یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

جلوه ای کرد و عشق بارید

عزیزا! روزگار غریبی است و آدمی زاده غریب تر ازهمه. کسی گفت مگر در عالم شادی نیست که تو هر بار از درد و رنج رقم می زنی؟ گفتم : می دانی؟!... آدمی تبعیدی این دنیاست، غریب افتاده و از اصل خود دور. ناچار درونش را با غم الفتی دیگر است. برای همین است که گاه بدون هیچ دلیل خاصی، بدون علت غمگین شده سر بردامان حزن می نهیم.

دوستا! تنهایی سخت دردی است. همه چیز اینجا بسته به مویی است و تنهایی قاتل امید. حتماً برایت رخ داده درمیان جمعی خود را چنان تنها احساس می کنی که دوست داری فریاد بزنی و کمک بطلبی. گاهی عقده فریاد در گلوی آدمی می ماند. بعضی وقتها حسرت دو قطره اشک وجودت را می لرزاند. بیابانی می خواهی وسیع و بی انتها، دشتی فراخ تا درمیان آن قرار گیری و هر چقدر دلت می خواهد فریاد بزنی و اشک بریزی.... گاهی اوقات آدم از مصاحبت گریه هم محروم می ماند. دنیای شگفتی است. کثرت بیداد می کند. شلوغی همه جا را گرفته و تو در میان اینهمه، تنها. یک وقت به تصاویر اطراف عادت می کنی اما تا می خواهی لذت عادت و خوشی همصحبت را درک کنی می گریزد یا می برندش. آنوقت تنهایی ات مضاعف می شود و رنجت بیش ....بگذریم...

پیشتر از فراق گفتم و گفتم که عالم ، عرصه مهجوری عشاق حقیقی است. ما در کتم عدم آرمیده بودیم. جلوه ای کرد و عشق بارید. عاشق شده راهی این عالم گشتیم. ما تبعید شدیم تا گوهر عشقمان را به محک فراق سنجیم. ما آمدیم که امتحان شویم تا هر دون طبع پلید صفتی ادعای عاشقی نکند. عاشقی را درد باید. درد کو؟

عزیزا! نمی دانم در آنچه می گویم سزاوارم یا نی!؟ نمی دانم تاب شنیدن می آوری یا نه؟ زنهار که نیست را به دل کنی و تفسیر به رأی. اگر این مقولات آزارم نمی داد و عذابی برای وجدان خسته ام نبود، نکته ها می گفتم. ناشنیده های بسیار که هر یک خود مظهری است. شاید بعدها اگر از عمر مجالی بود و از بخت توفیقی، دوباره در این بیان رقم زدم. اینک همین قدر کافیست که:

                            در خانه اگر کس است یک حرف بس است

                                                                                 سیاوش طلوع

 

به رئیست اعتماد مکن- نگاهی به کتاب نقطه فریب اثر دن براون

رئیس جمهور آمریکا ،زاخاری هنری، در حال از دست دادن شانس خود در انتخابات بعدی ریاست جمهوری است. ناگهان ناسا در اعماق یخهای قطب شمال یک شهاب پیدامی کند که دارای فسیلی از جانداران عجیب و شبیه جانداران ماقبل تاریخ است. رئیس جمهور ،که به یک پیروزی بزرگ برای رقابت انتخاباتی خود احتیاج دارد، چهار دانشمند غیرنظامی را مسئول بررسی واقعی بودن شهاب سنگ می کند و آنها کشف ناسا را تأیید می کنند.

رئیس جمهور برای خبررسانی به اعضای کاخ سفید و کابینه دختر رقیب انتخاباتی خود را ،راشل سکستون دختر سناتور سکستون که در یکی از سازمان های اطلاعاتی مسئول خلاصه کردن گزارشها برای کاخ سفید است، به محل سقوط شهاب سنگ می فرستد.

راشل در ابتدا با شواهدی که این دانشمندان غیرنظامی نشانش می دهند قبول می کند که حیات در خارج از منظومه شمسی وجود دارد و این گزارش را به صورت تله کنفرانس به اعضای کاخ سفید می فرستد اما پس از چند ساعت او به همراه دانشمندان غیرنظامی می فهمند که کاسه ای زیرنیم کاسه است.

