همین جا بنشینید تا ببینم بعد چه می شود.” به بهانه معرفی تازه وارد شروع به سخنرانی کرد، مثل همیشه نصیحت و موعظه. و اگر خانم احمدی سرنمی رسید و دم در کلاس این پا و آن پا نمی کرد، حساب وقت از دستش در می رفت و حالا حالاها می خواست حرف بزند. البته ما هم بدمان نمی آمد این طوری از شر امتحان فیزیک راحت شویم.

بچه ها بی حوصله بودند و دلشان شور امتخحان را می زد. من تمام مدت داشتم فرمول  حفظ می کردم: v=m×t ، d=at+vt و برای اینکه خانم اصغرزاده نفهمد حواسم جای دیگر است، به صورتش نگاه می کردم و گاهی هم الکی سرم را تکان می- دادم. با مامان هم وقتی زیاد حرف می زند و نصیحت می کند، همین کار را می کنم. این طوری فکر می کند حرفهایش را گوش می دهم و با او موافقم و کمتر پیله می کند.

تازه وارد اسمش نویده صابری است. من و نوشین او را هنوز تاره وارد صدامی کنیم. لاغر و ریزه است و چشمهای درشتی دارد که توی صورتش برق می زنند. مثل چشمهای آدمهای تبدار است. نوشین می گوید:” چشمهایش مثل دو تا ستاره است.” نوشین درباره همه چیز شاعرانه حرف می زند.

زنگ تفریح نوشین می گفت، خانم اصغرزاده همه اش راجع به دوستی های ناسالم و گناه حرف زده و خلاصه چیزهایی که سد تکامل و تعالی انسانند. می گفت حتما باز برای عاطفه بیچاره خط و نشان کشیده است. دلش خیلی برای عاطفه می سوزد.  می خواستم بگویم: خب، عاطفه هم خیلی با دفتر در می افتد، هر کاری دفتر بگوید نکن، حتما می کند. ولی این چیزها را نمی شود به نوشین گفت چون سفت و سخت طرفدار عاطفه است و به قول خودش از خانم اصغرزاده و دار و دسته اش خیلی بدش می آید. من طرفدار هیچ کدامشان نیستم. من ته دلم فقط صلح و صفا را دوست دارم.

دوشنبه 2 آذر

امروز زنگ تفریح بین بچه ها پخش شده بود که نویده صابری را از مدرسه قبلی اش اخراج کرده اند. خبر را عطیه ،برادر زاده خانم اصغرزاده، پخش کرده بود. بچه ها چند نفر چند نفر  گوشه حیاط ایستاده بودند و بحث می کردند. عطیه گفته بود نویده مشکل اخلاقی داشته. بیشتر بچه ها باور نمی کردند. نویده به تنه قطور چنار تکیه داده بود و بچه ها را نگاه می کرد. طفلک خیلی ساکت و مظلوم است. فکر کردم:” یعنی می- داند بچه ها درباره او حرف می زنند؟”

عاطفه عصبانی بود. با چهره ای برافروخته و بلند بلند گفت:” من که باور نمی کنم. اینها به همه از این تهمتها می زنند. آدم اگر پنج دقیقه با دوستش حرف بزند، می گویند مشکل اخلاقی دارد.” با سر به طرف عطیه ، که با فرزانه و مهدیه کمی آن طرفتر ایستاده بودند، کرد و گفت :” همه اش زیر سر اینهاست. از خدا هم نمی ترسند، تهمت می زنند.”

عطیه چند قدم جلو آمد. سرخ شده بود. داد زد:” ما از خدا نمی ترسیم؟ ما تهمت می زنیم؟ چون جلوی دوستی های آن طوری را گرفته اند، می گویی تهمت می زنند؟”

داد و هوار عطیه باعث شد حلقه ای از بچه های کلاس های مختلف دور ما تشکیل بشود. عاطفه با همان لحن و صدای عصبانی گفت:” بله! شما ها تهمت می زنید دیگه، اصلا دوستی آن طوری یعنی چه؟”

عطیه داد کشید:” بیخود داد و فریاد راه نینداز. می دانم دلت از کجا پر است.”