دو نفر از دانشمندان توسط یک تیم آدم کش که از رئیس نامرئی خود فرمان می گیرند کشته می شوند و راشل و دو دانشمند دیگر با مشقتهای زیاد خود را نجات می دهند و تصمیم می گیرند که دروغ ناسا را به رئیس جمهور گزارش کنند.

از طرف دیگر سناتور سکستون ،رقیب انتخاباتی رئیس جمهور، تصمیم می گیرد که دروغ ناسا را به عنوان یک برگ برنده برعلیه رئیس جمهور بکارگیرد. در انتهای داستان آدم بدها رسوا می شوند و رئیس جمهور ، که در این انتخابات تصمیم داشت از جاده صداقت خارج نشود، برنده نهایی می شود. راشل هم که خاطر خواه یکی از دانشمندان ، به نام تالند می شود، به باختن نرد عشق با محبـوب مشغول می شود و اینها...

اگر قبلا داستنهای نوشته شده توسط دن براون را خوانده اید و این یکی را هنوز نخوانده اید بدانید که چیز مهمی را از دست نداده اید. دن براون با داستان راز داوینچی معروف شد و بسا که تحریم فیلم ساخته شده بر اساس کتاب رازداوینچی این معروفیت را تشدید کرد.

نقطه فریب در سال 2001 ،یک سال قبل از راز داوینچی ، نوشته شده است. از نظر تکنیکی تقریبا تمام داستانهای دن براون از یک الگو پیروی می کنند که اگر عمری بود درباره اش به تفصیل خواهم نبشت. نقطه فریب داستانی معمایی و رازآمیز است که با تقطیع های مناسب حس تعلیق را در خواننده برانگیخته و خواننده را به دنبال خود می کشاند. من هیچ کدام از کتابهای دن بروان را زیاد طول ندادم. شاید که فصلهای کوتاه این کتابها سبب می شود که سرعت مطالعه بر روی دور تند بیافتد. به هر روی این داستان نیز مانند راز داوینچی ضرب آهنگی سریع دارد و کل داستان از شروع تا پایان شاید بیشتر از 24 یا 48 ساعت را در برنگیرد.

نقطه فریب کتاب راحتی است. هیچ ایستگاهی در داستان وجود ندارد که شما را به  توقف و تعمق بیشتر دعوت کند. حتی یک جمله عمیق در کل کتاب وجود ندارد. تنها هدف نویسنده ایجاد یک معما و سعی در گشوده نشدن معما تا واپسین فصلهای کتاب است که البته در این امر موفق شده است. اما اگر دنبال معنای عمیق تری در زندگی خود می گردید تنها پیام نقطه فریب یک جمله است: به رئیس خود هیچگاه اعتماد مکن.

اما درباره ترجمه کتاب:

کتابی که من در دست دارم چاپ دوم بوده و در سال 1388 توسط نشر نگارینه منتشر شده است. چاپ اول کتاب در سال 1384 منتشر شده و مترجم آن سرکار خانم نوشین ریشهری هستند. چند تا اشکال ریز در ترجمه از دیدمن وجود دارد که به آنها اشاره می کنم هرچند که شاید بیشتر نقص در ویراستاری اثر باشد تا ترجمه.

مثلا در صفحه 63 داریم"وقتی جت به ارتفاع 45 هزار فوتی رسید." که شاید بهتر بود ارتفاع 45 هزار پایی ترجمه می شد. یا در صفحه 43 داریم" این مسخره و قبول آن ناممکن است" که خیلی به گوش آشنا نمی رسد. راحت تر است که بنویسم "این مسخره و غیرقابل قبول" است. در صفحه 117 نوشته" ... علامت زندگی در آن سنگها چیزی بیش از کروژنهایی نیست که..." که کلمه "کروژن" قاعدتا باید همان "خوردگی" خودمان باشد. در صفحه 131 داریم" فن ورز داخل اتاقک..." ظاهرا "فن ورز" به عنوان معادل "تکنسین" انتخاب شده که خوب وقتی کلمه تکنسین در زبان فارسی جا افتاده چه جای اینکه برایش معادلی جدید بیابیم؟ در صفحه 16 هم ترجمه کرده اند که" هفته قبل، او دوازده سناتور دیگر را کنار زد و حزب او برای انتخابات ریاست جمهوری برنده شد." من متن انگلیسی کتاب را ندارم ولی سناتوری که برای انتخابات ریاست جمهوری برنده شده دیگر چرا باید درگیر مسائل انتخاباتی شود؟! ظاهرا سناتور در انتخابات درون حزبی رقبایش را کنار زده و به عنوان نامزد نهایی حزبش انتخاب شده است. پس باید جمله اصلی چیزی در این مایه ها باشد: "هفته قبل، او دوازده سناتور دیگر را کنار زد و جناح او برای انتخابات ریاست جمهوری برنده شد." یا " هفته قبل، او دوازده سناتور دیگر را کنار زد و به عنوان کاندید نهایی حزب برای انتخابات ریاست جمهوری انتخاب شد."

بدترین قسمت کتاب سخن مترجم محترم است که تشکیل شده است از چند پاراگراف بی ربط که قرار است به این نتیجه بیانجامد:آمریکا کشور دروغ و دروغگوهاست. پاراگراف آخر را بنگرید:
کتاب حاضر رمان جذاب و پرفروش دیگری از نویسنده مشهور و جنجال برانگیز دن براون است که با قدرت تخیل چشمگیر خود از راز دیگری در مملکت فرصتها پرده بر می دارد.

حالا سوال این است که در یک داستان کاملا تخیلی چگونه می توان از یک راز دیگر پرده برداشت؟

به هرحال... این بود انشای ما درباره کتاب نقطه فریب.

آئینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید

سلطان محققان، ابراهیم خواص رحمة الله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی: کاشکی من خاک قدم آن سر پوشیده بودمی.

گفتند: ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی؟

گفت: روزی وقتم خوش شد، قدم در بیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته. متعجب بماندم.

پرسیدم که: این چیست و این قصر آن کیستٍ؟

گفتند: آن ملکیست و او را دختری است دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از تجربۀ او عاجز آمده اند.

در سویدای من گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک. چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت: ای جوانمرد! ترا اینجا چه حاجت؟

گفتم: شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم.

مرا گفت: بر کنگره های قصر نگاه کن.

گفتم: نگاه کردم و پس درآمدم.

گفت: این سرهای کسانی است که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند. تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد، سر تو هم اینجا بود.

پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند. چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت: مقنعه را بیار خود را بپوشم.

گفت: ای ملکه! چندت مرد طبیب آمدن و از هیچکس خود را نپوشانیدی، چونست که از وی می پوشی؟

گفت: آنها مرد نبودند. مرد این است که اکنون درآمد.

گفتم: السلام علیکم.

گفت: علیک السلام. ای پسر خواص!

گفتم: چون دانستی که من پسر خواصم؟!

گفت: آنکه تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا ترا بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن؟ آئینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید. ای پسر خواص! دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟

این آیت بر زبانم گذشت: الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله.

چون این آیت بشنید آهی کرد و بی هوش شد. چون بهوش بازآمد گفتم: ای دختر! برخیز تا ترا به دیار اسلام برم.

گفت یا شیخ! در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟

گفتم: آنجا کعبه مکرم و معظم است.

گفت: ای ساده دل! اگر کعبه را ببینی بشناسی؟

گفتم: بلی.

گفت: بالای سر من نگاه کن.

نگاه کردم، کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می کرد.

مرا گفت: یا سلیم القلب! این قدر ندانی که هر که به پای کعبه رود، او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود، کعبه او را طواف کند؟ فأینما تولوا فثم وجه الله.

سعدی

یادت نکنم که نه فراموش منی

نامه های عین القضات دو جلد کتاب قطور هستند. راستش من فقط فرصت کردم نگاهی به اونها بیاندازم. این نامه نامه سی وششم هست و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. عین القضات را بیشتر از طریق دکتر شریعتی می شناسم. در کویر بارها بهش ارجاع شده. بعله دیگر عاشق را با معشوق چه حساب؟


سلام به  برکت می رسانم. و او وصیت می کند پیوسته که چون چیزی می نویسی سلام می رسان!...طمع داشتن عاشق به ناز کردن معشوق از تردامنی بود، به نزدیک مردان، تو کجایی؟

و هان هان! تا نپنداری که این مقام مُنتهیان بود در عشق. این هنوز در خامی بِدایت  عشق بود. اما بدایتِ نهایتِ عشق آن بود که عاشق معشوق را فراموش کند. عاشق را با معشوق چه حساب؟ عاشق را کار واعاشق است، وادرد و واحسرت.