فاطمه و مژگان عاطفه را کشان کشان از صحنه دور کردند و مهدیه و فرزانه هم عطیه را. عطیه تهدید می کرد و خط و نشان می کشید. زنگ خورد و غائله خوابید. به طرف کلاس که می رفتیم ، سیما لشکری، از بچه های سوم تجربی، جلویمان را گرفت و گفت:” چه خبر بود؟ بچه های کلاستان به جان هم افتاده بودند.”

سیما دوست عاطفه است و با اینکه خانم اصغرزاده دوستی ما را با بچه های کلاس سوم و چهارم قدغن کرده است، گاه گداری توی ناهار خوری یا حیاط یا گاهی هم توی کلاس می ایستند با هم به حرف زدن. برای هم شعر می خوانند یا کتاب و مجله رد و بدل می کنند. عجیب است که بچه های کلاس های بالاتر هم عاطفه را دوست دارند.

نوشین گفت:” عاطفه میرزایی و عطیه اصغرزاده دعوایشان شده بود.”

سیما گفت:” آره  دیدمش، جاسوس! سر چی دعوا شده بود.”

جلوی پله ها رسیده بودیم. نوشین داشت جریان را تعریف می- کرد که خانم اصغرزاده را بالای پله ها دیدیم. من بی اختیار مقنه ام را کشیدم جلو. سیما با عجله خودش را بین بچه ها گم کرد. از دست مقررات این مدرسه آدم دیوانه می شود. حالا خداکند خانم اصغرزاده سیما را با ما ندیده باشد و گرنه از فردا من و نوشین هم زیر ذره بین نگاه های او و عطیه قرار می- گیریم.

یکشنبه 8 آذر

امروز برای اولین بار، از اول سال تاحالا، انشاء خواندم و برای اولین بار یک معلم ادبیات از انشایم تعریف کرد. هورا! خیلی ذوق زده شدم. به قول نوشین باید جلوی آینه برای خودم دست بزنم. "ساده و صمیمی و دلچسب می نویسم." خانم قاسمیان گفت. واقعا که آدم خوش ذوقی است. بر عکس معلم ادبیات پارسالمان که همیشه می گفت:” بچه گانه می نویسی.” و عصبانیم می کرد.  انشاهای تشبیهی و شاعرانه و این طور چیزها را دوست داشت. من هم که از این چیزها بلدنیستم. کاش بود و تعریفهای خانم قاسمیان را می شنید تا حساب کار دستش بیاید. موضوع انشایمان “زمستان از راه می رسد” بود. من زمستانهای خانه  خودمان ومقررات زمستانی مامان را نوشته بود. وسواسهایش در پوشاندن درز پنجره ها و درها که باعث می شود خانه مثل تنور داغ بشود یا به قول بابا مثل کوره آدم سوزی. ترسش از سرما خوردن من، دعوایش با بابا بر سرخوردن سوپهای اجباری هر شب.

اگر نویده و عاطفه انشاهایشان را نمی خواندند، راستی راستی باورم می شد که بهترین انشانویس کلاسم. انشای نویده با احساس و قشنگ بود. به قول نوشین مثل شعر بود. آن قدر به دل می نشست که من هم که به قول نوشین خیلی از مرحله پرتم، بعضی تکه هایش را یادداشت کردم:

“محله ما یک فصل بیشتر ندارد. اینجا همیشه زمستان است. ساکنینش سرد و ساکت و یخزده اند.

دلهایشان منجمد است... پنجره های قلبشان را به روی بهار بسته اند... من عاشق ِ

بهارم،

پنجره های باز و نسیم وشکوفه...”