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان؟

هجران و وصال تو مرا شد یکسان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان

خواهی تو وصال جوی و خواهی هجران

این بدایتِ منتهیان است در عشق که می رود. نهایتش که گوید، و که تواند شنید؟... اما اگر آنکه تو مستی مستحق آنی بنویسم کی طاقت داری؟...

در فراق ظاهر بوی، از آنچه به تو رسید چندین فریاد کنی که نتوان گفت. اگر در وصال ظاهر فراق درون را بینی کی طاقت داری؟ فراق درون دانی که چه بود؟ آنکه تو از معشوق روی بگردانی، او خود تو را با تو نماید چه جای این است هنوز. می باید که مرد چنان پرورده ی وصال و فراق دانی گردد که از وصال شادمانی نیفزاید و از فراق رنج. این را نهایت عشق مبتدیان خوانند.

و بدایت منتهیان هنوز از صلب پدر بدرنیامدی، و روی "فی قرارٍ مکینٍ الی قدرٍ معلوم" ندیدی. احوال بدایتِ ولادت ندیدی و شیر لطف نخوردی، ترا حدیث کی رسد؟ این نه قهر است و نه جواب تا دانی. این همه را تنبیه دان ترا که هنوز چندان عشق روی ننموده باشد که فراق به اختیار، اختیار کنی. تو این حدیث را که باشی و چه باشی؟ آخر نه در طلبِ دنیا فراق ما اختیارکردی؟....

والله العظیم که ظاهر این کلمات اگرچه قهر است حقیقتش همه لطف است.... باش تا ترا بدایتِ عشق روی بنماید. پس نه عزل ترا یاد بود نه سلطان. پس در بدایت عشق از احوالِ مبتدیان قوت خوری.... ای عزیز! می نویسی که "نسیتُ بمرّّة." حاشا و کلا! یادت نکنم که نه فراموش منی. به جلال و قدرِ لم یزل و لا یزال که اگر نه یاد کردنِ من بودی ترا، اگر ترا هرگز از من یاد آمدی. خرده نگه دار. بوالعجبی تقدیر چه دانی که چه بود؟ دلیران را خطاب با او همه این است....

دانی که ابلیس کیست؟ داعی است در راه او، ولیکن دعوت می کند از او و مصطفی (ص) دعوت می کند با او.

ای عزیز! در وادی دیگر افتادم، و نمی یارم خوض کردن که مبادا که عنان قلم از دستِ اختیار ما بستانند، و آنچه نوشتنی نیست نانوشته به...

آمدم با حدیث تو! یقین دان که وقت را صلاح بود این مفارقت، هم ترا و هم قومی دیگر را. و ارجو که این بار به سعادت، ملاقات بیشتر افتد، کار به گونه ی دیگر بود...

آن ساعت هر حاجت که داری عرض کن، و عربده آنجا کن. و چون در نماز گویی" اهدنا الصراط المستقیم" دل حاضر دار تو که چه می گویی.

جهد کن که چون به سعادت اینجا رسد خود را از میان اشغال دنیوی چون بدر آورد، و از اکنون تدبیر آن کند.... و هرجا که زیارتی نشان دهند میرو، گذشتگان و ماندگان را و ما را نیز یاد می آور و دلخوش دار که امید می بود. که به زودی هر چه صلاح بود بدو رسد. والسلام.

پی نوشت: برکت اسم یکی از مشایخ بوده که ظاهرا برای عین القضات همدانی نقش پیر و مرشد را بازی می کرده است.

از یار جرم آید واز تو غرامت


شانزده چیز دوستی و بندگی را شاید:

اول جودی باید بی حاجت، دوم صحبتی باید بی آفت، سیم موافقتی باید بی مخالفت، چهارم نشستی باید بی ملامت، پنجم گفتی باید با سلامت، ششم یاری باید بی عداوت، هفتم عشقی باید بی تهمت، هشتم دیده ای باید با امانت، نهم شناختی باید بی جهالت، دهم خاموشی باید با عبادت، یازدهم حکم راستی باید با اشارت، دوازدهم نفسی باید بی خیانت، سیزدهم لقمه ای باید با حلالت، چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت، پانزدهم شب نماز باید و روز زیارت، شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.

خواجه عبدالله انصاری