همه برایش دست زدیم. خانم قاسمیان هم دست زد. نویده با صورت برفروخته و چشمهایی که از خوشحالی برق می زدند به تشویقهای خانم قاسمیان گوش می کرد. دفترش را به سینه اش چسبانده بود و لبخند می زد. آدم باورش نمی شود نویده با آن قد و قواره ریزه میزه اش انقدر قشنگ بنویسد. اصلا شاگرد زرنگی است. همه درسهایش خوب است. عاطفه مثل همیشه آخرین نفری بود که انشایش را خواند. خانم قاسمیان دوست دارد که کلاس با انشای او تمام شود. قبل از خواندن گفت نمی- داند چرا انشایش خیلی شبیه انشای نویده از آب درآمده ولی به خدا از روی دست او ننوشته و اصلا روحش هم از انشای نویده خبرنداشته است. لحنش طنزآمیز و خانم بزرگانه بود. با معلمها جوری حرف می زند ، انگار دوست صمیمی آنها است. خانم قاسمیان خندید و به شوخی گفت:” این طوری قبول نیست باید دست راستت را هم بلند کنی.” و عاطفه دست راستش را کمی بلند کرد. همه بچه ها خندیدند. خانم هم خندید.

عاطفه انشایش را با شعری درباره زمستان شروع کرد. شعر را زنگ تفریح روی تخته نوشته بود.

“سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربرنیاردکرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگردست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است”

انشایش پر از آدم برفی بود. شهر عجیب و غریبی که توی باغچه هایش به جای درخت، یخ کاشته اند. آدم برفی ها از آفتاب می ترسند و از این جور چیزها. آدم احساس سرما می- کرد. قسمت آخر انشایش آنقدر با احساس بود که همه را به گریه انداخت. نوشین آخرین جمله هایش را یادداشت کرد:

“آدم برفی ها از بهار می گریزند و هر چیز را نشانه ای از بهار داشته باشد منجمد می کنند. پدرم آدم برفی ها را دوست ندارد و مثل همه لاله ها با بهار پیمان بسته بود، با شور وگرما؛ نه با آدم برفی ها و قلبهای یخی شان.”

بچه ها به شدت برایش دست زدند. حتی فرزانه هم با احتیاط دست زد. شایسته که دیگر داشت خودکشی می کرد کف دستهایش سرخ شده بود. نویده با تمام توانش دست می زد. خانم قاسمیان عینکش را برداشت و گوشه های چشمهایش را پاک کرد. یک دفعه دلم گرفت. هر وقت عاطفه از پدرش حرف می- زد، که تقریبا در همه انشاهایش همین کار را می کند، دلم بدجوری فشرده می شود. بی اختیار قیافه مهربان بابا جلوی چشمانم می آید و فکر اینکه اگر بابا... وای نه! فکرش را هم نمی توانم بکنم. طفلکی عاطفه پدرش دو-سه سال پیش در جنوب شهید شده است.

قبل از اینکه عاطفه سرجایش بنشیند خانم قاسمیان گفت:” شما دوتا خیلی با هم دوستید؟ نه؟” به عاطفه و نویده اشاره کرد. چند تا از بچه ها گفتند:”بله، خیلی.” خانم قاسمیان لبخندی زد و گفت:”معلوم است.” واقعا هم توی این مدت کوتاه خوب با هم جوش خورده اند. زنگهای تفریح اغلب با هم راه می روند. چقدر هم شبیه هم حرف می زنند. البته نویده بچه گانه تر و متواضعانه تر. بزرگترین اختلافشان قدشان است. نویده قدش کوتاه است و عاطفه بلند و وقتی با هم راه می روند ترکیب جالبی به وجود می آورند. زنگ تفریح همه بچه ها از انشای نویده و عاطفه حرف می زدند. تقریبا همه بچه ها معتقد بودند که منظور هر دویشان مدرسه بوده است. و وای به حالشان اگر به گوش خانم اصغرزاده برسد. البته من فکر می کنم منظور نویده مدرسه قبلی خودشان بوده. عطیه و مهدیه جلوی آبخوری ایستاده بودند و بچه ها را نگاه می کردند. به نظرم بیشتر عاطفه و نویده را می پایند. چشم و گوش خانم اصغرزاده اند دیگر. حتما انشاهای امروز را هم به دفتر گزارش می دهند.

سه شنبه 10 آذر

پارسال چقدر من و نوشین روزشماری می کردیم که زودتر به دبیرستان بیاییم. به چه زحمتی توانستیم هر دو تامان توی این مدرسه ثبت نام کنیم. خیال می کردیم چه خبر است؟! هیچ خبری نبود جز سخت تر شدن درسها و سختگیرتر شدن معلمها. تازه همه به آدم می گویند بزرگ شده ای. بزرگ شده ای و نمی گذارند راحت باشیم و کارهایی که دلمان می خواهد بکنیم. اوایل خوشمان می آمد ولی حالا دیگر هیچ کس از این حرفها خوشش نمی آید. بزرگتر شدن جز دردسر هیچ فایده ای ندارد. یواش یواش دارم به عاطفه حق می دهم که انقدر از خانم اصغرزاده بدش می آید.

امروز خانم اصغرزاده برای دومین بار جای عاطفه را عوض کرد و یک خروار پند و اندرز تحویلمان داد. مثل همان دفعه که جای شایسته و عاطفه را عوض کرد و هر کدامشان را یک گوشه کلاس انداخت. بیشتر بچه ها از این رفتار خانم اصغرزاده عصبانی شدند اما من و نوشین از همه بیشتر ناراحت شدیم. چون به دستور خانم اصغرزاده، نوشین و عاطفه جایشان را با هم عوض کردند. حالا عاطفه پیش من و شایشته می نشیند ، البته من بین آنها می نشینم، و نوشین پیش نویده و فاطمه و مژگان. شایسته خیلی خوشحال است ولی به خاطر من و نوشین سعی می کند که  خوشحالی اش را نشان ندهد. بی خود خوشحال است. حتما تا چند روز دیگر جای او را هم عوض می کنند. خیلی عصبانیم. تا به حال کاری به کار من و نوشین نداشته اند ولی حالا دیگر به دوستی ما هم حساس شده اند. نمی دانم چرا دوست ندارد دو نفر خیلی به نزدیک شوند. می گوید همه بچه های کلاس باید با هم دوست باشند. معنی ندارد دونفر دونفر باهم راه بروید و خیلی خصوصی بشوید. اعتقاد دارد این جور دوستی ها خوب نیست و از متانت و وقار دخترها می کاهد. چرا؟ دست همدیگر را نباید بگیریم. روبوسی که هرگز. بلند نباید بخندیم ودرگوشی هم نباید حرف بزنیم. این ها همه کارهای شیطانی است. خانم اصغرزاده می گوید. سالها پیش چقدر راحت بودیم. بلندبلند می خندیدیم. دنبال همدیگر می- کردیم. دست همدیگر را می گرفتیم و می دودیم. مگر حالا چه فرقی با آن وقتها دارد؟ زنگ تفریح با عاطفه توی کلاس ماندیم. حوصله بیرون رفتن نداشتیم. عاطفه می گفت خانم اصغرزاده از انشای او و نویده ناراحت شده و عوض کردن جاها در واقع عکس العمل آن انشاهاست ولی به من و نوشین چه؟ حالت بدی داشتم. فکر کار نمی کرد. هنوز هم همان حالت رادارم. احساس حقارت می کنم. احساس می کنم به ما توهین شده است. مگر دوستی ما چه اشکالی داشت؟ حتما از فردا عطیه و دارو دسته اش این ور و آن ور می گویند:” نوشین و ماندانا مشکل اخلاقی داشته اند.”

نیایش

ای خداوند!به عـلمای ما مسئولیت و به عوام ما علم و به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیـعیان ما علی(ع) و به فرقه های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!

دکتر علی شریعتی

نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

شبی در خرقه رندآسا گذرکردم به میخانه

ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه

زخلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد بنوشانوش در مجلس

بنافرزانگی گفتند اول مرد فرزانه

بتندی گفتم آری من شراب از مجلسی خوردم

که مه پیرامن شمعش نیارد بوی پروانه

دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیدست او

بگوش همتش دیگر کی آید شعر و افسانه؟

گمان بردم که طفلانند و ز پیری سخن گفتم

مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه

که نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه

کسی کامد در این خلوت بیکرنگی هویدا شد

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

سعدی

 

ایکاش ما را رخصت زیر و بمی بود

دیرگاهی است اینجانشسته ام. مدّتها از شیشه این پنجره نیمه باز آسمان خدا را تماشا کرده ام. ساعتها است که قلم به دست آماده ام تا برای تو ای دوست سطری بنگارم اما دریغ که چون می اندیشم و یادت را متصوّر می شوم یکباره هست و نیست در ذهنم زبانه می کشد.

ایکاش مارا رخصت زیر وبمی بود

                                          چون نی به شرح عشق بازیمان دمی بود

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

                                            نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

می دانی؟! نی را لب بر لبش می گذارند و نوازش می کنند و نی حال این عشق بازی را در صوتی حزین برای هر شنونده گزارش می کند. مستمع سری می جنباند و از دل دردمندی می گوید. با او همدرد شده می گرید. اما دف غریب و محزون سیلی ازدستی می خورد تا نوایی برانگیزد و بدان نوا همگان به وجد درآیند و به سماع برخیزند.

مهربان! گوش جان بسپار و اگر دلی در سینه داری خون گریه کن که امروز همه دف معشوقیم. امروز لب بر لب نمی نهند تا صدای عشق برخیزد، آنک سیلی می زنند. عصر ما دوره جلال یار است. سینه را سپر باید کرد. آنک دوره عشقهای جمالی، دوره چشم و خال و خط سپری گشته و هرچه هست نشان زلف اوست؛ زلف او جلودار آمده. آنک دراین برهه گردن عشاق می زنند تا عشقشان بیازمایند.

همسفر!اگر عاشقی اندیشه سر نباید داشت که خواسته معشوق است و هرچه آن خسرو کند شیرین بود و اگر فکر سر داری ازاین بادیه مگذر.

شرط عاشق نیست با یک دل دودلبر داشتن

                                         یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن

.... پنجره نیمه باز با صدایی گوش خراش بسته شد. گویا باد امانش را برید. از آسمان اشک می بارد. ابرها امشب با چه غصه ای می گریند.

 

                                                                  س.طلوع

غریبانه


دل از من برد و روی از من نهان کرد

                                         خدا را باکه این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصدجان بود

                                       خیـالش لطفـهای بیـکران کـرد

شاید امروزبرای این حرفها دیر باشد. شاید امروز گفته هایم مهجورند. عقده ای نشسته بر دل به یادغربت افتادم. غربتی که هر روز بیشتر می گردد و با طبع خسته ما مأنوس تر.آنقدر که دیگر مجالی برای این چند کلام هم نمی ماند. آنقدر که این واژه ها مفهوم خود را از دست داده بدل به تعابیر ملکی می شوند وبعدهم ...نابود می گردند.

بارغمی خاطرم را می آزارد. کوهی از مسائل و انبوهی از دردها دست به دست هم داده اند تا قلم بدست گیرم وبا گردی از رهگذر فراموشی بر صحنه دل حک کنم.

هیچ وقت از خود برای تو نگفته ام. هیچ وقت نخواستم که خودم را درصحن ذهنت، درکوچه های اندیشه ات معنی کنم. همیشه چشمهایی مرا می نگریست. همیشه گوشهایی مرا می شنوید. غایب نبودی که حضورت بخشم. پنهان نبودی که پیدایت کنم. تو بودی و می دانستی و من چه عامیانه تو را تصویر می کردم. یادش بخیر! راستی کجا شد آن کوچه باغهایی که پر از شمیم تو بود؟!آن صبحگاهانی که لبخند مهربانت بیخود از خودم می نمود و من مست تا صبحی دیگر به انتظار می نشستم؟ راستی بهار بود و توبودی و عشق بود وامید...

زندگی هم داستان غریبی است. گاه در التهاب وصل می نالی و گه در اندوه هجران. از هرنشاطی بوی هجری می رسد. اگرچه هیچ وقت نخواستیم که باور کنیم. اگرچه همیشه قانع شدیم به خیالی وخو گرفتیم باهر وضعی... و فردا باز برخواهم خواست. روزی دوباره و آغازی دیگر در این شهر که مملو از دروغ و دریغ گشته ، دراین شهر که پرازصدای جغدهای شومی است که گذر زمان و حقارت انسان را فریاد می زنند. آدمی هم موجود غریبی است.

                                                                                                             سیاوش  طلوع